eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خودنویس
💟💟💟💟💟 برای همه مریض ها علی الخصوص مریض منظور "نویسنده" قربة الی الله الفاتحہ ... مگه چیه؟؟؟؟😄 برای مریض هم حمد میخونن دیگه الفاتحه... و در حد توان ۵ تاصلوات بفرستید. دعا کنید خوب بشم وگرنه رمان بی نویسنده میشه ها از ما گفتن بود😔
🖋 : 💠💠💠💠 آشغال از ماشین بیرون نریزیم .🚯🚖 •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
از خیاطی پرسیدند: زندگی یعنی چه ؟ گفت : دوختن پارگی های روح با نخ توبه !!!! 🌸🍃🌸🍃🌸 از باغبانی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها، زیر نور ایمان !!!!! ‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 از باستان شناسی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : کاویدن جانها برای استخراج گوهر درون !!!!! 🌸🍃🌸🍃🌸 از میوه فروشی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : دست چین خوبی ها در صندوقچه دل ! 🌹بهترینها، بهترین تعبیر زندگی را برایتان آرزومندم🌹 •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت7⃣ خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم کمی بزرگتر میگوید : دخترم شما انتخاب پسرم بنیامین هستی . میفهمم مادر محترم داماد هستند . ادامه میدهد : وقتی بهم معرفیت کرد گفتم سنش کمه . اما وقتی دیدمت فهمیدم آقا بنیامین ما چقدر خوش سلیقه‌ست . نمیدانم از من تعریف کردم یا از پسرش ؟ نگاهی به بنیامین می‌اندازم ، پیراهن آستین بلند کرمی با شلوار کتان مشکی پوشیده .آستین های پیراهنش تا خورده‌اند . خانم جوان باردار روبه مادر بنیامین میگوید : مامان من از الان از عروسمون خوشم اومده . لبخند بنیامین از چشمم دور نمی‌ماند . خانمی که بعدها فهمیدم عروسشان هست رو به من میگوید : حوراء جان چی توی چایی ریختی که انقد خوش طعم شده ؟ از سوال بی ربطش خنده‌ام میگیرد . حرف زدن در این جم کمی برایم سخت است . میگویم : گل محمدی ریختم . طعمش بهتر از گلابه . صدای پدر بنیامین که مرد مسنی است با چهره‌ی مهربان توجهم را جلب میکند ، رو به کمیل میگوید : با اجازه ی آقاسید و حاج خانوم حوراء خانم با بنیامین برن با هم صحبت بکنن . کمیل متواضع میگوید : اجازه‌ی ما هم دست شماست حاجی . بلند میشوم و با تمام متانتی که بلدم راه می‌افتم سمت اتاقم . بنیامین هم پشت سرم . در اتاق را باز میکنم و تعارف میکنم وارد شود . با لبخند محجوبانه ای میگوید : بفرمایید . خانم ها مقدم ترند . نه خوشم آمد . نههه خوشم آمد . نهههههه خوشم آمد . وارد میشوم او هم پشت سرم . روی صندلی که از قبل گذاشته ام مینشینم و بنیامین رو به رویم مینشیند . میگوید : بفرمایید . با مِن و مِن میگویم : خب چی بگم ؟ من تجربه ندارم . بنیامین میخندد و میگوید : من هم تجربه ندارم . شما اولین خواستگاری هستین که رفتم و انشاءالله آخرینش باشید . چیزی نمیگویم که میگوید : خب بزارید من اول خودم رو معرفی کنم . بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحیم . من بنیامین راد هستم . بیست و سه سالمه . دانشجوی رشته‌ی مهندسی عمران . در شرکت پدرم کار میکنم . یه خانواده‌ی شش نفره هستیم . یه برادر دارم بزرگتر از خودم که همسرشونو دیدید ، یه خواهر بزرگتر از خودم که ایشونم دیدید ، خودم و یه خواهر کوچکتر که امسال کنکور داره با پدر و مادر . الحمدلله خانواده‌ی مذهبی هستیم . خونه ندارم اما ماشین دارم و مقداری پس انداز که فکرکنم بشه باهاش خونه رهن کرد . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @Khoodneviss ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خودنویس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین قسمت7⃣
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت8⃣ بعد از معرفی اون نوبت به من میرسه میگویم : خب منم حوراء سادات مطهری ه‍ستم . شونزده سالمه . پدرم شش ساله فوت کردن . یه خواهر بزرگتر دارم که ازدواج کردن و به برادر بزرگتر که مجرده . خانواده‌ی مذهبی هستیم . از نظر اقتصادی الحمدلله دستمون به دهنمون میرسه . همین دیگه . بنیامین میگوید : شما ملاک های خیلی مهمتون چیه ؟ بعد از کمی مکث میگویم : اول از همه ایمان به خدا و خوش اخلاقی . اگر این دوتا رو داشت میرم سراغ مورد های بعدی مثل ظاهر ، تحصیلات ، شغل ، خانواده . کمی دیگر حرف میزنیم و بیرون میرویم .به نظرم برای جلسه‌ی اول کافی است . هنوز نظر خاصی ندارم . مادر بنیامین میگوید : انشاءالله هفته‌ی دیگه زنگ میزنم جواب رو میپرسم . کمی بعد میروند . بعد از تعویض لباس ها به هال میروم و روی مبل مینشینم . هر کس نظری دارد . اما من فعلا خنثی خنثی هستم . ترجیح میدهم فکر کنم . من دلم بدجور گیر محمدحسین است . قطعا این علاقه با ازدواج از بین نمیرود . دلم میخواهد با آیه حرف بزنم . بهش زنگ میزنم و جریان را تعریف میکنم . آیه باورش نمیشود و میگوید : همین بنیامین راد خودمون ؟ دوست داداشم ؟ میگویم : آره . آیه میگوید : آخ کوفتت بشه حوراء . حالا نظرت چیه ؟ _چمیدونم . فعلا که نشناختمش . آیه میگوید : ببین حوراء جواب منفی بدی من میدونم و تو. پسر به این ماهی . از همه نظر عالیه . آیه نمیدانی چه خبر است ! میگویم : اگه یه خواستگار مث این برات بیاد و تو یکی دیگه رو بخوای چه جوابی میدی ؟ با جیغی که میکشد کر میشوم . میپرسد : یکی دیگه رو میخوای ؟ چشمم روشن . خوب رو نمیکنی . _الکی چرت و پرت نگو . نبابا کیو بخوام ؟ همینطوری پرسیدم . _دروغ نگو . بگو به جون آیه . سخت است اما می‌ارزد . برای بار اول به جانش قسم دروغ میخورم _جون آیه . خیالش راحت میشود . کمی باهم حرف میزنیم . آرام میشوم . و قطع میکنیم . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @Khoodneviss ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
هدایت شده از خودنویس
💠💠💠💠💠 سلام دوستان ببخشید بخاطر کسالت نتونستم قسمت امشب رمان رو آماده کنم.😔 ان شاء الله فردا التماس دعا دارم از همگی🌹
الهی 🙏 هر آنکه دست نیاز به سوی تو بلند کرد امید دارد که امید تویی❣ عشق تویی، مهربان و بخشنده تویی ❣ خودت آرزوهایی که از قلبمان گذشت را برآورده فرما🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 👇👇 •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
امروز صبح که از خواب بلند میشی، زندگی مثل یک هدیه ی🎁 هیجان انگیز 😍جلوی چشمهات قرار می گیره و فقط کافیه که روبان قرمز🎀 رنگ رو از دورش باز کنی تا تو زیبایی هاش غرق بشی.🌊 زیبایی هایی به دل انگیزی نسیم . اولین روز از ماه پاییزه 🍂🍁 تمام این رنگ ها و حس های خوب یک جا جمع شدن تا بهت یادآوری کنن که زندگی هنوز قشنگی هاش رو داره و امروز اولین روز از باقی زندگیته. #سلام #صبحتون_پرازعشق •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
مثل عقابی باشیم که هیچگاه ترس برزمين افتادن ندارد؟ زیرادراوج بلندی هم،نگاهی به پایین دارد نه مثل انسان هایی که تا به بلندی میرسند... متكبرمیشوند وپایین را نمیبینند🍃🌼 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃💚 🍃💚🍃💚 💚🍃💚 🍃💚 💚 📖 روزی شاگـردان نزد حکیـم رفـتند و از او سـوال کـردند کـه استاد زیبایی انسان در چیست؟ حکیـم دو کاسـه کنار شـاگـردان گـذاشـت و گـفـت: به ایـن دو کاسـه نگاه کنیـد اولی از طلا درسـت شـده است اما درونش زَهر است و دومی کاسه ای گلی است و درونش است شما کدام را می‌خورید؟ شاگردان جـواب دادند آب کاسه گلی را . حکیـم گفت آدم هم‌مثل این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درون و اخلاقش هست. باید را زیبـا کنیـم نـه صـورتمان را👌 💚🍃💚🍃💚🍃💚 @Khoodneviss 🍃💚🍃💚🍃💚🍃
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت 9⃣ سه روز دیگر باید جواب خانواده‌ی راد را بدهم . این چند روزه خیلی آشوبم . نمیدانم چه مرگم است ، فقط میدانم از ته دلم راضی نیستم. آماده میشوم و میروم پایگاه بسیج محله . کلی کار عقب افتاده دارم که باید انجام بدهم . وارد میشوم .ساختمان خلوت است . پایگاه یک ساختمان بود . وارد که میشدی یک راهروی دور و دراز داشت و با پله‌هایی بلند . چندین پله را که میگذراندی وارد سالنی میشدی که چند اتاق داشت . یک اتاق آبدارخانه بود . یک اتاق انبار . و دو اتاق کنار هم پایگاه بسیج خواهران و برادران بود . کلید انداختم و در اتاق خواهران را باز کردم و وارد شدم . چادرم را در آوردم و تا کردم گذاشتم روی چوب لباسی و مشغول کارهایم شدم . نیم ساعتی گذشت که دیدم سر و صداهایی از بیرون می‌آید ، بیخیال شدم و به کارم ادامه دادم . اما مگر صداها ساکت میشدند . دست از کار کشیدم . صدای دوتا پسر می آمد . چقدر صداها آشنا بود . گوش تیز میکنم . یکی از پسر ها بلند میگوید : تو غلط کردی . چقدر بی معرفت . چقدر بی معرفت . بنیامین از پشت بهم خنجر زدی . تو میدونستی من دوسش دارم . تو تنها کسی بودی که منِ دَر به دَر بهش اعتماد کردم و راز وامونده مو گفتم . ای بیمعرفت . محمدحسین بود . از حرف هایش سر در نمی‌آوردم . صدای آن پسر هم بلند شد : تو که دوسش داشتی چرا اقدام نکردی ، چرا نرفتی خواستگاری ؟ صدای کشیده‌ی بلندی باعث شد هیییییین بکشم . دوییدم طرف در و چادرم را سر کردم و رفتم بیرون . بنیامین دست روی صورتش گذاشته بود و تکیه داده بود به دیوار و جلویش .... محمدحسین . قلبم دیوانه وار میکوبید . محمدحسین داد کشید : میخواستم برم که تو لعنتی نذاشتی . گند زدی به زندگیم رفیق به ظاهر با مرام . داشتم برا خودم کار جور میکردم که رفتم دست رد نزنن رو سینه‌ام . تا حالا محمدحسین را انقدر درمانده ندیده‌ام . دلم برایش سوخت پسرک مغرور زندگی‌ام حالا داشت گریه میکرد . باورم نمیشد . هیچ کدام حواسشان به من نبود . بنیامین گفت : تو به من گفتی حوراء و دوست داری ، منم دوسش دارم . حق دارم برم خواستگاریش . محمدحسین نشست روی زمین . باور نمیکردم . یعنی محمدحسین از من ..... وای نه .... امکان ندارد . بدجور توی شوک بودم . حالم از بنیامین بهم میخورد . کارش اصلا درست نبوده . محمدحسین بلند میشود تا به اتاق برادران برود . من را میبیند . اول کمی تعجب میکند اما بعد اخم غلیظی بین ابروانش جای میدهد و میرود توی اتاق . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ (این داستان کاملا واقعی است) در خاطرات اسامی تغییر میکنند . خاطرات زیباتون رو برای ما بفرستید 👇👇👇👇 🆔@royaye_vesal ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @Khoodneviss ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🖋 #فرهنگ_نوشت: 💠💠💠💠 حق الناس اوج حماقت است نه زرنگی......😏 زرنگی🔰🔰🔰 بندگیه خداست.🙏 #زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم😇☆▪☆ •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•