شاید گاهی فقط
به یک آهِ حسرتِ عمیقِ از تهِ دل
تو را بخرند و سر به راهت کنند..
برای خدا که کاری ندارد..
شاید با همان یک آهِ
حسرتِ عمیقِ از ته دلت
به دقیقه نکشیده
برگهیِ شهادتت را امضا کنند..(:
دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی تهران بود
به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت
از او میپرسیدم:
سید محمد! تو که داری درس میخونی میخوای چه کاره بشی؟
میگفت: پاسدار...
گفتم: آخه تو که الان هم پاسدار هستی...
جواب داد:
مامان! جمهوری اسلامی پاسدار بیسواد نمیخواد!
به پاسدار باسواد احتیاج داره...
[ شهیدسیدمحمداسحاقی ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فلسفه حجاب با بیان طنز 😁
به افتخار همه دخترای محجبه😌👏🏻
#لبیکیاخامنهای
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
بایکیازدوستانشقرارگذاشتہبودند؛
یکقرارِخدایی
ھروقـتدرسمیخواندند،میگفتند
یاکریم؛الوعدهوفا
مـٰادرسمانراخواندیم،توبرکتشرابده..!🌱
[ شھیدمصـطفیاحمدیروشن ]
پایِ آدم جایی میره
که دلِش رفته . .
دلهارو مراقب باشیم
تا پاها جایِ بد نره ! ( :
[ حاجحسینیکتا ]
جواني كِ وقتی به محرمات ِ
الھی میرسد، چشم مۍپوشد،
امام زمان ‹عج› به او افتخار
مۍکند .
[ آیتاللهحقشناس ]
شکست وقتی است که ما ؛
وظیفه خودمان را انجام ندهیم !
[ شهـیدحسنباقری ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️این صحنه ی استرس زا و هولناک تنها گوشه ای از نبرد سربازان شهید ابو مهدی مهندس و حاج قاسم سلیمانی با داعشیان حرامی بود.
قدر مدافعین حرم را بدانیم. اگر نمی بودند الان چه وضعی داشتیم!؟
❤️روحت شاد مـــــــــــــرد!
#حاج_قاسم
#سردارقلبها
📌کوچه شهدا ↙️ ↙️ ↙️ ↙️
🆔https://eitaa.com/Koche_shohada،
عزیزیمیگفت:«شھداییکه تفحصمیشنوچنتاتیکه استخونازشونهست چشمداشتن قلبداشتن اماچیشدن؟! چشماشون،قلباشونباخاک شلمچهآمیختهشدهوجامونده
همونجا
... مبادارفتینشلمچهباکفشراهبرین شایدپاگذاشتینروچشموقلب یهشھید💔»
کوچهشهدا -!'🇵🇸
_
صدا رفت
تصویر رفت
یادت ... ؟ !
یادت اما نمی رود . :)
هر ثانیه .. !
دلتنگ تر از دیروز . . .
زمان بازرگان به ما برچسب چریک زدند
زمان بنیصدر هم برچسب منافق
الان هم برچسب خشک مقدسی و تحجر..
هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتیم،برچسب بارانمان کردند
[ شهیدمحمدابراهیمهمت ]
وقتی در صحنه حق و باطل نیستی
وقتی که شاهدِ عصر خودت و شهید
حق و باطل جامعهات نیستی،هرکجا
که میخواهی باش،چه به نماز ایستاده باشی
چه به شراب نشسته باشی،هر دو یکی است!
[ دکترعلیشریعتی ]
رمان خونا کجان؟!🤔
از این به بعد رمان بی تو هرگز رو پارت گذاری میکنیم🌱
انشاءالله اثر گذار باشه(:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
#رمانبیتوهرگز
همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بذاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...
بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: ... هانیه! ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم : ... ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ..
من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
#قسمت_اول
#شهید_سید_علی_حسینی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه از گریههام معلومه حالم بده
کسی میبینتم میگه این عاشق شده..