eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋 : 💠💠💠💠 ⛔️ ❌ترور شخصیّت ، از ترور شخص ، مهم تر است❌💣 آبروى مؤمن ، خیلى مهمه ! خداوند ، براى این كه قبحِ و زشتى غیبت رو روشن كند ، مثالى بسیار جالب زده: 🔰🔰🔰🔰 خوردن گوشت برادر مرده 🤢😖🍖 😇☆▪☆ •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• صوت زیر رو حتماگوش کنید👇👇👇
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 تشریح علمی و دقیق گناه وحشتناک #غیبت 🎥 آیت الله العظمی مجتهدی تهرانی(ره)
🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃💚 🍃💚🍃💚 💚🍃💚 🍃💚 💚 📝 هشت سالم بود . هر صبح اول بوی نفت می خزید زیر پره بینی ام و مغزم هشیار می شد که نیم ساعت دیگر باید بیدار شوی . بعد صدای سوت و جوش سماور نفتی صوراسرافیل بود برای من و برادر و خواهرهایم برای شروع یک روز دیگر مدرسه . من معمولا با همان بوی نفت بیدار می‌شدم ؛ ولی دوست داشتم مادرم دست روی صورتم بکشد و یک حامدجان بگوید و دلم ضعف برود و بعد بگویم چشم بیدارم. یک لقمه نان و پنیر یا نیمروی خشک و برشته شده جلویم بخزاند و بعد راهی مدرسه ام کند . آن روزها بم ما جولانگاه کاروان های قاچاق مواد مخدر بود . ماشین لخت می‌کردند ، بچه می‌دزدیدند ، آدم گروگان می بردند و هزار ذنب لایغفر دیگر ... یک وقت‌هایی که سوز هوا زیاد بود یا خبر نا امنی‌ای چیزی در بم می‌پیچید ، صبح‌ها می‌آمد مرا برساند مدرسه . تا مدرسه‌مان راهی نبود که تاکسی و سرویس بخواهد . پیاده می‌رفتیم . بال چادرش را وا می کرد من می‌رفتم زیر چادرش و راه می‌افتادیم سمت مدرسه و وای که چه تجربه مهیبی بود . یک لایه چادر مشکی می شد امن‌ترین اتاق ضد گلوله جهان و آرامشی نجیب می خزید زیر پوست هشت سالگی ام. گاهی چادرش ضخیم بود و هیچ نمی دیدم و با کلماتش هدایت می شدم ؛ فقط می گفت جوی آب است یا سنگ است یا جدول است، تا مدرسه صدا می شنیدم و بوی مادرم که توی مشامم هوریز می‌کرد . گاهی هم چادر نازک تری انتخاب می کرد و می‌شد سایه‌هایی گنگ و مواج را دید و فکر را به هزار سمت و سو برد . زن حواسش به غرورم بود . صد دویست متری مدرسه که می‌رسیدیم، به مردانگی‌ام احترام می‌گذاشت، بال چادرش را وا می‌کرد و من دوباره پلک می‌گشودم به دنیای ترسناک و کیف می کردم از این که این قدر من را بلد است. من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم.. 💚🍃💚🍃💚🍃💚 @Khoodneviss 🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃💚 🍃💚🍃💚 💚🍃💚 🍃💚 💚 📝 37 ساله‌ام . سی‌و هفت سالگی‌ام توی روزنامه کار می‌کند . عینک می زند . کتاب می خواند . قسط دارد و شلوغی مترو رنجش می‌دهد . سی و هفت سالگی‌ام از شما چه پنهان یک چادر مادر از سالهای هشت سالگی‌ام را آورده تهران یک وقت‌هایی که خیلی دلش بگیرد، شمد می‌کند رویش و می‌خزد زیر گل‌های حالا بور شده اش و آرام اشک می ریزد . برای منی که چادر مادرش دژ محکم و استواری بوده که پناه همه دلشوره‌هایش بوده، حالا سختش است در همین روزهای سی و هفت سالگی ببیند زنی(تو بخوان دختر یک وزیر که 30 سال است وزیر است) که تا پیش از این به دوربین (بی چادر و البته با حجاب)لبخندهالیوودی می‌زده، به دلیل چنگ زدن به بیت المال و فساد مالی و ربا و ... به چنگ قانون افتاده و حالا که در جلوی دوربین ها و دادگاه و قاضی باید راجع به این 185 میلیارد تومان به مردم توضیح بدهد ، چادر مشکی سر کرده و رویش را گرفته مثل همان زن های نجیب و عاشق خانه خوشروها ... شما که همه چیز دارید! شما که در ناز و شده اید ! ما دلمان به همین خاطرات خوش است. خاطرات ما را مسخره نکنید خانم. 💚🍃💚🍃💚🍃💚 @Khoodneviss 🍃💚🍃💚🍃💚🍃
••✾🌻🍂🌻✾•• ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﺑﺎﻋﺚ میشوند: ﺧﻨﺪﻩ ﯼﺷﻤﺎ ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ، ﻟﺒﺨﻨﺪﺗﺎﻥ ﮐﻤﯽ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺗﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﮐﻤﯽ ﺑﻬﺘﺮﺷﻮﺩ ﺳﻌﯽﮐﻨﯿﺪﯾﮑﯽ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺁﺩمها ﺑﺎﺷﯿﺪ. محبت معیار زنده بودن قلب ماست مهربون‌باشیم.. 💕 #سلام_مهربونا #روزتون_به_خیر •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🖋 : 💠💠💠💠 درحد خودت باش،😶 تابه چیز جدیدی رسیدی ،گذشته خودت رافراموش نکن‌.🙅🏻‍♂   😇☆▪☆ •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
برای انسان‌های موفق،😎 در هفته، هفت امروز وجود دارد،7⃣ و برای انسان‌های ناموفق، 😕😒 هفت فردا.↪️ تفاوت‌های کوچک، 🔹 نتیجه های بزرگی به بار می‌آورد.🔷 زندگی همین امروز است…😃 #پیش_به_سوی_موفقیت #باما_بروز_باشید✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃💚 🍃💚🍃💚 💚🍃💚 🍃💚 💚 📖 می گویند عده اى مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید چه می کنید؟ گفتند مسجد می سازیم. گفت برای چه؟ پاسخ دادند برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند... ✅حكايت بعضى از ماست... كمكى يا خيرى كه ميكنيم بايد عالم و آدم از آن باخبر شوند، مبادا كه خدايى نكرده ريا نشود... 💚🍃💚🍃💚🍃💚 @Khoodneviss 🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ❤️🍃❤️🍃 ❤️🍃❤️ «تو فقط بخند» قسمت 3⃣ روزها همینطور میگذشت و من وابسته تر میشدم به کسی که اصلا برایش اهمیت نداشتم . کسی جز خودم و خدا جانم نمیدانست . معمولا هر اتفاقی که می افتاد به آیه میگفتم اما حالا مهمترین کسی که نباید میفهمید آیه بود . با خدا قرار گذاشته بودم کمتر بهش فکر کنم و هر وقت دیدمش چشم هایم را درویش کنم . قرار شد کمتر گناه کنم تا خدا بهترینش را نصیبم کند . از خدا که پنهان نیست ، دلم فقط او را میخواست اما همه چیز را سپردم به خداجانم ! تقریبا هر روز صبح که میرفتم مدرسه میدیدمش . من منتظر سرویس بودم که او با موتورش رد میشد و میرفت دانشگاه . سوار موتو که میشد موهایش را باد بهم میریخت و چهره‌اش جذاب تر میشد . خیلی سخت بود که سرم را بالا نمی آوردم تا صدای موتورش کاملا دور شود ، اما کم کم عادت کردم . یکی از روزهای سرد زمستان بود و ما جلسه داشتیم در دفتر امام جمعه محترم . رأس ساعت پنج بعدازظهر باید دفتر حاضر می‌بودیم و من ده دقیقه به پنج رسیدم دفتر . وارد شدم و با راهنمایی آقای موسوی وارد اتاق جلسه شدم . هنوز یک نفر هم نیامده بود . نشستم روی صندلی و غرق درافکار خودم بودم که در با شدت باز شد و .... محمدحسین ، هادی رضایی ، علی احمدی با سر و صدا وارد شدند . صندلی که من انتخاب کرده بودم از در ورودی دید نداشت . و هر کس وارد میشد من را نمیدید . صدای هادی بود که بلند بلند میگفت : آره خلاصه ، محمدحسین گند زد به همه چی . یعنی ببین علی اون روز محمدحسین آبرو مونو برد با اون کارش ، لباساشو در اوورده بود و .... . و بعد صدای قهقهه‌ی هر سه تاشون بلند شد . محمدحسین گفت : حالا نکه خودش اصن سوتی نداده . اون روز که رفته بودیم .... صدای هادی آمد : هیس . ه‍ر سه لال شدند . نگاه هر سه شان روی من بود . سرم را پایین انداختم . محمدحسین که فهمید با توضیحات هادی آبرویش بد جور جلوی من رفته ، سر من خالی کرد و با عصبانیت گفت : شما تنها اینجا چیکار میکنید ؟ مگه جلسه شروع شده ؟ بعد هم با کنایه گفت : ببخشید که هادی فهمید شما اینجایی و بقیه‌ی ماجرا رو نفهمیدید . هنگ کرده بودم ، چه میگفت ؟ فکر کرده بود من از عمد انجا نشسته ام که گوش بدهم . دلم شکست . بغض بزرگی گلویم را گرفته بود . میخواستم گریه کنم . اما دلم نمیخواست جلوی اینها ضعیف جلوه کنم . میدانستم محمدحسین مغرور است اما نه اینقدر . دستم را گذاشم روی دهانم که صدایم بالا نیاید و کیفم را برداشتم و دوییدم بیرون . صدای هادی را میشنیدم که مدام صدایم میکرد : خانم مطهری . برگردین خانم مطهری و آن طرف صدای علی که به محمدحسین میگفت : چیکار اون بنده خدا داشتی ؟ صدای محمدحسین بدتر عصبی‌ام میکرد : آبروم جلوش رفت . آره تقصیر من بود ، دلشو شیکوندم . و .... دیگر صدایش را نشنیدم . از دفتر بیرون زدم و پیاده راه افتادم . اشک هایم مثل ابر بهاری میریختند . تقصیر خودته حوراء خانم ، خیلی ازش انتظار رفتار خوب داری . در طول راه دائم رفتار هایش را تجزیه تحلیل میکردم . بعد از آن اتفاق سعی کردم ازش متنفر بشوم . بعدها از آیه شنیدم که محمدحسین هم جلسه‌ی آن روز را ترک کرده و شب تا ساعت دو خانه نیامده . ارسالی از ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ @Khoodneviss 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خودنویس
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ❤️🍃❤️🍃 ❤️🍃❤️ «تو فقط بخند» قسمت 3⃣ روزها همینطور میگذشت و من
اینم خاطره ی که منتظرش بودین😍🌸🍃🌸🍃 همه ی این خاطرات واقعی اند میتونید خاطرات خودتون رو به آی دی زیر بفرستید تا در کانال قرار بگیره و دیگران استفاده کنند. @royaye_vesal
🌀🌀🌀 دردایی هم هستند ؛ اینقدر مهلک و پیچیده ، هزاری هم که بگی و هی بگی ؛ مگه خالی میشه اون دل ! اونا رو باید بردای و بری ، سجادت رو باز کنی و بشینی .. اون وقت ، از تو یک آه و از اون ، هزار هزار اجابت دعا ... 💖💖💖💖 •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
💢برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش💢 💠پوشیده ماندن گناهانت آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است.😱 می گویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمی دادیم.😞 💟یا ستارالعیوب ... #پیش_به_سوی_آرامش #باما_بروز_باشید✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•