🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
تا کسی برایمان کادو خرید 🎁🎁
سریع قیمت💴
آن را در نیاوریم.😟
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
🍎🍃قسمت اول خاطره ی زیبا و پرطرفدار:
♡علی و زهرا♡🌺
https://eitaa.com/Khoodneviss/158
خاطره پایان انتظار
https://eitaa.com/Khoodneviss/375
توفقط بخند❤️💚
https://eitaa.com/Khoodneviss/595
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💟
زهرا صادقی خانمی که هفت فرزند دارد و در خانه ی هشتاد و پنج متری زندگی می کند .
بقیشو خودتون ببینید.
یاد بگیرید😁
ان شاء الله خدا به همه ی اونهایی که اولاد ندارند فرزند سالم و صالح عنایت کنه🙏
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
خودنویس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین قسمت 9⃣
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت 🔟
باور نمیکنم این همان محمدحسین است . خیلی شکسته شده . قبل از اینکه بنیامین ببینتم میروم توی اتاق و در را میبندم . مینشم پشت میز و سرم را میگذارم روی میز . بد جور هنگ کردهام .
با خودم میگویم : یعنی محمدحسین هم من را دوست داشته ؟ باورم نمیشود . حالا جواب بنیامین را چه بدهم ؟
من نیاز به توضیح دارم . باید بفهمم جریان چیست ؟
دوباره از اتاق خارج میشوم . دم در اتاق برادران به جز کفش های محمدحسین کفش دیگری نبود و این خبر از رفتن بنیامین میداد . رفتم دم اتاق و در را زدم . قلبم تند تند میزدم . احساس میکردم هر آن ممکن است از حلقم بزند بیرون . بعد از مدتی صدای گرفتهی محمدحسین گفت : بفرمایید . در را باز کردم . پشت میز نشسته بود و آرنج هایش روی میز بودن و دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود . حرفی نزدم که سر بلند کرد و با دیدن من جا خورد ، گفت : بله ؟
جلو تر رفتم و گفتم : آقای شریعت ، ببخشید مزاحم شدم ، کارتون داشتم . میگوید : خانم مطهری اگر میخواید راجع به حرف های من و بنیامین چیزی بپرسید باید بگم که همه چیز درسته . من باید زودتر به شما میگفتم . الان هم نمیخوام مزاحم انتخاب شما بشم ، شما حق انتخاب دارید .
باورم نمیشود این پسر همان محمدحسین مغرور و بداخلاق است. حرفی ندارم که بزنم . همه چیز را شنیدم . محمدحسین میگوید:
میشه بشینید ؟ میخوام باهاتون حرف بزنم . مینشینم روی صندلی رو به رویش . کلافه دستی توی موهای طلایی اش میکشد و میگوید : شما 5 ساله با آیه دوست شدی . از همون اول شدی رفیق جون جونیه آیه . روزی نبود که آیه نگه : حوراء چی . اول اصلا نمیشناختمت اما بعدها فهمیدم چرا آیه انقد اسمتو میاره . کم کم احساس کردم برام با همهی دخترها فرق داری . حسی که به تو داشتم به بقیه نداشتم . برام مهم شده بودی . مهم بود منو تو چه لباسی میبینی . منو با کی میبینی . در حال انجام چه کاری .
#ادامه_دارد
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
خاطرات زیباتون رو با تغییر اسامی برای ما بفرستید (لطفا محاوره بنویسید)
👇👇👇👇
🆔@royaye_vesal
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه📖
😭عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383) 👈
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@Khoodneviss
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
💢برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش💢
😊
دارایی کم تو💵😕
آرزوی هر قرض داری است💸💸
💠ازحضرت صادق علیه السّلام روایت است:
«اُنظر الى من هو دونك فتكون لأنعُم اللَّه شاكرا و لمزیده مستوجبا و لجوده ساكنا.
همواره به كسى نظر كن كه نصیبش از نعمتهاى الهى كمتر از تو است تا شكر نعمتهاى موجود را بجاى آورى و براى افزایش نعمت خداوند، شایسته باشى و قرارگاه عطیه الهى گردى.
🍀و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن
خدایا شکرت 🙏
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت 1⃣1⃣
_مهم بود منو تو چه لباسی میبینی . منو با کی میبینی . در حال انجام چه کاری . خلاصه شده بودی شخصیت اصلی زندگیم .
دلم نمیخواست کسی از ماجرا بو ببره . مخصوصا خودت . به خاطر همین سعی میکردم باهات بیش از حد جدی رفتار کنم . راستش اون روز توی دفتر امام جمعه هم خیلی اعصابم خورد شد که هادی اونطوری تعریف کرد .من یه معذرت خواهی بدهکارم بهت .
ببینید این چن وقته افتاده بودم دنبال کار . اتفاقا یه کار هم پیدا کردم توی سازمان برق . بالاخره به خاطر رشتهام برقکاری بلدم . گفتم کارم که جور شد به مامان میگم با مادرت صحبت کنه . احتمال میدادم که بگید نه . اما گفتم حالا نمیریم سر خونه زندگیمون ، هر وقت شما خواستی ، فعلا فقط عقد میکنیم تا مطمئن باشم ماله خودم هستین . که بنیامین همهی معادلاتم رو بهم زد . فقط میخوام یه چیز و بدونم . اینکه آیا شما جوابتون به بنیامین مثبته ؟
چه میگفتم ؟ میگفتم خبر نداری من عاشقت هستم ؟
گفتم : خیر . جوابم منفیه . نه بخاطر شما به خاطر رفتارهایی ازشون که به دلم ننشست .
قلبا از جواب منفیام راضی بودم
لبخند دندان نمایی زد . حس خوبی بهم دست داد .
اون روز بهترین روز عمرم بود و بهترین خبری که تا آن موقع شنیده بودم خبر علاقهی محمدحسین به خودم بود .
بلند شدم و خداحافظی کردم و
از اتاقش خارج شدم . سر خوش به اتاق خواهران رفتم و کارهایم را در کمال خوشحالی انجام دادم .
باید دلیلی برای جواب منفیام پیدا میکردم . البته هنوز تحقیقات ما کامل نبود.
به خونه برگشتم . سر میز ناهار داداش کمیل ساکت بود . مامان پرسید : کمیل مادر چیزی شده ؟ کمیل گفت : راستش مامان ، چطور بگم . نگاه نگرانش را به من دوخت . ادامه داد : رفتم برا تحقیق دانشگاه بنیامین .
با کنجکاوی زل زدم به دهان کمیل .
_چند تا از بچه های دانشگاه و کلاسش میگفتن با یکی از هم کلاسی هاش که اتفاقا دختر چادری هست رابطه داره .
مامان هیییییین بلندی کشید و آرام زد روی گونه اش : وای خدا مرگم بده .
باورش برام سخت بود ، اما از طرفی خوشحال بودم که دلیل رد کردنم جور شد .
قربان بزرگیت بشم خدا جونم .
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
پاییز زیبا و عروس فصلهاست
🍂برگ ریزان درخت و
خواب ناز غنچه هاست
🍁خش خش برگ و
نسیم باد را بی انتهاست
هرچه خواهی آرزو كن
فصل، فصل قصه هاست
فصل خلوت كردن با خداست.
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت 2⃣1⃣
مامان اولش كمی ناراحت شد اما بعد خدا را شکر کرد که هنوز وارد زندگیش نشدهام فهمیدیم .
سهشنبه بود که خانم راد زنگ زدن برای گرفتن جواب . مادر بهش گفت : والا راستش در خوب بودن شما و آقا پسرتون که شکی نیست اما حوراء نظرش منفیه و میگه من سنم کمه . اتفاقا نظر خودم و پسرمم همینه ، سنش هنوز کمه برا این حرفها . انشاءالله دختر خوبی نصیب آقا بنیامین بشه .
مامان که قطع کرد گفت : خانم راد خیلی ناراحت شده و کلی اصرار کرده .
بیخیال این حرف ها به اتاقم رفتم . خیلی سرخوش بودم . از جوابم کامل راضی بودم مخصوصا وقتی جریان ارتباطش را با همکلاسیاش را فهمیدم راضی تر هم شدم .
حدود یک هفته بعد مادر آیه زنگ زد خانهمون . من توی اتاق بودم و مامان جواب داد . به جز خودم کسی نمیدونست برای چی زنگ زده . مامان بعد از احوالپرسی گفت : خیر باشه . به سلامتی . بعد از مدتی سکوت گفت : حوراء ؟ والا هنوز بچهس . مادر آیه نمیدونم چی گفت که مامان گفت : بله ، چشم . من با کمیل و حوراء حرف میزنم ببینم نظرشون چیه . سلامت باشید . بزرگیتونو میرسونم . خدانگهدار.
قطع کرد و بلافاصله منو صدا کرد و گفت : حوراء بیا ببین چه خبره .
متعجب رفتم توی هال . مامان با حیرت تعریف میکرد : مامان آیه بود . من هم متعجب تر میپرسم : خب ؟ چیکار داشت ؟
_چمیدونم والا . میگفت برای امر خیر مزاحم شدم . به ظاهر نشون میدادم تعجب کردهام
گفتم : برا کی ؟
مامان به شوخی و به حالت « خاک تو سر نفهمت نکنن » گفت:
برای کمیل دیگه ، میخوان بیان خواستگاری .
از لحن مامان خنده ام گرفت.
_ مامان راستشو بگو .
_خدا یه عقلی بهت بده ، مگه ما چند تا دختر مجرد تو این خونه داریم ؟ برای تو دیگه .
میگم مگه داداش آیه از تو بدش نمیاومد ؟ مگه نمی گفتی باهات خیلی جدی و بد اخلاقه ؟
شانه بالا می اندازم و میگم : چمیدونم والا . حالا لابد عاشقم شده .
دردلم عروسی به پا بود . هیچ وقت انقدر خوش حال نبودم .
مامان پرسید : نظرت چیه ؟
_ خب به نظرم باید بیشتر باهاش آشنا بشم . من یه اطلاعات کلی ازش دارم اما باید با هم همکلام بشیم ببینم نظرم چیه ؟
مامان که همیشه معتقد بود : خواستگار را بدون عذر دینی نباید رد کرد . گفت : آره ، منم میگم بیان ، بیشتر آشنابشید . البته نظر داداشت هم مهمه
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃