🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
آشغال از ماشین بیرون نریزیم .🚯🚖
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
از خیاطی پرسیدند:
زندگی یعنی چه ؟
گفت : دوختن پارگی های
روح با نخ توبه !!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از باغبانی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت: کاشت بذر عشق
در زمین دلها، زیر نور ایمان !!!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از باستان شناسی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت : کاویدن جانها برای
استخراج گوهر درون !!!!!
🌸🍃🌸🍃🌸
از میوه فروشی پرسیدند :
زندگی یعنی چه ؟
گفت : دست چین خوبی ها
در صندوقچه دل !
🌹بهترینها، بهترین تعبیر زندگی را برایتان آرزومندم🌹
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت7⃣
خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم کمی بزرگتر میگوید : دخترم شما انتخاب پسرم بنیامین هستی . میفهمم مادر محترم داماد هستند . ادامه میدهد : وقتی بهم معرفیت کرد گفتم سنش کمه . اما وقتی دیدمت فهمیدم آقا بنیامین ما چقدر خوش سلیقهست . نمیدانم از من تعریف کردم یا از پسرش ؟
نگاهی به بنیامین میاندازم ، پیراهن آستین بلند کرمی با شلوار کتان مشکی پوشیده .آستین های پیراهنش تا خوردهاند . خانم جوان باردار روبه مادر بنیامین میگوید : مامان من از الان از عروسمون خوشم اومده . لبخند بنیامین از چشمم دور نمیماند . خانمی که بعدها فهمیدم عروسشان هست رو به من میگوید : حوراء جان چی توی چایی ریختی که انقد خوش طعم شده ؟ از سوال بی ربطش خندهام میگیرد . حرف زدن در این جم کمی برایم سخت است . میگویم : گل محمدی ریختم . طعمش بهتر از گلابه .
صدای پدر بنیامین که مرد مسنی است با چهرهی مهربان توجهم را جلب میکند ، رو به کمیل میگوید : با اجازه ی آقاسید و حاج خانوم حوراء خانم با بنیامین برن با هم صحبت بکنن .
کمیل متواضع میگوید : اجازهی ما هم دست شماست حاجی .
بلند میشوم و با تمام متانتی که بلدم راه میافتم سمت اتاقم . بنیامین هم پشت سرم . در اتاق را باز میکنم و تعارف میکنم وارد شود . با لبخند محجوبانه ای میگوید : بفرمایید . خانم ها مقدم ترند .
نه خوشم آمد . نههه خوشم آمد . نهههههه خوشم آمد . وارد میشوم
او هم پشت سرم . روی صندلی که از قبل گذاشته ام مینشینم و بنیامین رو به رویم مینشیند .
میگوید : بفرمایید . با مِن و مِن میگویم : خب چی بگم ؟ من تجربه ندارم . بنیامین میخندد و میگوید : من هم تجربه ندارم . شما اولین خواستگاری هستین که رفتم و انشاءالله آخرینش باشید .
چیزی نمیگویم که میگوید : خب بزارید من اول خودم رو معرفی کنم . بسماللهالرحمنالرحیم . من بنیامین راد هستم . بیست و سه سالمه . دانشجوی رشتهی مهندسی عمران . در شرکت پدرم کار میکنم . یه خانوادهی شش نفره هستیم . یه برادر دارم بزرگتر از خودم که همسرشونو دیدید ، یه خواهر بزرگتر از خودم که ایشونم دیدید ، خودم و یه خواهر کوچکتر که امسال کنکور داره با پدر و مادر . الحمدلله خانوادهی مذهبی هستیم . خونه ندارم اما ماشین دارم و مقداری پس انداز که فکرکنم بشه باهاش خونه رهن کرد .
#ادامه_دارد
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خودنویس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین قسمت7⃣
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت8⃣
بعد از معرفی اون نوبت به من میرسه
میگویم :
خب منم حوراء سادات مطهری هستم . شونزده سالمه . پدرم شش ساله فوت کردن . یه خواهر بزرگتر دارم که ازدواج کردن و به برادر بزرگتر که مجرده . خانوادهی مذهبی هستیم . از نظر اقتصادی الحمدلله دستمون به دهنمون میرسه . همین دیگه .
بنیامین میگوید : شما ملاک های خیلی مهمتون چیه ؟
بعد از کمی مکث میگویم : اول از همه ایمان به خدا و خوش اخلاقی . اگر این دوتا رو داشت میرم سراغ مورد های بعدی مثل ظاهر ، تحصیلات ، شغل ، خانواده .
کمی دیگر حرف میزنیم و بیرون میرویم .به نظرم برای جلسهی اول کافی است .
هنوز نظر خاصی ندارم . مادر بنیامین میگوید : انشاءالله هفتهی دیگه زنگ میزنم جواب رو میپرسم .
کمی بعد میروند .
بعد از تعویض لباس ها به هال میروم و روی مبل مینشینم . هر کس نظری دارد . اما من فعلا خنثی خنثی هستم .
ترجیح میدهم فکر کنم . من دلم بدجور گیر محمدحسین است . قطعا این علاقه با ازدواج از بین نمیرود .
دلم میخواهد با آیه حرف بزنم . بهش زنگ میزنم و جریان را تعریف میکنم . آیه باورش نمیشود و میگوید : همین بنیامین راد خودمون ؟ دوست داداشم ؟ میگویم : آره .
آیه میگوید : آخ کوفتت بشه حوراء . حالا نظرت چیه ؟
_چمیدونم . فعلا که نشناختمش .
آیه میگوید : ببین حوراء جواب منفی بدی من میدونم و تو. پسر به این ماهی . از همه نظر عالیه .
آیه نمیدانی چه خبر است !
میگویم : اگه یه خواستگار مث این برات بیاد و تو یکی دیگه رو بخوای چه جوابی میدی ؟
با جیغی که میکشد کر میشوم . میپرسد :
یکی دیگه رو میخوای ؟ چشمم روشن . خوب رو نمیکنی .
_الکی چرت و پرت نگو . نبابا کیو بخوام ؟ همینطوری پرسیدم .
_دروغ نگو . بگو به جون آیه .
سخت است اما میارزد . برای بار اول به جانش قسم دروغ میخورم
_جون آیه .
خیالش راحت میشود .
کمی باهم حرف میزنیم . آرام میشوم . و قطع میکنیم .
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
هدایت شده از خودنویس
💠💠💠💠💠
سلام دوستان ببخشید بخاطر کسالت نتونستم قسمت امشب رمان #جدالشاهزادهوشبگرد رو آماده کنم.😔
ان شاء الله فردا
التماس دعا دارم از همگی🌹
الهی 🙏
هر آنکه دست نیاز به سوی تو بلند کرد
امید دارد که امید تویی❣
عشق تویی، مهربان و بخشنده تویی ❣
خودت آرزوهایی که
از قلبمان گذشت را برآورده فرما🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
#شبتون_آرامبخش👇👇
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
امروز صبح که از خواب بلند میشی، زندگی مثل یک هدیه ی🎁
هیجان انگیز 😍جلوی چشمهات قرار می گیره و فقط کافیه که روبان قرمز🎀 رنگ رو از دورش باز کنی
تا تو زیبایی هاش غرق بشی.🌊
زیبایی هایی به دل انگیزی نسیم .
اولین روز از ماه پاییزه 🍂🍁
تمام این رنگ ها و حس های خوب یک جا جمع شدن تا بهت یادآوری کنن که زندگی هنوز قشنگی هاش رو داره و امروز اولین روز از باقی زندگیته.
#سلام
#صبحتون_پرازعشق
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
#تلنگر
مثل عقابی باشیم که هیچگاه ترس برزمين افتادن ندارد؟
زیرادراوج بلندی هم،نگاهی به پایین دارد
نه مثل انسان هایی که تا به بلندی میرسند...
متكبرمیشوند
وپایین را نمیبینند🍃🌼
#پیش_به_سوی_موفقیت
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه📖
#ذات_خوب_انسان
روزی شاگـردان نزد حکیـم رفـتند و از او سـوال کـردند کـه استاد زیبایی انسان در چیست؟ حکیـم دو کاسـه کنار شـاگـردان گـذاشـت و گـفـت: به ایـن دو کاسـه نگاه کنیـد اولی از طلا درسـت شـده است اما درونش زَهر است و دومی کاسه ای گلی است و درونش #آب_گوارا است
شما کدام را میخورید؟ شاگردان جـواب دادند آب کاسه گلی را . حکیـم گفت آدم هممثل این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درون و اخلاقش هست.
باید #سیرتمان را زیبـا کنیـم نـه صـورتمان را👌
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@Khoodneviss
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت 9⃣
سه روز دیگر باید جواب خانوادهی راد را بدهم . این چند روزه خیلی آشوبم . نمیدانم چه مرگم است ، فقط میدانم از ته دلم راضی نیستم.
آماده میشوم و میروم پایگاه بسیج محله . کلی کار عقب افتاده دارم که باید انجام بدهم . وارد میشوم .ساختمان خلوت است . پایگاه یک ساختمان بود . وارد که میشدی یک راهروی دور و دراز داشت و با پلههایی بلند . چندین پله را که میگذراندی وارد سالنی میشدی که چند اتاق داشت . یک اتاق آبدارخانه بود . یک اتاق انبار . و دو اتاق کنار هم پایگاه بسیج خواهران و برادران بود . کلید انداختم و در اتاق خواهران را باز کردم و وارد شدم . چادرم را در آوردم و تا کردم گذاشتم روی چوب لباسی و مشغول کارهایم شدم . نیم ساعتی گذشت که دیدم سر و صداهایی از بیرون میآید ، بیخیال شدم و به کارم ادامه دادم . اما مگر صداها ساکت میشدند . دست از کار کشیدم . صدای دوتا پسر می آمد . چقدر صداها آشنا بود . گوش تیز میکنم . یکی از پسر ها بلند میگوید : تو غلط کردی . چقدر بی معرفت . چقدر بی معرفت . بنیامین از پشت بهم خنجر زدی . تو میدونستی من دوسش دارم . تو تنها کسی بودی که منِ دَر به دَر بهش اعتماد کردم و راز وامونده مو گفتم . ای بیمعرفت .
محمدحسین بود . از حرف هایش سر در نمیآوردم . صدای آن پسر هم بلند شد : تو که دوسش داشتی چرا اقدام نکردی ، چرا نرفتی خواستگاری ؟
صدای کشیدهی بلندی باعث شد هیییییین بکشم . دوییدم طرف در و چادرم را سر کردم و رفتم بیرون . بنیامین دست روی صورتش گذاشته بود و تکیه داده بود به دیوار و جلویش .... محمدحسین .
قلبم دیوانه وار میکوبید . محمدحسین داد کشید : میخواستم برم که تو لعنتی نذاشتی . گند زدی به زندگیم رفیق به ظاهر با مرام . داشتم برا خودم کار جور میکردم که رفتم دست رد نزنن رو سینهام .
تا حالا محمدحسین را انقدر درمانده ندیدهام . دلم برایش سوخت پسرک مغرور زندگیام حالا داشت گریه میکرد . باورم نمیشد .
هیچ کدام حواسشان به من نبود . بنیامین گفت : تو به من گفتی حوراء و دوست داری ، منم دوسش دارم . حق دارم برم خواستگاریش . محمدحسین نشست روی زمین . باور نمیکردم . یعنی محمدحسین از من ..... وای نه .... امکان ندارد . بدجور توی شوک بودم . حالم از بنیامین بهم میخورد . کارش اصلا درست نبوده . محمدحسین بلند میشود تا به اتاق برادران برود . من را میبیند . اول کمی تعجب میکند اما بعد اخم غلیظی بین ابروانش جای میدهد و میرود توی اتاق .
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
(این داستان کاملا واقعی است)
در خاطرات اسامی تغییر میکنند .
خاطرات زیباتون رو برای ما بفرستید
👇👇👇👇
🆔@royaye_vesal
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
تا کسی برایمان کادو خرید 🎁🎁
سریع قیمت💴
آن را در نیاوریم.😟
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•