eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
216 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب ‹شهید‌عباسِ‌بابایی🤍›
هدایت شده از 'مجࢪوح'
این سم نیست..اسیدِ اسیید(: -!👨🏻‍🦯🕳'
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
این سم نیست..اسیدِ اسیید(: -#حجاب‌استایل‌نباشیم!👨🏻‍🦯🕳'
خانم نوئی فکر نکن خیلی داری کار خوبی میکنی که داری بازبون بی زبونی میگی ما مذهبی ها هم میتونیم از این کارا انجام بدیم 🙄 مذهب رو وارد اینکارا نکن...
ما بايد حسين‌وار بجنگيم؛ حسين‌وار جنگيدن يعنی مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسين‌وار جنگيدن يعنی دست از همه چيز كشيدن در زندگی. ای كاش جانها می‌داشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا می‌كرديم.
عشق‌ به‌ امام‌ زمان‌ رو باید از مامان‌بزرگم یادگرفت‌ که‌ وقتی‌ یکی‌ از‌ نوه‌ ها ازش‌ پرسید آرزوت‌ چیه؟ با اینکه‌ دختر‌ خودش‌ چندساله‌ بدجور مریضه‌‌ نگفت‌ دخترم شفا بگیره‌ گفت‌: اول‌ از همه‌ ظهور کنه:)))🤍
« وَ كأنما الشوقِ خِلق لِكَربلاء » و انگار شوق و اشتیاق فقط برای خلق شد.. السلام علیک یا اباعبدالله🌱
16.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگن مگه امام حسین تو بهشت نیست و یزیدیان تو جهنم؟ پس چرا هرسال برای سیدالشهدا عزاداری راه می‌اندازید؟
متوجه شدم می‌خواهد دفترچه‌ی سربازی پست کند. بهش گفتم بیا با بچه‌های لشکر صحبت کنم سربازی‌ات بیفتد نجف‌آباد؛ بعد از ظهرها هم بیا موسسه. زیر بار نرفت. گفت: می‌خوام برم یه جای سخت خدمت کنم. دوست داشت برود لب مرز. حالا چرا؟ قصه‌ی شهید حجتی را برایم یادآوری کرد که زمان شاه می‌گوید: می‌خوام برم سخت‌ترین جای کشور. او را می‌فرستند لامرد فارس؛ جایی که نه آب داشت، نه برق. محسن می‌گفت: شهید حجتی زمان شاه عقیده‌اش این بوده. من که توی جمهوری اسلامی هستم!
⚫️ 🎙راوے: همسر شهید ▪️در یکی از روزهای ماه محرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، ماشینش را روبه‌روی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام ماه مُحرم، لباس مشکی پوشیده بود و ریشِ پُری داشت. آقای مُسنّی که صاحب بوتیک بود، به شیشه‌ی ماشین زد و گفت: «آقا به این "یا حسین" که پشت ماشین‌ نوشته‌ای، چقدر اعتقاد داری؟» ▪️جلال جواب داد: «برای دلِ خودم نوشته‌ام.» صاحب بوتیک گفت: «نخیر! تو نوشته‌ای که جامعه ببیند.» جلال گفت: «عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشینِ ناچیز منم برای امام عزادار باشد.» آن آقا گفت: «به ریشی که گذاشته‌ای، چقدر اعتقاد داری؟» جلال گفت: «من همیشه این‌قدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است.» از آن روز به بعد، هربار جلال و آن آقا همدیگر را می‌دیدند، سلام می‌کردند و دست تکان می‌دادند.