❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت 9⃣
سه روز دیگر باید جواب خانوادهی راد را بدهم . این چند روزه خیلی آشوبم . نمیدانم چه مرگم است ، فقط میدانم از ته دلم راضی نیستم.
آماده میشوم و میروم پایگاه بسیج محله . کلی کار عقب افتاده دارم که باید انجام بدهم . وارد میشوم .ساختمان خلوت است . پایگاه یک ساختمان بود . وارد که میشدی یک راهروی دور و دراز داشت و با پلههایی بلند . چندین پله را که میگذراندی وارد سالنی میشدی که چند اتاق داشت . یک اتاق آبدارخانه بود . یک اتاق انبار . و دو اتاق کنار هم پایگاه بسیج خواهران و برادران بود . کلید انداختم و در اتاق خواهران را باز کردم و وارد شدم . چادرم را در آوردم و تا کردم گذاشتم روی چوب لباسی و مشغول کارهایم شدم . نیم ساعتی گذشت که دیدم سر و صداهایی از بیرون میآید ، بیخیال شدم و به کارم ادامه دادم . اما مگر صداها ساکت میشدند . دست از کار کشیدم . صدای دوتا پسر می آمد . چقدر صداها آشنا بود . گوش تیز میکنم . یکی از پسر ها بلند میگوید : تو غلط کردی . چقدر بی معرفت . چقدر بی معرفت . بنیامین از پشت بهم خنجر زدی . تو میدونستی من دوسش دارم . تو تنها کسی بودی که منِ دَر به دَر بهش اعتماد کردم و راز وامونده مو گفتم . ای بیمعرفت .
محمدحسین بود . از حرف هایش سر در نمیآوردم . صدای آن پسر هم بلند شد : تو که دوسش داشتی چرا اقدام نکردی ، چرا نرفتی خواستگاری ؟
صدای کشیدهی بلندی باعث شد هیییییین بکشم . دوییدم طرف در و چادرم را سر کردم و رفتم بیرون . بنیامین دست روی صورتش گذاشته بود و تکیه داده بود به دیوار و جلویش .... محمدحسین .
قلبم دیوانه وار میکوبید . محمدحسین داد کشید : میخواستم برم که تو لعنتی نذاشتی . گند زدی به زندگیم رفیق به ظاهر با مرام . داشتم برا خودم کار جور میکردم که رفتم دست رد نزنن رو سینهام .
تا حالا محمدحسین را انقدر درمانده ندیدهام . دلم برایش سوخت پسرک مغرور زندگیام حالا داشت گریه میکرد . باورم نمیشد .
هیچ کدام حواسشان به من نبود . بنیامین گفت : تو به من گفتی حوراء و دوست داری ، منم دوسش دارم . حق دارم برم خواستگاریش . محمدحسین نشست روی زمین . باور نمیکردم . یعنی محمدحسین از من ..... وای نه .... امکان ندارد . بدجور توی شوک بودم . حالم از بنیامین بهم میخورد . کارش اصلا درست نبوده . محمدحسین بلند میشود تا به اتاق برادران برود . من را میبیند . اول کمی تعجب میکند اما بعد اخم غلیظی بین ابروانش جای میدهد و میرود توی اتاق .
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
(این داستان کاملا واقعی است)
در خاطرات اسامی تغییر میکنند .
خاطرات زیباتون رو برای ما بفرستید
👇👇👇👇
🆔@royaye_vesal
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
تا کسی برایمان کادو خرید 🎁🎁
سریع قیمت💴
آن را در نیاوریم.😟
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
🍎🍃قسمت اول خاطره ی زیبا و پرطرفدار:
♡علی و زهرا♡🌺
https://eitaa.com/Khoodneviss/158
خاطره پایان انتظار
https://eitaa.com/Khoodneviss/375
توفقط بخند❤️💚
https://eitaa.com/Khoodneviss/595
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💟
زهرا صادقی خانمی که هفت فرزند دارد و در خانه ی هشتاد و پنج متری زندگی می کند .
بقیشو خودتون ببینید.
یاد بگیرید😁
ان شاء الله خدا به همه ی اونهایی که اولاد ندارند فرزند سالم و صالح عنایت کنه🙏
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
خودنویس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین قسمت 9⃣
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت 🔟
باور نمیکنم این همان محمدحسین است . خیلی شکسته شده . قبل از اینکه بنیامین ببینتم میروم توی اتاق و در را میبندم . مینشم پشت میز و سرم را میگذارم روی میز . بد جور هنگ کردهام .
با خودم میگویم : یعنی محمدحسین هم من را دوست داشته ؟ باورم نمیشود . حالا جواب بنیامین را چه بدهم ؟
من نیاز به توضیح دارم . باید بفهمم جریان چیست ؟
دوباره از اتاق خارج میشوم . دم در اتاق برادران به جز کفش های محمدحسین کفش دیگری نبود و این خبر از رفتن بنیامین میداد . رفتم دم اتاق و در را زدم . قلبم تند تند میزدم . احساس میکردم هر آن ممکن است از حلقم بزند بیرون . بعد از مدتی صدای گرفتهی محمدحسین گفت : بفرمایید . در را باز کردم . پشت میز نشسته بود و آرنج هایش روی میز بودن و دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود . حرفی نزدم که سر بلند کرد و با دیدن من جا خورد ، گفت : بله ؟
جلو تر رفتم و گفتم : آقای شریعت ، ببخشید مزاحم شدم ، کارتون داشتم . میگوید : خانم مطهری اگر میخواید راجع به حرف های من و بنیامین چیزی بپرسید باید بگم که همه چیز درسته . من باید زودتر به شما میگفتم . الان هم نمیخوام مزاحم انتخاب شما بشم ، شما حق انتخاب دارید .
باورم نمیشود این پسر همان محمدحسین مغرور و بداخلاق است. حرفی ندارم که بزنم . همه چیز را شنیدم . محمدحسین میگوید:
میشه بشینید ؟ میخوام باهاتون حرف بزنم . مینشینم روی صندلی رو به رویش . کلافه دستی توی موهای طلایی اش میکشد و میگوید : شما 5 ساله با آیه دوست شدی . از همون اول شدی رفیق جون جونیه آیه . روزی نبود که آیه نگه : حوراء چی . اول اصلا نمیشناختمت اما بعدها فهمیدم چرا آیه انقد اسمتو میاره . کم کم احساس کردم برام با همهی دخترها فرق داری . حسی که به تو داشتم به بقیه نداشتم . برام مهم شده بودی . مهم بود منو تو چه لباسی میبینی . منو با کی میبینی . در حال انجام چه کاری .
#ادامه_دارد
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
خاطرات زیباتون رو با تغییر اسامی برای ما بفرستید (لطفا محاوره بنویسید)
👇👇👇👇
🆔@royaye_vesal
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه📖
😭عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383) 👈
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@Khoodneviss
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
💢برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش💢
😊
دارایی کم تو💵😕
آرزوی هر قرض داری است💸💸
💠ازحضرت صادق علیه السّلام روایت است:
«اُنظر الى من هو دونك فتكون لأنعُم اللَّه شاكرا و لمزیده مستوجبا و لجوده ساكنا.
همواره به كسى نظر كن كه نصیبش از نعمتهاى الهى كمتر از تو است تا شكر نعمتهاى موجود را بجاى آورى و براى افزایش نعمت خداوند، شایسته باشى و قرارگاه عطیه الهى گردى.
🍀و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن
خدایا شکرت 🙏
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت 1⃣1⃣
_مهم بود منو تو چه لباسی میبینی . منو با کی میبینی . در حال انجام چه کاری . خلاصه شده بودی شخصیت اصلی زندگیم .
دلم نمیخواست کسی از ماجرا بو ببره . مخصوصا خودت . به خاطر همین سعی میکردم باهات بیش از حد جدی رفتار کنم . راستش اون روز توی دفتر امام جمعه هم خیلی اعصابم خورد شد که هادی اونطوری تعریف کرد .من یه معذرت خواهی بدهکارم بهت .
ببینید این چن وقته افتاده بودم دنبال کار . اتفاقا یه کار هم پیدا کردم توی سازمان برق . بالاخره به خاطر رشتهام برقکاری بلدم . گفتم کارم که جور شد به مامان میگم با مادرت صحبت کنه . احتمال میدادم که بگید نه . اما گفتم حالا نمیریم سر خونه زندگیمون ، هر وقت شما خواستی ، فعلا فقط عقد میکنیم تا مطمئن باشم ماله خودم هستین . که بنیامین همهی معادلاتم رو بهم زد . فقط میخوام یه چیز و بدونم . اینکه آیا شما جوابتون به بنیامین مثبته ؟
چه میگفتم ؟ میگفتم خبر نداری من عاشقت هستم ؟
گفتم : خیر . جوابم منفیه . نه بخاطر شما به خاطر رفتارهایی ازشون که به دلم ننشست .
قلبا از جواب منفیام راضی بودم
لبخند دندان نمایی زد . حس خوبی بهم دست داد .
اون روز بهترین روز عمرم بود و بهترین خبری که تا آن موقع شنیده بودم خبر علاقهی محمدحسین به خودم بود .
بلند شدم و خداحافظی کردم و
از اتاقش خارج شدم . سر خوش به اتاق خواهران رفتم و کارهایم را در کمال خوشحالی انجام دادم .
باید دلیلی برای جواب منفیام پیدا میکردم . البته هنوز تحقیقات ما کامل نبود.
به خونه برگشتم . سر میز ناهار داداش کمیل ساکت بود . مامان پرسید : کمیل مادر چیزی شده ؟ کمیل گفت : راستش مامان ، چطور بگم . نگاه نگرانش را به من دوخت . ادامه داد : رفتم برا تحقیق دانشگاه بنیامین .
با کنجکاوی زل زدم به دهان کمیل .
_چند تا از بچه های دانشگاه و کلاسش میگفتن با یکی از هم کلاسی هاش که اتفاقا دختر چادری هست رابطه داره .
مامان هیییییین بلندی کشید و آرام زد روی گونه اش : وای خدا مرگم بده .
باورش برام سخت بود ، اما از طرفی خوشحال بودم که دلیل رد کردنم جور شد .
قربان بزرگیت بشم خدا جونم .
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
پاییز زیبا و عروس فصلهاست
🍂برگ ریزان درخت و
خواب ناز غنچه هاست
🍁خش خش برگ و
نسیم باد را بی انتهاست
هرچه خواهی آرزو كن
فصل، فصل قصه هاست
فصل خلوت كردن با خداست.
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•