•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔎تدبر در آیات جزء دوازدهم قرآن
🔮ویژهماهمبارکرمضان📿
سلام به همگی🌹
طاعاتتون قبول درگاه حق تعالی.
انتخاب آیات در جزء دوازدهم هم سخت است. سعی کردم بعضی نکات رو که مبتلابه هست، طی چند پست براتون مطرح کنم.
🌸🌼🌸
📜قَالَ يَا بُنَيَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَىٰ إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْدًا ۖ إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ
(آیه ۵ سوره یوسف)
🍃یعقوب گفت: ای فرزند عزیز، زنهار خواب خود را بر برادران حکایت مکن که (به اغوای شیطان) بر تو مکر (و حسد) خواهند ورزید، زیرا دشمنی شیطان بر آدمی بسیار آشکار است.
✳️چه نکته ای از این آیه میشه دریافت کرد؟🤔
💠رازداری در کودکی 💠
چه خوب است به بچه ها در همان کودکی راز داری رو یاد داد. اینکه هر حرفی رو نزنند.
بخصوص چیزهایی که توی خونه و زندگیشون هست. با هرکسی دمخور نشن، اگر کسی از زندگی و خونه و پدر و مادر یا خواهر و برادرشون پرسید اطلاعات زیادی ندهند.
توی رازداری میتونید اول با تمرین و تشویق و جایزه این کارو انجام بدید.
کم کم که کودک راه افتاد براش میشه ملکه مثل بقیه ی چیزهایی دیگه.
فقط نیاز به همت و تلاش والدین هست.
❌ دروغگویی با رازداری متفاوت هست.❌
این دو را از هم جدا کنید.
به بچه ها رازداری را یاد بدهید و نه دروغ!
بیشتر از این توضیح نمیدهم خودتون مصادیقش رو پیدا کنید. راجع بهش فکر کنید و انجام دهید.
#هیام
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
#باقرآنآرامشویم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🌀💠🌀💠🌀💠🌀💠
🔴پیام مخاطبین پیرامون چالش👇👇
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈
سلام. من تا بعد از ظهر میتونم جلو عصبی شدنم رو بگیرم دیگه نزدیکای افطار دست من نیست😏🙁
_خانم اجازه
من موفق بودم
۶۰ درصد
_سلام
بابت چالشت ممنون
انگیزه داده
داره حال دلم رو خوب میکنه
مثل التیام یه زخم
_من یه روز خوبم، یه روز نه😐
_من فعلا تونستم از کینه ام کم کنم. تا وقتی طرف رو نبینم.😔🤦♀
_بعضی وقت ها بچه ها رو میزنم دست خودم نیست مخصوصا تو این کرونا و روزه طاقتم کم میشه ضعف هم میاد سراغم یعنی خدا میبخشه؟😔
_ممنون خانم هیام بابت چالش. من امروز تونستم با داداشم دعوا نکنم💪
_خیلی سخته من نمیتونم جلو زبونمو بگیرم.😔🙄😷چیکار کنم؟
_سلام خانم صادقی
برای این چالش واقعا ممنون.
من از اول ماه رمضان با خودم عهد بستم که دیگه فیلم نبینم. فیلم هایی که منو وسوسه میکنه.گاهی میلم میره سراغشون ولی فعلاجلوشو گرفتم.برام دعا کنید لطفا
میانبر به لینک تمام خاطرات
لینک قسمت اول تمام خاطرات ارسالی اعضای محترم کانالمون هم اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Khoodneviss/2351
👆👆👆👆👆👆👆
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔎تدبر در آیات جزء دوازدهم قرآن
🔮ویژهماهمبارکرمضان📿
🔷چیزهایی که آثار گناه و معصیت را از دل میبرند.
برای همه ما پیش آمده که نگران آثار گناه و معصیتی هستیم که انجام دادیم.
اما راهکار چیه؟
برای از بین بردن آثار گناه در خود و زندگی مان باید چه کاری انجام دهیم؟
قرآن می فرماید :
💠 إِنَّ الحَْسَنَاتِ یُذْهِبنَْ السَّیَِّاتِ 💠
(آیه ۱۱۴-سوره هود)
البته حسنات و نکوکاریها، سیّئات و بدکاریها را نابود میسازد.
عبادتها، حسناتی هستند که آثارشان در دلهای مؤمنین وارد شده و آثار معصیت و تیرگیهایی که از ناحیه سیئات در دل وارد شده را از بین میبرد.
نماز یکی از این اعمال حسنه هست. با انجام کارهای حسنه میتوان اثر گناه را از بین برد.
نکته: گاهی خاطره ی گناه تا مدت ها توی ذهن هست. از خاصیت گناه متاسفانه این هست که تا مدت ها فراموش نمیشه.
یعنی انسان استغفار میکند، توبه میکند و خدا هم می بخشد اما خاطره ی گناه او را رها نمی کند.
فقط مرور زمان و اعمال حسنه میتوانند این خاطره را کمرنگ کنند. و شاید در این حکمتی نهفته که به ما یادآور شود که چقدر گناه کردن بد است و اثراتش به مراتب بدتر.😖
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
یا مبدل السیئات بالحسنات
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
#باقرآنآرامشویم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#هیام
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۶۲ تو هیچ نیستی؛ نکند به خودت غِره شوی که دستت را گرفتند و تو را ن
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۳
چه تلاشها کردم و چه حرفها شنیدم. قلبم از کردهام شاد بود اما غمی که در دل داشتم دایما من را به آن روزها میبرد و من باید تلاش میکردم راز بودن این تلخیها را در زندگی خود کشف کنم.
روزی که خطبه عقد محدثه خوانده شد با همه توان تلاش کردم تا محدثه و نامزدش، نهایت لذت را از این ایام ببرند.
سعیام بر این بود که کدورتی ایجاد نشود.
آنچه وظیفه مادر داماد بود و کوتاهی میکرد عامدانه یا ناآگاهانه، همه و همه را انجام دادم تا محدثه و شوهرش اذیت نشوند.
توقعاتمان حداقلها بود، هر چند توان مالیشان عالی بود.
چرا آخر کار، من آدم بده شدم و این همه رنج کشیدم.
گاهی مرور جز به جز خاطرات کمک می کند زوایای مختلف موضوع شکافته شود؛
آن روز بعد از عقد، زیبا نظر نهایی آقا جمال را به مادر داماد و سیما اطلاع داده بود.
سفره ناهار پهن شد، تنها جای خالی سفره نزدیک خانم موسوی بود.
کنارش نشستم؛
قبل از اینکه اولین قاشق از غذایم را قورت بدهم؛ سرش را کنار گوشم آورد؛
_پس اینا چشونه؟
با تعجب پرسیدم:
_کیا؟!
_برادر شوهرت؛
_نمیدونم، این هفته سرم شلوغ بوده، تماس نداشتم؛ چطور؟
جوابشون منفیه؛
پس دلیلش این بود که آقا جمال برای عقد محدثه نیامد. نخواست با خانواده داماد روبرو شود.
_چه عرض کنم! کلا این هفته در جریان کارهاشون نبودم. فقط یکبار با دخترتون صحبت کردند؟
_نه بعد برگشتن شما مجدد اومدن و آقا جمال دوباره با دخترم صحبت کرد.
اما خیلی زود از اتاق اومد بیرون.
از دخترم پرسیدم چی شد؟ گفت نمیدونم خیلی حرف نداشت بیشتر به حرفا من گوش میکرد.
آقا جمال به خاطر حرفهای من رفته بود وگرنه تصمیمش برای نپذیرفتن، قطعی بوده است.
_ان شاالله هر چی خیر دخترتونه همون پیش بیاد.
_ان شاالله
به سیما نگاه کردم، کسل گوشهی سفره با اکراه غذا میخورد.
زیبا هم گاهگاهی به من نگاه میکرد و لبش را به تاسف گاز میگرفت.
فهمیدم از پاسخ منفی برادرش ناراحت بود و سیما را پسندیده بودند.
یکی دو ساعت بعد از ناهار همه به سمت شهرکرد رفتند الا داماد که به درخواست من مانده بود تا محدثه کمی انس بگیرد و فردا عصر با هم بروند.
مهری و مهدیه هم قبل از رفتن به بیچارگی محدثه غصه میخوردند؛
_با این مادر شوهر و خواهرشوهرا بیچارهاش کردی.
ای کاش قبول نمیکردی تو خونه مادر شوهر زندگی کنه.
از تعجب شاخ در آورده بودم؛
_این حرفا چیه؟ من تو این دو هفته بدیی ازشون ندیدم شما چطور تو دو سه ساعت به این نتیجه رسیدید؟
دو تایی با هم، هم نظر:
_سیما از اول تا آخر چسبیده بود به زیبا که نکنه ما بدزدیمش.
فکر کنم آقا جمال ردش کرد بعد عقد میخواست از دیوار بالا بره.
کافی بود ما دو تا با خواهر شوهرت حرف میزدیم میخواست خفه بشه. دندوناشو رو هم فشار میداد و کجکی نگامون میکرد.
نمیدونه اگه آقا جمال میخواست بیاد خواستگاری یکی از ماها، یازده سال وقت داشته، پس ماها رقیبش نیستیم.
مادرشم با چشماش داشت ما را میخورد.
تو متوجه نبودی گاهی اونقدر تیز و چپ چپ نگات میکرد.
_کوتاه بیایین این حرفا چیه؟
_باورت نمیشه؟
کم کم باور میکنی حالا ببین کی بهت گفتیم.
عجب حرفهایی میشنیدم!
_پس چرا من نفهمیدم؟
البته من استرسم زیاد بود، اما فکر نکنم این طور باشه که شما میگین. خانواده متدینیان.
مهری با پوزخندی ادامه داد:
_آره خیلی، مدام دنبال یه دبه میگشتند که باهاش بزنن و برقصن، داماد چشم غره رفت نذاشت.
_ای بابا پس من کجا بودم که متوجه نشدم؟
_تو آشپزخونه با اون خانومه خدمتکار حرف میزدی.
_خلاصه حواست به محدثه باشه، اگه از من میشنوی تو عقد زیاد نذار بره اونجا. محدثه ساده و خوش قلبه، ازش سو استفاده میکنن.
_نمیدونم چی بگم! ان شاالله اینجوری نباشه.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۴
قبل از شام محدثه و داماد برای هوا خوری، بیرون رفتند.
فرصت را مناسب دانستم ضمن تماس با زیبا در جریان اتفاقات قرار بگیرم.
شادمان گوشی را پاسخ داد و ضمن چاق سلامتی، ابراز خوشحالی از خوشبختی محدثه کرد؛
_خب زنداداش گلم، عروس و دامادمون چیکار میکنن؟
_رفتن بیرون یه گشتی بزنن؛ گفتم زنگ بزنم ببینم احوالی بپرسم.
اقا جمال سیما رو رد کرد؟
_آره دیوونه، دختر به این خوبی!
_ظاهراً هفته پیش یه دفعه دیگه رفتین خونشون؟
_آره، میگه رفتم که وجدانم راحت باشه. بعدشم گذاشتم حرف بزنه تا هر چی تو چنتهاش داره بریزه بیرون.
_خب؟
_هیچی دیگه، میگه اصلا اونی نیست که تلاش میکنه خودشو نشون بده.
_عجب که این طور!
مادرش ظهر سر سفره از من پرسید چرا رد کردن؟
من این هفته خیلی فکرم درگیر بود، بیخبر بودم.
پس دلایل آقا جمال همونهاییه که به من گفت.
_دقیقا چی گفت؟
من هم همه حرفهای آقا جمال را برای زیبا توضیح دادم.
اما زیبا مصر بود که این دختر مناسب است و بخاطرش آقا جمال را سرزنش میکرد.
عصر شنبه محدثه به همراه داماد، به سمت شهرکرد رفت.
با خانم موسوی تماس گرفتم و از ساعت حرکت محدثه و آقا مهدی مطلعشان کردم.
خانم موسوی که ظاهراً خیلی آقا جمال به دلش نشسته بود پرسید:
_متوجه نشدید دلیلشون چی بود؟
با کمی مکث گفتم؛
_ببخشید شما شرایط مادر شوهر منو میدونید؟
_نه چه شرایطی؟
_ناراحتی اعصاب داره، از طرف دیگه از آقا جمال هم جدا نمیشه.
میگه یتیم بزرگش کردم نمیتونم ازش دل بکنم.
بقیه هم که سر زندگی خودشونن؛
آقا جمال برا ازدواج شرایط سختی داره چون مادرش بهش وابسته است. بیمار هم هست نیاز به پیگیری داره.
تا جایی که من میدونم آقا جمال روزی یک ساعت مادرشو از خونه بیرون میبره که شبا تو خواب کابوس نبینه.
کار خودش هم خب خیلی حساسه.
صبح دادگاه، عصر دفتر، بعد هم اول رسیدگی به مادر؛
دختر شما میتونه یه همچین شرایطیو بپذیره؟
_وای نه اصلاً.
_خب دقیقا همینه، آقا جمال شرایطش سخته.
_شما هیچ مسولیتی نمیپذیرین؟
بالاخره حاج آقا پسر بزرگشه.
فکر کنم بیشتر موظف باشه کمک مادرش کنه.
_خود مادر نمیپذیره؛ ما مشکلی نداریم. از شهر ما خوشش نمیآد.
به سختی برای سر زدن به ما، میاد.
مهمتر همه اینه که به آقا جمال وابسته است.
_میخواد حتما تو خونه پیش مادرش باشه؟
_تقریبا اینجوری میشه.
_خب دو تا خونه کنار هم بگیرن که هم مواظب مادرش باشه هم زندگی خودش راحت باشه.
_ والا تا جایی که من میدونم قصد داره یه خونه دو طبقه بگیره، مادر پایین باشه خودش بره بالا. کنار هم هم که بگیره فرق نداره مهم میزان وقتیه که می ذاره.
مادر واقعا رسیدگی میخواد.
_ باشه خوشبخت باشه. نه من دخترم نمی اونه این شرایطو بپذیره.
_بعله...ان شاالله همه جوونا خوشبخت بشن.
تصورم این بود که با صحبتهای من کاملا توجیه شده است و با توجه به سختی راه پیش روی آقا جمال، همه چیز تمام شده است.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
اردک را دیدهاید که تو لجن میچرد و کیف میکند؟
مردم، شیرینی را به آن خوشمزگی نمیخورند که اردک لجن را با حرص و ولع میبلعد.
هرچه آب لجنتر اردک خوشحالتر!
کجاست یک نفر که ما را بگیرد و از این لجنزار دنیا بیرون بیاورد و ما را توی آب زلال ببرد؟
آیتالله حائری شیرازی
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۶۴ قبل از شام محدثه و داماد برای هوا خوری، بیرون رفتند. فرصت را م
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۵
آقا جواد که تازه مهرنامه را از دفتر ازدواج گرفته بود، دفترچه را ورق می زد و چیزی نظرش را جلب کرد، رو به من پرسید؛
_خانوم گفتی قراره مبلغی کمک جهیزیه بدن؛ حواسم نبود یادم رفت بگم اینجا بنویسن.
_اِ چطور یادت رفت؟ پس آقایون تو اتاق چیکار میکردن؟
_نمیدونم. اونقدر اضطراب داشتم یادم رفت بگم. ظاهراً کسی دیگه نگفته.
نظرت چیه به خانم موسوی زنگ بزنی بگی قرارشون یادشون نره؟
_باشه زنگ میزنم؛ یه احوالی هم از محدثه میپرسم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به محدثه وابسته شده باشم. هنوز یک هفته از رفتنش نگذشته بود که چند بار تماس گرفتم اما دلم آرام نمیگرفت.
تماس گرفتم، خانم موسوی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی جویای محدثه شدم
_تو حیاط کنار باغچه نشسته منتظره اقاشون بیاد.
_عزیزم، خوشبخت باشن.
_ان شاالله، ان شاالله؛
_خانوم موسوی جان مزاحمتون شدم، اگه خاطرتون باشه اون هفته قبل از عقد که درباره مهریه و رسم و رسومات صحبت کردیم، من گفتم رسم داریم چند تا از تیکههای جهیزیه را داماد به عهده بگیره، شما گفتید نه ما یه مبلغ پول میدیم شما خودتون خرید کنید.
قرار شد مبلغ ده میلیون شما تقبل کنید. ظاهراً روز عقد از قلم افتاده.
_خب باید همون روز قطعیش میکردید ما دیگه نمیتونیم قبول کنیم.
از حرفش ناراحت شدم اما بخاطر اینکه کدورتی پیش نیاید چیزی نگفتم.
بعد از احوال پرسی و صحبت با محدثه گوشی را گذاشتم و به آقا جواد قضیه را منتقل کردم.
به ذهنم رسید از زیبا سوال کنم چرا همسرش توی جمع چیزی نگفته است.
یه سوال، شوهرت روز عقد درباره مبلغ پول حرف نزد؟
_چرا گفته اما دایی داماد گفته بود این رسم ور افتاده، این بنده خدا هم میدونسته داره دروغ میگه اما داداش که ساکت بوده شوهر منم اصرار نکرده.
_عجب! این بنده خدا از بس استرس داشته متوجه بحث نشده.
آخر هفته محدثه، برگشت.
داماد بعد از پایان تعطیلاتش رفت.
حوالی ساعت ده صبح شنبه، خانم موسوی تماس گرفت؛ احوالپرسی معمولیی کرد؛
_اگه ممکنه دیگه محدثه اینجا نیاد بیشتر پسر من بیاد خونه شما.
دخترام بزرگن.
محدثه هم چون بیسواده یکسری مسایل را رعایت نمیکنه.
از اینکه گفت پسر من بیشتر بیاید خوشحال شدم.
دوست داشتم انس بیشتری پیدا کنیم. اینکه دخترهایش بزرگ بودند، هم قابل درک بود؛
اما از اینکه گفت چون بیسواد است و کارهایی میکند ناراحت شدم، اما با کنترل کامل روی خودم پرسیدم:
_ببخشید میشه بگید چه کار بدی انجام داده که بخاطر بیسوادیش بوده؟
_آره، ایستاده روبرو دخترام آرایش میکنه.
_عجب! محدثه؟ اون اصلا بلد نیست آرایش کنه. چطور این کارو کرده؟!
_آره شیما میگه مامان ببین زن داداش داره آرایش میکنه. من بچههام از این کارا بلد نیستن.
محدثه مشغول پوشیدن لباس بود و میخواست به مدرسه برود و پروندهاش را برای ادامه تحصیل در دبیرستان بزرگسالان بگیرد؛
متوجه تماس مادر شوهرش هم نشد.
_خونه مادر شوهرت چطور بود؟
_خوب بود. دختراش مهربون بودن اما مامان، فکر کنم سیما هنوز دلش پیش عمو گیره. تو اتاق به مامانش میگفت اگه این نشه باید منو بفرستید خارج نمیخوام مدام محدثه جلو چشمم باشه.
مامانش هم کلی باهام درد دل کرد.
میگفت اول ازدواجشون، شوهرش همیشه پیش پدر مادر خودش بود و به من محل نمیداد. وقتی هم که مردند، بیشتر مواقع میرفت سر مزار اونا یا اینکه جدا زندگی کرده پیش من نبوده. الآنم طبقه سوم زندگی میکنه.
_که این طور؛ میگم تو اونجا آرایشم میکردی؟
_نه...
من بلد نیستم، فقط یه دفعه سیما و شیما اومدن گفتن داداش گناه داره.
حالا از کار میآد از صبح تا الان تو رو ندیده؛ بیا ارایشت کنیم خوشحال بشه.
بردنم تو اتاق آرایشم کردن؛
چیزی شده؟
_نه... برو و زود برگرد.
_ باشه....سیما مسلط آرایشو بلده؛ خودش با یه مقدار آرایش میره بیرون.
و از گوشیی که داماد برایش خریده بود عکسی از سیما در حال انجام آزمایش توی دانشگاه نشانم داد که گفتهاش را تایید میکرد.
عجب آدم هایی!
بعد از بیرون رفتن محدثه با آقا مهدی تماس گرفتم؛
_آقا مهدی جان شما میدونستید محدثه کم درس خونده درسته؟
_بله
_شرایط محدثه را هم پذیرفتید درسته؟
_بله چیزی شده؟
_نه فقط دوست ندارم بشنوم کسی بهش بگه بیسواد. این وظیفه شماست که مواظبش باشی.
_حتما خیالتون راحت باشه کسی چیزی گفته؟
دلم نمیخواست از مادرش گله کنم اما باید حساسیت من را میفهمید.
_نه فقط میخوام مطمئن بشم کسی تحقیرش نمیکنه.
ضمناً اگه سوالی درباره مادرش داشتی از من بپرس.
ضمنا چه خودت و چه خانوادهات هیچ وقت بخاطر چیزی که در اختیار محدثه نبوده سرزنشش نکنید.
دوست ندارم بفهمم کسی بدی مادرشو به رخش کشیده.
_چشم خیالتون راحت باشه.
برا من مهمه که شما بزرگش کردید.
_زنده باشی عزیزم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
گفت؛
تویی که هیچ تکانی
به خودَت نمی دهی ،
شب و روزَت مشخص نیست ،
حساب و کتاب اعمال خودَت را نداری ،
از کنارِ ثانیه های عمرَت
به آسانی گذشت می کنی ،
چگونه به فکر این هستی که
آسمان ها را هم طی کنی ؟!
زمان ، منتظر هیچ کس نمی ماند
ما به پایان می رسیم
و اوست که همچنان می رود...
#عمرترادریاب