🍃اجازه دهید کلماتتان
🍃باعث قوت قلب دیگران شود
🍃اعمالتان
🍃زنجیرهای گره خورده دیگران را
🍃باز كند و
🍃محبت شما نمایشی از
🍃محبت خالق مهربان باشد..
👩👩👧👦دوستان برای آرامش خودمون مهربون باشیم☺️☺️
و بدونیم که🔰🔰🔰
زبان نرم😇
کلید سختترین قفلهاست..🗝
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
#ترویج_فرهنگ_کتابخوانی
میدونیدکتاب خواندن، استرس را کاهش میدهد؟؟؟ !📚
📝طبق تحقیقات پژوهشگران ثابت شده است که کتاب خواندن به میزان 68 درصد استرس را کاهش می دهد که این مقدار کاهش استرس، از گوش دادن به موزیک، بازیهای کامپیوتری یا پیاده روی هم بیشتر است.🚶♀💻🎼🎧
📌📎می شه از تاثیرآرام بخشیه کتاب خواندن در درمان بسیاری از بیماری های روحی و جسمی بهره برد.😇
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم😇☆▪☆
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
در مقابل تغییراتی که خداوند
در مسیرت قرار میدهد؛
به جای مقاومت تسلیم باش! 😇
بگذار زندگی نه بر خلاف تو،
که همراهت جاری شود...✨
نگران نباش که، «زندگیام زیر و رو میشود...!»
از کجا میدانی زیر زندگیات ،
بهتر از روی آن نباشد...؟!
#پیش_به_سوی_آرامش
💫#شبتون_خدایی💫
✨🌟⭐️
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه📖
#رفتگرمحل
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار اورمیه در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم . چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود ؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است . نزدیکتر رفتم ، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود کنجکاوم شد ، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است !
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی ؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت
ادامه دادم ، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی ؟ رفتگر همیشگی چرا نیست ؟ شما رو چه به این کارا ؟ جارو رو بدین به من ، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم. زن رفتگر محله ، مریض شده بود ؛ بهش مرخصی نمی دادن میگفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم ؛ رفته بود پیش شهردار ، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشمام حلقه زد هر چی اصرار کردم آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن ، رفتگر آن روز محله ما، شهردار ارومیه بود...
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@Khoodneviss
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
💢برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش💢
فرزند لجبازی که تو داری👶👧👦
آرزوی هر کسی هست که بچه دار نمیشه😔
و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن
خدایا شکرت 🙏
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت 6⃣
بالاخره بعد از یک هفته راضی شدم خانوادهی بنیامین بیایند . خودش را قبلا دیده بودم توی مسجد و هیئت اما برخوردی با هم نداشتیم . میدانستم با محمدحسین رفیق هستند .
قرار بود چهارشنبه بعداز ظهر با خانواده بیایند خانهمان . قلبا احساس نارضایتی داشتم اما میخواستم با این کار کمتر فکر محمدحسین سراغم بیاید .
سارافون یاسی رنگم را با زیر سارافونی گلگلی صورتی میپوشم . روسری صورتی کم رنگم را هم مدل لبنانی میبندم . نگاهی به چهرهام در آینه میاندازم .
پوست سفید ، چشم و ابروی مشکی با بینی و لب و دهانی که متناسب با هم بودند . از نظر قیافه بیشتر به بنیامین میآمدم ، بنیامین هم چشم و ابرویش مشکی بود . اما محمدحسین بور بود .
با صدای زنگ در چادر رنگی شادم را بر سر میاندازم و میدوم توی آشپزخانه .
کمیل با خنده میگوید : این بود که میگفت نه ، نگاه چه هوله .
لبخند تلخی میزنم . خودم هم نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد .
صدای احوالپرسی هر دو خانواده میآید . انگار چند سال است همدیگر را میشناسند .
استرس ندارم . اصلا حس خاصی ندارم . بی خبر از آیندهی نامعلومم مینشینم رو صندلی .
صدای صحبت کردنشان میآید . احساس میکنم قبیلهای با خودشان راه انداختهاند ، صداها خیلی زیاد است .
با خودم میگویم : فک کن این وصلت سر بگیره ، تو و بنیامین شاد و خوشحال با هم عقد کنید . این وسط محمدحسین بیچاره وقتی میفهمه انقد ناراحت میشه که خودکشی میکنه .
از طرز فکر خبیثانه و البته خندهدارم بلند میزنم زیر خنده . بعد با خودم جواب میدهم : آره نکه خیلی کشته مردهته . عاشق چشم و ابروته . با صدای مادر به خود میآیم : حوراء خانم ، چایی هارو بیار مامان .
چایی خوشرنگم را در فنجان هایی که از قبل آماده کردهام میریزم و سینی را به دست میگیرم . در دل بسماللهی میگویم . به خدا حانم میگویم : اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا . خدایا عاقبت کار ما را ختم به خیر کن .
وارد پذیرایی میشوم ، نگاه گذرایی به مهمانان می اندازم و با سر پایین افتاده آرام میگویم : سلام .
به احترامم میایستند . نمیدانم کدام مادر بنیامین است . چای را تعارف میکنم . تنها کسی را که میشناسم بنیامین است . نوبت میرسد به آقا داماد . چای را که برمیدارد نگاهی به چشمانم میاندازد و میگوید : ممنونم .
کنار مامان مینشینم و سرم را پایین میاندازم . خانم جوانی که کنار بنیامین نشسته و هیکلش نشان میدهد باردار است با لبخند رو به من میگوید : عزیزم چه خانم با کمالاتی . لبخند محوی میزنم
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازدوستخوبمونبنتالزهرا
#کاملاواقعی
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
آشغال از ماشین بیرون نریزیم .🚯🚖
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
از خیاطی پرسیدند:
زندگی یعنی چه ؟
گفت : دوختن پارگی های
روح با نخ توبه !!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از باغبانی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت: کاشت بذر عشق
در زمین دلها، زیر نور ایمان !!!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از باستان شناسی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت : کاویدن جانها برای
استخراج گوهر درون !!!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از میوه فروشی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت : دست چین خوبی ها
در صندوقچه دل !
🌹بهترینها، بهترین تعبیر زندگی را برایتان آرزومندم🌹
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت7⃣
خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم کمی بزرگتر میگوید : دخترم شما انتخاب پسرم بنیامین هستی . میفهمم مادر محترم داماد هستند . ادامه میدهد : وقتی بهم معرفیت کرد گفتم سنش کمه . اما وقتی دیدمت فهمیدم آقا بنیامین ما چقدر خوش سلیقهست . نمیدانم از من تعریف کردم یا از پسرش ؟
نگاهی به بنیامین میاندازم ، پیراهن آستین بلند کرمی با شلوار کتان مشکی پوشیده .آستین های پیراهنش تا خوردهاند . خانم جوان باردار روبه مادر بنیامین میگوید : مامان من از الان از عروسمون خوشم اومده . لبخند بنیامین از چشمم دور نمیماند . خانمی که بعدها فهمیدم عروسشان هست رو به من میگوید : حوراء جان چی توی چایی ریختی که انقد خوش طعم شده ؟ از سوال بی ربطش خندهام میگیرد . حرف زدن در این جم کمی برایم سخت است . میگویم : گل محمدی ریختم . طعمش بهتر از گلابه .
صدای پدر بنیامین که مرد مسنی است با چهرهی مهربان توجهم را جلب میکند ، رو به کمیل میگوید : با اجازه ی آقاسید و حاج خانوم حوراء خانم با بنیامین برن با هم صحبت بکنن .
کمیل متواضع میگوید : اجازهی ما هم دست شماست حاجی .
بلند میشوم و با تمام متانتی که بلدم راه میافتم سمت اتاقم . بنیامین هم پشت سرم . در اتاق را باز میکنم و تعارف میکنم وارد شود . با لبخند محجوبانه ای میگوید : بفرمایید . خانم ها مقدم ترند .
نه خوشم آمد . نههه خوشم آمد . نهههههه خوشم آمد . وارد میشوم
او هم پشت سرم . روی صندلی که از قبل گذاشته ام مینشینم و بنیامین رو به رویم مینشیند .
میگوید : بفرمایید . با مِن و مِن میگویم : خب چی بگم ؟ من تجربه ندارم . بنیامین میخندد و میگوید : من هم تجربه ندارم . شما اولین خواستگاری هستین که رفتم و انشاءالله آخرینش باشید .
چیزی نمیگویم که میگوید : خب بزارید من اول خودم رو معرفی کنم . بسماللهالرحمنالرحیم . من بنیامین راد هستم . بیست و سه سالمه . دانشجوی رشتهی مهندسی عمران . در شرکت پدرم کار میکنم . یه خانوادهی شش نفره هستیم . یه برادر دارم بزرگتر از خودم که همسرشونو دیدید ، یه خواهر بزرگتر از خودم که ایشونم دیدید ، خودم و یه خواهر کوچکتر که امسال کنکور داره با پدر و مادر . الحمدلله خانوادهی مذهبی هستیم . خونه ندارم اما ماشین دارم و مقداری پس انداز که فکرکنم بشه باهاش خونه رهن کرد .
#ادامه_دارد
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃