eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
212 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹﷽🌹 آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگاهم میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم پشت سر بابا اینا حرکت کردیم یخورده که گذشت گفت :خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمی بست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم گفتم :خوبم شما خوبین ؟ +الحمدالله نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش +چیشد افتخار دادین؟ _همینجوری،دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! _هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! +خب؟ _هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم! +الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟ +راستش نذر کردم اگه قسمت هم شدیم عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم من مالِ محمد شدم! تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم مژگان بود یکی از هم کلاسی هام قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم! چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت: +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ _نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم +اها دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم _بله؟ +سلام _سلام +خوبی؟کجایی؟ _مرسی،مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) +چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟ هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگاهم میکنه ابروهاش از تعجب بالا رفته بود بی اختیار گفتم _ مژگان بیکاری ها! +وا فاطمه؟خودتی؟ _الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن و قطع کردم وچشمام و بستم آخه چرا هی گند میزنم؟ چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ ای خدا اخه این چه وضعشه؟ گوشیم و کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالم و بد میکرد نمیخواستم بهم شک کنه! برای همین گفتم _محمد به خدا.. +چیزی نگو! _چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نیست! +مگه من چیزی گفتم؟ چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟ این بیشتر آزارم میده! _اخه..! بلند داد زد +اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟ من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشبورت در بیار بده به من! به زور جلو خندش و گرفته بود یهو زد زیر خنده خشکم زده بود خیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم،ولی چیزی نگفتم به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم هیچ حسی بهتر از این نمیشد گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد +الو! ... +عه!! ... +چه میدونم چرا گوشیش خاموشه ... +باشه یه دقیقه صبر کن گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاهش کردم: +بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده! گوشی وازش گرفتم _الوسلام +سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده _چطورشده؟ +چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد؟ _خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟ +اخه حالش خیلی بده _خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که... حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش! اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! +باشه دستتون درد نکنه تلفن و قطع کردم محمد نگاهم میکرد +خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین ما هم بفهمیم دیگه خندیدم و _شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی +خب حالا چش بود؟ _چیزیش نبود آقا محسن بیخودی نگران شدن +اها به جاده زل زده بود گوشیم و روشن کردم ۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم بردمش سمت صورت محمد که گفت +چیکار میکنی؟ _میخوام عکس بگیرم ازتون +نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم _میخوام خاطره بمونه عکس وگرفتم و بالبخند بهش خیره شدم +ببینم _نه خیر +اذیت نکن دیگه بده ببینم _نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگاهم به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه +بگو به مادرت ،من و دعاکنه روز قیامتم ،منو سوا کنه برا یه بار منم پسر،صدا کنه _چی میخونین؟ خندیدوگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم _بلند بخونید منم بشنوم شما که صداتون خوبه!مردم و هم که سرکار میزارین اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟ _بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn
🌹﷽🌹 _نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم خندید و چیزی نگفت که گفتم‌: _خب؟ +خب؟ _بخونین دیگه! +چی بخونم؟ _هرچی خواستین +فاطمه خانوم میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم: _بله؟ +چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی؟ _آرامش بخش بود! +آهاپس میشه صدام رو تحمل کرد بعد چند لحظه مکث گفتم: _صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید! +عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟ نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟ +یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیئت،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما! بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه! انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد +راستی آبجوش نداری؟صدام گرفته که! دوباره خندیدم و گفتم : _ببخشید دیگه امکاناتمون کمه خندید و صداش رو صاف کرد بعد یهو برگشت و گفت: _شما اینجوری نگاهم کنی،تمرکزم بهم میریزه خب! _بله چشم شما بخونین من نگاهتون نمیکنم. نگاهش به جاده بودجدی شد و خوند: +اشکای روضه،آبرومونه نوکریه تو،آرزومونه (بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم ) چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟ برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم، ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم حسین محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخودآگاه گفتم: _خدانکنه سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفم و نگران نگاهم کرد چهرش جدی شده بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد +فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم، براش از خدا، شهادت میخوام! بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد: +یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن اگه میشه ،سرسفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم دعای شما اون لحظه مستجاب میشه من ویادت نره آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم چادرسفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بودکه به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم گریه ام گرفته بودو هرلحظه اشک چشمام و پر میکرد،ولی سعی می کردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه نگاهم و به سمت قرآنی که تودست منو و محمد بود چرخوندم سوره نور و آورده بود شروع کردم به خوندن آروم زیر لب زمزمه میکردم عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه! برای دومین بار پرسید که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعامیکنه...! واقعاهم همین بود آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت بشن و به کسی که میخوان برسن از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه برای سومین باراینطوری خوند: دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما رابه عقد دائم آقای محمد دهقان فرد بامهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفربه عتبات عالیات و۱۱۴سکه بهار آزادی در بیاورم ؟ با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه مادرم سرش و بالبخند تکون داد وآروم گفت : +بگو برگشتم طرف محمد که داشت نگاهم میکرد اونم با لبخند پلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم لبخند زدم میخواستم بله روبگم که محمد کنار گوشم گفت: +یک دقیقه صبرکن با تعجب نگاهش کردم چرا صبر کنم؟دلم آشوب شد باخودم گفتم نکنه ناراحت شده ازاینکه پدرم مهریه روبالابرده؟ محمد به ریحانه اشاره زد ریحانه یه جعبه بزرگ وشیک چوبی به محمد داد محمد آروم و بااحترام طرفم گرفت درمقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش ازقبل بیشتر شده بود ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم نگاهم واز ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم که محمد،طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره منو..! چشم هام وبستم و با تمام وجودم از خدا خواستم که محمدو به آرزوش برسونه درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده وبغض گلوم وفشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیارگفتم:بااجازه آقا امام زمان وپدرو مادرم...بله صدای صلواتشون بلند شدبا اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلنا خیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بودواز انتخابم راضی بودم حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم و دیگه چیزی ازخدا نمیخوام از ته دلم خداروشکر کردم نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn
🌹﷽🌹 فاطمه: گفتم: _اه محمد شورشو در آوردی اصلا خونه نیستی تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر برگشتیم دوباره ماموریت چیه؟پس من کی ببینمت؟ ببین محمد من آدمم دل دارم دلم برات تنگ میشه میفهمی؟ یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت‌. اشکم در اومده بود به زور خودم رو کنترل کردم گفت: ولی خب چه میشه کرد؟ میتونم نرم مگه؟ +کی برمیگردی؟ _یه هفتس فکر کنم حالا بازم نمیدونم شما برو خونه مامان اینا خونه نمون +مواظب باش خودتو الکی پرت نکن جلو تیر ترقه خندیدو _ چشم +راستی؟ _جانم؟ +اون کتابا رو برات مرتب کردم به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز. _چشم بقیه غذارو بدون حرف خوردیم منتظر بودم تموم بشه جمع کنم بشورم که گفت: +شما برو بخواب من جمع میکنم. از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد گاز ، سینک،آشپزخونه خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم دلم خیلی گرفته بود شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن از شباهتشون ترسم میگرفت من نمیتونستم محمد رو از دست بدم‌ حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید بشه وجودم درد میگرفت چشم هام رو بستم خودم رو گذاشتم جای شخصیت داستان نمیتونستم ... اصلا ... نه واقعا نمیتونستم گریم گرفته بود بدون صدا اشک میریختم از تخت پریدم پایین و یه هدفون گذاشتم گوشم‌ و دوباره دراز کشیدم سعی کردم به چیزی فکر نکنم اصلا چه افکار احمقانه ای! الان مگه کسی میتونست شهید بشه؟ چقدر دیوونم من یه آهنگ تقریبا شاد پلی کردم بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با آهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت منم به احترامش جلوش آهنگ گوش نمیدادم هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا! گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم بهش جواب نداد ‌چشمام رو بستم و حواسم رو دادم به موزیک یدفعه حس کردم کسی اومد از جا پریدم و نشستم رو تخت _اهههه کی اومدی؟ خندیدو +اول که سلام علیکم دوما که حال شما خوبه؟ سوما که همین الان. _سلام وای دلم برات تنگ شده بود. +منم بیا بریم خونه _نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم‌ +اوه اوه نگفتن چیکار؟ _نه. +هیچی پس توبیخی خوردیم. _نمیدونم محمد تو با رسولی چیکار کردی؟ اینم عاشق خودت کردی مرد؟ لا اله الا الله هی هر روز میگه آقا محمد نیومد؟ آقا محمد کجاست؟ هی فلان بهمان خستم کردن به خدا بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری +من باید دوش بگیرم _خب پس برو حموم واست لباس بیارم +حسش نیست _پاشو برو لوس نشو. خندید و با من اومد پایین رفت تو حمام لباساش و حوله رو بردم تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم‌ مامان بیمارستان بود بابا هم طبق معمول پی کاراش‌ زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش نون رو هم از فریزر در آوردم تا یخش باز بشه‌ از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در آوردم و واسش آب گرفتم مامان رسید خونه وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد رفت تو اتاقش تا لباساش رو عوض کنه رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده با دیدن هم زدیم زیر خنده‌ مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت: +به به پسر گلم چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد محمد گفت: +سلام مامان اختیار دارین این چه حرفیه خوبین؟ به خدا دل خودمم تنگ شده براتون. با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد مامان محکم بغلش کردو بوسید که گفتم : _محمد غذات سرد میشه ها افتخار نمیدین؟ باهم خندیدن و پشت سر من وارد آشپزخونه شدن که محمد گفت : _به به چه بو بَرَنگی راه انداختی. نشست رو صندلی جلوی میز مامان هم نشست کنارش بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم: _عجب خندیدو به من چشمک زد واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد ازش گرفتم و خوردم مامان گفت: +آقا محمد تعریف کن برامون کجا بودین؟ کجاها رفتین؟ چیکارا کردین؟ گفتم: _مامااان بزار غذاشو بخوره بعد من این همه با عشق غذا درست کردم براش. مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت: +خیلی خوب تنهاتون میزارم راحت باشین. محمد به احترامش بلند شد و گفت : _عه میموندین خب مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 محمد تا ته غذاش رو با اشتها خورد تموم که شد سرش رو آورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش آب پرتقالشو سمتش دراز کردم و: _عه عه نگاه کن خب یواش تر آب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت : چه خبر از دانشگاه؟ _هیچی خبر خیر +درس میخونی دیگه؟ _آره بابا کلافه شدم +کی کلاس داری دیگه؟ _صبح تا ظهر فردا +اها. با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که با خنده گفتم: _چیه؟ترسیدی؟ +نه عزیزم ترس چرا روشو تکوند و رفت سمت در پشتش رفتم بابا تو حیاط پارک کرده بود بابا درو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد هیجان زده دستشو دراز کرد سمتش و باهم دست دادن بعدش هم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن از این که بابا مثل من محمد رو دوست داشت خوشحال بودم با بابا سلام کردم ورفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم ظرفها رو جمع کردم وگذاشتم تو سینک تو چهارتا فنجون چای ریختم و گذاشتم تو سینی وبا قند براشون بردم حالا مامان هم به جمع دو نفره اضافه شده بود کنارمحمد رو مبل نشستم با بابا حرف میزدن داشت میگفت کجا بودن و چیکار کردن حرفای محمد که تموم شد بابا گفت : _آقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه،فاطمه چی میکشه واقعا؟ انقدرتنها نزار این بچه رو تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود تو یه نگاه همه جذبش میشدن رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت محمد همون قدر که رو من تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت رسولی به خاطرش ریش گذاشت هیئتی شد شوهر سارا عاشق محمد شده بود اصلا یه چیز عجیبی بود با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت: +آقاجون صداتون میکننا! مامان گفت: +بچم بیچاره ذوق کرده تازه شوهرشو دیده. با حرف مامان خندیدم و گفتم: _عجبا!! منو سوژه میکنین؟جانم آقاجونِ آقا محمد؟بفرمایید! بابا با لحن شیرینی ادامه داد: +میگم وقت هایی که آقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما! _چشم به من چرا میگین به محمد بگین بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد صبر کرد تا حرف بابا تموم بشه زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت: +بیا نمیذارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه آقا محمد جواب بده. محمد از بابا عذر خواهی کرد و پاشد رفت سمت در با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت: +حاج آقا !کلید کشوی هیئت دست منه بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم‌ مادر از شما هم ممنون. بابا پا شد و گفت: +این چه حرفیه.راحت باشین برید به سلامت محمد لبخند زد و گفت: پس فاطمه خانم شما هم بیا مات گفتم: +خب تو برو به کارت برس دوباره برگرد دیگه من با عجله نمیتونم حاضر بشم. حرفم تموم نشده مامان واسم چشم و ابرو اومد رفتم بالاتو اتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین محمد اومد سمتم وکوله رو از دستم گرفت با مامان اینا خداحافظی کردیم و رفتیم محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد... کلیدرو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار‌ محمد دم یه میوه فروشی شیک نگه داشت باهم پیاده شدیم،رفتیم تو مغازه‌ محمد از موز وخیار وسیب وپیازو سیب زمینی و پرتقال کلی خرید پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم درحدخودم رعایت کنم محمد که نگاهم رودید رفت سمت طبقه های خوراکی چندتا بسته پاستیل وچیپس وپفک وکلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبدوبرگشت همه ی خریدهارو گذاشت رومیزتا فروشنده حساب کنه‌ نزدیک من شدوگفت: +چیز دیگه ای که نمیخوای؟ گفتم: نه با صورتی که خستگی ازش فریاد میزد خندید داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت کارت کشید و پولش رو حساب کرد باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ تا محمد پارک کنه چند تا از کیسه های خرید رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور دکمش رو زدم ،تا بیاد طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد آسانسور که ایستاد درش رو باز کردم و واردش شدیم‌ _میدونی راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره +جدی؟ _آره میگم راستی آقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه دلم برا امیرحسین کوچولوشون تنگ شده. خندید و : +الهی ...! باشه هر وقت حاضر بودی به خانومش زنگ بزن. _نمیشه دیگه. شما باید باشی +من هستم حالاحالاها. آسانسور طبقه خودمون ایستاد کلید رو انداختم و در رو باز کردم و گفتم : _بفرمایید. محمد کفش هاش رو در آورد و وارد شد یه نفس عمیق کشید و گفت : +آخیش! دلم برای خونه خودم تنگ شده بود! راست میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه ها خندیدم خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولم رو نیاوردم بالا چادرم رو دوباره سرم کردم و رفتم پایین تا کولم رو بیارم‌ ساک محمد هم عقب بود اون رو هم با خودم آوردم وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده لباسام رو سریع عوض کردم‌ کتابام و بقیه وسایل رو هم از تو کوله در آوردم و مرتبشون کردم لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم‌ به ساعت نگاه کردم پنج و نیم بود تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردام رو برداشتم تا یه دور مطالعه کنم کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه میدونستم بیدار بشه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالا سرش صداش زدم _آقا محمد بیدار شو اذانه،نمازت رو که خوندی دوباره بخواب چشم هاش رو مالوند و نشست رو تخت منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم بعد از من هم محمد رفت تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش گرفتم تا براش بزنم با لبخند رو به روم ایستاد دستش رو دراز کرد عطر رو ازم بگیره که دستم رو کشیدم‌ لبخند محوی زد رفتم کنار تا نمازش رو ببنده یه دفعه گفتم: _محمد..! +جان؟ _واسه من هم دعا کن! _من همیشه واسه شما دعا میکنم. لبخند زدم که نمازش رو بست دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاهش کنم وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد انگار تو حال و هوای خودش نبود ولی با این وجود پشتش ایستادم و ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاش رو از دست ندم بعد از نماز جا نمازش رو بست و دوباره رفت تو اتاق من هم چادرم رو تا کردم و رفتم سمت آشپزخونه میدونستم محمد دیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم‌ بدون محمد هم میل به شام نداشتم چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه گوشت چرخ کرده درست کردم برنج رو هم آب کش کردم وگذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه دوباره نشستم سر درسم نفهمیدم چجوری زمان گذشت به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه یه خاک تو سرم گفتم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق تازه یادم اومد چقدرخسته بودم‌ آیت الکرسی وحمد وسه تا قل هوالله خوندم با صدای محمد واسه نماز صبح بیدار شدم نمازمون رو باهم خوندیم رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیده شدس به محمد نگاه کردم که پیش گاز ایستاده بود وکتری دستش بود _صبح شمابخیر! خسته نباشی +قربان شما صبح شمام بخیر. _چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه +خسته بودی من کلی خوابیده بودم دیشب حالا بشین یه چیزی بخور به میز نگاه کردم نیمرو درست کرده بود با گوجه وخیار و پنیر رو میز چیده بود واسه خودم وخودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم: _محمدجان نهار رو درست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم فقط برنج رو بزار بپزه البته فکرنکنم نیاز باشه،خودم زودتر میرسم حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره. +چرازحمت کشیدی؟ به روی چشم. چندتا لقمه برداشتم وسریع خوردم ساعت پنج صبح بود چاییم رو داغ نوشیدم که دهنم سوخت‌ با عجله پاشدم و رفتم سمت اتاق... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
ادامه رمان ناحله تقدیم نگاهتون🌱
تو همچنان فرشته بمان بانو🌹
ای‌جمعه‌ی‌دلخواه‌بیا! (عج)
تغییراتت‌؛ تورا بھ اوج می‌رسانَد ! برخیز :)🌿
یجورے‌لباس‌بپوشیم ڪہ‌وقٺے‌امام‌زمان(عج) از‌ڪنارموݩ‌رد‌شد مجبور‌نشہ‌چشمشو‌ببنده💔🤚