گاهےاوقاتمایڪغصههایۍداریم
ڪهمنشاآنمعلومنیست..
وفردنمیداندڪهچهاتفاقےافٺادهاست
ڪهدلشگرفته...دراینمواقعبایدگفت:
انشاءاللهڪهخیراست...گاهے دلگرفتنےهایۍاسٺڪههیچمنشایےندارد
وفردبهسببآنهـاغصہمیخورد.
.
درحدیثداریمڪهاینغصهخوردنهاۍ
بدونمنشأسبب#آمرزشگناهانمےشود...🌿
.
👤| آیتاللہفاطمےنیـا🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 زنان یگان ویژه پلیس وارد میدان شدند
🔹سرهنگ حیدری فرمانده یگان زنان یگانهای ویژه فراجا با اشاره به اعتراضات مردمی در پی درگذشت مهسا امینی گفته برای نخستین بار یگان زنان یگانهای ویژه وارد میدان شدند و این مأموریت را میتوان به عنوان اولین مأموریت رسمی این خانمها دانست.
#وتنمفدایوطنم
#جانمایراناست
#ایرانمن🤞
دختر خانما اگر چفیه نشد حداقل چادر که دارید با همون چادربرید وای محکم و استوار و برگردید
#حجاب
#اربعین
#گشت_ارشاد
#لبیک_یا_خامنهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕊🖤›
-
-
حسینمولا
نامتمسببجلواتجنونشود(:
-
یهخانمسکتهمیکنه....چندیننفرحجابروکنارمیزارن...
حالااینهمهشهیدرفتن...
یهنفرشونروسریشونونکشیدجلو!🚶🏻♂️
#بدون_تعارف
➺!@Mahdiabrekni
باهمرفتیمقم
جلوضریحبهمگفت:احمد
آدمبایدزرنگباشھ
ماازتِهراناومدیمزیارت
بایدیہ هدیہ بگیریم، گفتمچۍمۍخواے ؟
گفت شهادت ..:)!💔
#شهیدعباسِدانشگر🌱
#شهیدانہ
@Koche_Shohada
ما به والله پشیمان زگناهیم بیا
سالیانی ست تو را چشم به راهیم بیا...
#امام_زمان♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم قابل توجه تمام خواهرایی که عکس خودشون رو پروفایلشون میذارن
حتما ببینید
@Koche_Shohada
اگه اون قدری که بی تی اس و بلک پینک و این سلبریتی ها که هر روز با یه نوع آرایش تو صحفه مجازی شون عکس میزارن...💄💅🏻
و طرفدارها هم هم همین طوری غش و ضعف و قربون صدقشون میرن و به قولی خیلی دوستشون دارن👀
یا همین پرسپولیس❤️ استقلال💙 که سرشون جنگ و خونریزی و حتی مرگ رخ داده😳‼️
اگه مثل همینا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف یار و یاور داشتند و یه ۳۱۳ نفری سر نماز اول وقت براشون اشک می ریختند و حجابشون رو رعایت می کردند همین جمعه هفته پیش ظهور میکردند🌸❤️
#خود_سازی
#فضای_مجازی
#اربعین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از هیئتدخترانهفاطمهالزهرا"سلاماللهعلیها"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"موکب دخترانه نجمه سلام الله علیها"
پذیرای زائرین امام مهربانیها در مشهدمقدس
🔻اسکان رایگان 🔻دورهمی های دخترونه 🔻پاتوق کتاب 🔻عینک Vr(واقعیت مجازی) 🔻مشاوره و...
✨راستی! هرشب منتظر یک شگفتانه هم باشید!
اخبار و اتفاقات جذاب موکب #دخترانه نجمه رو از اینجا دنبال کنید! 👈 @naajme_ir
هدایت شده از زندگی به سبک حرفه ای ها
ba2155cd-8603-4b51-8cce-36e972fe4453.mp3
12.08M
وایاگرخامنهای
حـکمجهادمدهد
ارتشعالمنتواند
کهجوابمدهد...✊🏼
⬜️ما در #هیئت آنلاین بهترین های مداحی وسخنرانی را منتشر می کنیم
╭┅┅┅┅❀☘️🕋☘️❀┅┅┅┅╮
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2223046740C4e2fb8efd4
╰┅┅┅┅❀☘️🕋☘️❀┅┅┅┅╯
هدایت شده از 『دݪـٰارام|𝓓𝓮𝓵𝓪𝓻𝓪𝓶』
وَدَعْأَذَاهُمْوَتَوَڪَّلْعَلَۍاللّٰھ | احزاب٤۸
وبھ آزارهاۍآنھااعتنامنما
وبرخــداتوڪلڪن🌿'
#حجاب #اربعین #امام_زمان
.
هدایت شده از روضه فکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نظر استاد پناهیان خیلی دقیق و درسته درباره حجاب. حجاب یه امر اجتماعیه. ارشاد با گشت پلیسی نمیشه. بیحجابی ضربه اجتماعی میزنه؛ شما نباید بگی: خانم موهاتو بپوشون تا نری جهنم! باید بگی: خانم زینتها و زیباییهاتو پنهان کن که جامعه بهت آسیب نرسونه! یا تو به جامعه آسیب نزنی! ما توی کار فرهنگی برای حجاب، سیسال عقبیم! هنوز مردم نمیدونن چرا حجاب؟ حجاب برای چی؟
[ @ruzefekr ±∞ ]
هدایت شده از روضه فکر
یه چهار نفرم دوره امربهمعروف یه آقایی به اسم آقای فلانی رو رفتن، دیگه فک میکنن خدان!😊 انگار فقط دین، همون یه باب امربهمعروف و نهیازمنکره! وقتی نگاه جزیرهای به دین داریم، وقتی هنوز به تمام دین مسلط نیستیم و فقط یه تیکهشو خوندیم، مث اینه که از کل قوانین رانندگی، فقط کمربند بستن رو بلد باشیم! و ادعای رانندگی هم داشته باشیم!
مدعیان عزیز! یه دوره امربهمعروف رفتید، فک نکنید بقیه هیچی نمیفهمن و فقط شما میفهمید! عُجب سرتاپاتون رو نگیره! یه دوره هم برید که یاد بگیرید عُجب نداشته باشید :)
[ @ruzefekr ±∞ ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انّني آمنتُ بالحبّ الذي فاقَ البیان:) ♥️
#امام_حسین
#دلتنگ
#ادیت_کانالمون
#استوری
#خودمون_ساز
@Koche_Shohafa
🌹﷽🌹
#ناحله_فصلاول
#پارت_150
سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد .با صدای بغض دار گفت :دلم برات تنگ شده بود
لحنم و آروم تر کردم و گفتم :منم
نگاهش و به فرش زیر پاش دوخت و گفت :معذرت میخوام حق با توعه.هر کاری کردم ازسر لجبازی بود .محمد من خودم هم نمیدونم چرا اینطوری شدم،چرا انقدر بچه شدم این رفتارم باعث آزار خودم هم شده به همه چیز گیر میدم لجباز و یک دنده شدم حتی صدای روح الله هم از این کار هام در اومده.محمد دست خودم نیست یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه.
بغضش ترکید
+محمد حس میکنم چند وقتیه نمیتونم خوب نفس بکشم نمیتونم خوب غذا بخورم یا حتی بخوابم یه چیزیم هست ولی خودم هم نمیدونم چمه؟ از تظاهر به شاد بودن خستم از همه چی خستم،از خودم خسته ام،از سرنوشت سختم خسته ام از تنهاییم ...
بغلش کردم و نذاشتم به حرف هاش ادامه بده یخورده که گذشت صدای هق هقش قطع شد و فقط آروم اشک می ریخت روی موهاش و بوسیدم و با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن :
دیگه اینجوری نگو .خدا قهرش میگیره ها .توهر شرایطی که باشیم باید خداروشکر کنیم .هرچیزی یه حکمتی داره عزیز دلم راضی باش به رضای خدا.
ریحانه از نظر روحی داغون بود خیلی داغون تر از چیزی که فکرش و میکردم با صدای بغض دارش گفت
+داداشی
_جانم
+میشه دیگه با من اینجوری حرف نزنی؟من فقط تو رو دارم به جای همه ی نداشته هام
خندیدم و گفتم:پس روح الله ی بدبخت چی؟اگه بهش نگفتم.
آه پر دردی کشید و به صورتم خیره شد وگفت: روح الله بوی بابا رو نمیده. روح الله چشم های مامانم و نداره. اون مثل مامان نمیخنده. مثل بابا اخم نمیکنه،مثل بابا حرف نمیزنه، مثل بابا نماز نمیخونه،مثل بابا راه نمیره...ولی محمد تو خودشونی،خود مامان و بابایی،تو...
گریه اش و از سر گرفته بود،به زور جلوی اشک هام و گرفتم و
_باشه آبجی کوچولو باشه،دیگه گریه نکن قربونت برم!
با محسن توماشین نشسته بودیم وداشتیم سمت خونه فاطمه اینا میرفتیم قرار شد با پدرش حرف بزنیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و لباسم و مرتب کردم و از تو آینه ماشین به خودم نگاه کردم وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم با محسن رفتیم و زنگ آیفون و زدم در باز شد و رفتیم داخل تا چشمم به حیاطشون افتاد یاد شب خواستگاری و اتفاقای جالبش افتادم و لبخند زدم.یه یا الله گفتیم که مادر فاطمه اومد بیرون و راهنماییمون کرد بریم تو باهاش سلام و علیک کردم و رفتم داخل بابای فاطمه با نیمچه لبخندی از پله ها پایین اومد و بهمون دست داد.نشستیم ومادرش با چندتا فنجون چایی پیشمون اومد و با فاصله رو یکی از کاناپه ها نشست منتظر بودم فاطمه رو ببینم .با باباش گرم صحبت شدیم. محسن به ستوه اومده بود شرط های باباش :باید یه خونه تقریبا بزرگ نزدیک اینجا بگیری انتقالی بگیری و برای همیشه بیای ساری فلان کنی فلان کنی...!
همه این هارو قبول کردم،رسید به مهریه
+خب مهریه دختر من باید به اندازه سال تولدش باشه
با تعجب نگاهش کردیم مامان فاطمه با تشر گفت :احمد
بابای فاطمه بهش نگاه کرد که دیگه ادامه نداد و بلند شد و رفت اولش خیال کردم شوخی میکنه
+یعنی هزار و سیصد و...سکه
محسن زد زیر خنده و گفت :آقای موحد شوخیتون گرفته ؟
با تعجب ولی محترمانه گفتم : مگه اومدیم کالا بخریم؟ میخوایم ازدواج کنیم .این حرفا چه معنی میده ؟
محسن دوباره گفت :احساس نمیکنید یه مقدار زیادی دارین سخت میگیرین!؟این پسری که جلوتون نشسته هیچ حامی نداره. چجوری این همه شرط و به تنهایی و بدون پشتوانه ای قبول کنه ؟محمد،فقط خودشه و خداش با اینکه اراده داره و تونسته دست تنها تا اینجا برسونه خودش و،ولی این دلیل نمیشه شما این شرط های سخت و براش بزارید.
به من نگاه کرد و گفت
+ببین پسر جون من نگفتم بیای خواستگاری دخترم.حالا که اومدی منم دارم شرایط و بهت میگم. دلت نمیخواد گوش کنی بگو ادامه ندم؟
محسن دستم و گرفت و میخواست بلند بشه که نگهش داشتم .یه نفس عمیق کشیدم و
گفتم:بفرمایید
+راستش اصلا قولی که دادی واسه من کافی نیست.شغلت و عوض کن و یه کار کم دردسر وبی خطر واسه خودت جور کن
از شدت تعجب خندم گرفت
_این حرف و جدی زدین؟
+مگه من باهاتون شوخی دارم ؟
_ببینید آقای موحد ،کار من فقط شغلم نیست .جز اهداف و آرزوهامه نیمی از زندگیمه ،واسش زحمت کشیدم چیزی که شما از من میخواین ممکن نیست !من چطور میتونم ازش بگذرم ؟خیلی براش سختی کشیدم...واسه به اینجا رسیدن خیلی سختی کشیدم نمیتونم به این راحتی از دستش بدم ! واینکه الان تو این جامعه مگه میتونم برم و از نو یه شغل دیگه پیدا کنم؟
+خب اگه دختر منم به سختی به دست نیاری یه روزی کنار میزاریش.اگه دوستش داری باید واسه رسیدن بهش سختی بکشی . من جنس خودم و میشناسم .مردا به اونی که راحت به دست بیارنش پایبند نمیمونن...
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹
#ناحله_فصلاول
#پارت_151
_این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید این راهی که من دارم میرم راحته؟
+آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین میتونید ادامه ندین راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد.
خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود میدونستم علت این حرف هاش چی بود میخواست تمام زورش و بزنه تا نذاره من با دخترش ازدواج کنم.روش خوبی هم انتخاب کرده بود میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون از جام بلند شدم.دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنم و همه چی خراب شه یه لبخند زدم و گفتم :باهاتون تماس میگیرم
بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت : امیدوارم رو حرفات بمونی
محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کرد چند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان
یه کیفیم یه گوشه پرت شد تا نگاهش و چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم بدون اینکه بهش نگاه کنم آروم خداحافظی کردم و از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبش و حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم.
فاطمه:
تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم از ماشین آژانس پیاده شدم و کلید وتو قفل در انداختم درو باز کردم و رفتم تو حیاط از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم
_مااامااان!!!مامانییییی
جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم کیفم و انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرم و بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟! بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟ آب دهنم از ترس خشک شد بهم نگاه نکرد.بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد.محسن هم کنارش بود.اومد سمتِ در.من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادم و جابه جا شدم.از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی آروم گفت
+خداحافظ
سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرش و بالا نیاورد هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم.از خونه رفت بیرون یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟ چی کارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟آب دهنم و به زور قورت دادم بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم داشتم دق میکردم.نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه!
یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو دوییدمسمتش و
_اینااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟ جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه
دستش و گذاشت رو دهنم و
+اه دختر بس کن دیگه.چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن.
_راجع به چی؟
+به تو چه اخه؟؟
_بگووو دیگه
+از بابات بپرس
این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل
_سلام بابا
+سلام جانم
_اینا اینجا چیکار میکردن؟
+خب،اومدن حرف بزنیم
_خب بگین راجع به چی؟
+راجع به خودش
_خب؟
+خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره.
کلافه رفتم سمت اتاقم میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت بدون اینکه لباسام و در بیارم رو تخت خوابیدم کاش میتونستم زنگ بزنم و از محمد بپرسم،ولی
دوباره یاد خداحافظیش افتادم اعصابم خورد شد،وجودم یخ زد.کاش اینقدرمحدود نبودم
+میخواست شرط های بابات و بدونه
_شرط؟چه شرطی؟
+چه میدونم والا. خودت که میشناسی بابات و اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره.پسره ی بدبخت قبول کرد.بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری.پسره قبول کرد
بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت، نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون!
_خب؟محمد چی گفت؟
+گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون
_وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا.آخه من چقدر بدبختم شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟ گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه.از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟
+نمیدونم به خدا،باباته دیگه کاریش نمیشه کرد
_مهریه روچقدر گفت ؟
(در کمال تعجب گفت)
+سالِ تولدت
_یاعلی!چه خبره؟ماااامان!
دستام رو مشت کردم و از اتاقم بیرون رفتم....
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹
#ناحله_فصلاول
#پارت_152
قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو رو تختش دراز کشیده بود کنارش نشستم چشم هاش و باز کرد و
+چیه؟چی میخوای؟
سعی کردم خودم و کنترل کنم
_بابا جان!
+بله؟
_چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟
+گفتمکه به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنید دیگه این دفعه باید حرف های منو میشنید
_خب؟
+خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی.
_بابا!
+باز چیه؟
_واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟ چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟
+فکر نکردم مطمئن بودم
_بابا!این چه کاریه که شما کردین! چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟ بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟
+آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خواستگاری؟
_ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم؟ بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه!
+اوه!از کی تاحالا شده محمد؟
_بابا
+بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه!
کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه! خدا خواست شما نمیخواین! خدایا خودت به ما صبر بده به محمد کمک کن.بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه!
رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه!
خدایا همه چیز و به خودت میسپرم یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد گوشی و برداشتم ریحانه بود
_الو سلام!
+به به سلام عروس خانومِ گلِ من!
از خطابش قند تو دلم آب شد یعنی میشه..!
_چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟
+هیچی دلم تنگ شده واست بیا بریم بیرون
_بیرون؟کجا؟
+چه میدونم بریم دریا؟
_تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه
+کجا مثلا؟
_کافه ای پارکی جایی
+خب پس بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟
_اره بریم
+تو با کی میای؟
_تنها میام
+اها باشه پس میبینمت عزیزم
_اوهوم حتما.
+فعلا
_خداحافظ
تلفن و قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدم و خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بیرون بریم اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسام و با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوار لی جذب عوض کردم تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردم و تهش و بستم یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتم سرم کردم. تو آینه به پوست سفیدم خیره شدم و یه لبخند زدم.روی ابروهای کمونیم دست کشیدم و صافشون کردم.چادرم و سرمکردم یه کیف کوچولو برداشتم و توش گوشیم وبا یه مقدار پول گذاشتم از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید یه کفش شیک کتونی هم پوشیدم و رفتم بیرون
زودتر از ریحانه رسیده بودم روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش یه چند دقیقه گذشت،حوصلم سر رفته بود میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانش و صدا میزنه اطرافش و گشتم.کسی نبود.دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدم و رفتم طرفش دست های کوچولوش وگرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت صدام و بچگونه کردم و
_چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟
چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد
_زمین خوردی؟
بازم چیزی نگفت
_گم شدی؟
به حرف اومد با گریه داد زد
+مامانم و گم کردم
به زور فهمیدم چی گفت دستش و محکم فشردم و
_بیا بریم برات پیداش میکنم
باهم راه افتادیم اطراف سرسره،کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد وآروم شده بود از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدم و دادم دستش دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد.
_چند سالته؟
+شیش
_اسم قشنگت چیه؟
+مهسا
_به به.اسم منم فاطمه اس
+خاله!!
اطرافم و گشتم و کسی و ندیدم
_به من گفتی خاله؟
+اره
خوشحال شده بودم،تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله.
_جانم؟
+تو هم بچه داری؟
از حرفش کلی خندیدم
+نه! من خودم بچم
پشمکش و بدون حرف خورد و من تا آخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرد.به چشمای عسلیش خیره شدم و گفتم
_تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو!
یه لبخند شیرین زد همین جور محو نگاه کردنش بودم که یه دستی رو شونم نشست برگشتم عقب....
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
🌹﷽🌹
#ناحله_فصلاول
#پارت_153
ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.منم بغلش کردم چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش
_زیارتت قبول باشه خانوم خانوما!
+ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون.
میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم برگشت سمت بچه
+این کیه؟فامیلتونه؟
_نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه.
+اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟
_یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی.
+اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم.
دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود ناخودآگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد بی اراده یه لبخند رو لبم نشست قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟
کلی سوال تو ذهنم بود بعد یخورده مکث سلام کرد نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم کنار ریحانه رو نیمکت نشست منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید محمد به محاسن روی صورتش دست کشید اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود! ریحانه محکم رو بازوم زد.
+اه حواست کجاست فاطمه؟
_چی؟چیشد؟
محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد
+میگم من میرم یه دوری بزنم
_باشه منم میام
+بیا،من میگم خل شدی،میگی نه!
محمد گفت
+اگه امکان داره شما بمونید.
خواستم بلند بشم که با حرفش دوباره نشستم ریحانه خندید و رفت نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک بشم که گفت
+خوبید ان شالله؟
دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم:
_ممنون.
یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد
فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن.
با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه
از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره.
+این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که
حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت
سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست...
بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نذاشتین ادامه بدم
_ببخشید بفرمایین
+قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ...
امیدوار شدم بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم
+شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته ... کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام، اگه دورش و خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شما و کارم یکی و انتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنید چطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟
بهم برخورده بود از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود .شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم ادامه داد:
من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلمنمیخواد تو روی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید من اونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شاید اگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین اگر هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم.
از استرسم کم شده بود نگاهش کردم و پرسیدم:
چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟
سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت :
عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟
فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد.سعی کردم بیخیال بشم .الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خواستگاریم باهاش ازدواج میکردم اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود درحال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت به معنی کلمه، مجنون شده بودم...
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
🌹﷽🌹
#ناحله_فصلاول
#پارت_154
آروم یه باشه ای گفتم.
لبخند زد و گفت :برم به ریحانه بگم بیاد تا بیشتراز این آبرومون نرفت.
نگاهم چرخید به طرف ریحانه.نشسته بود روی تاب وآروم تکون میخورد و باخنده به ما نگاه میکرد.یه گوشی هم دستش بود وسمت ما گرفته بود با دیدنش تو اون وضعیت بلند زدم زیر خنده که محمد لبخندش جمع شد و به اطراف، نگاه کرد پارک خیلی شلوغ نبود و کسی متوجه من نشد متوجه سوتیم شدم وتو دلم به خودم فحش دادم بی اراده گفتم :ببخشید و سرم و پایین گرفتم.
چیزی نگفت وبه طرف ریحانه رفت اه فاطمه لعنت بهت آخرش بدبخت و پشیمون میکنی.با ریحانه در حالی که میخندیدن اومدن ریحانه نشست کنارمو روبه محمد که ایستاده بودگفت :شکارتون کردم داداش. الان رسانه ای میشین.
محمد خندید و گفت :باشه
گوشیش و از دست ریحانه گرفت یخورده که گذشت ریحانه گفت :اه حوصله ام سر رفت.محمد برو یچیزی بخر بخوریم.
محمد همونطور که ایستاده بود و نگاهش به گوشیش بود گفت :چی بخرم؟
ریحانه مثل بچه ها با ذوق گفت: بستنییی
محمد خندید و رفت
ریحانه:عه پسره خل نپرسید چه بستنی میخواین ؟همینطوری رفت
ناخودآگاه گفتم :بی ادب خودت باید میگفتی
ریحانه اول با تعجب نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده و گفت :اوه اوه من واقعا از شما معذرت میخوام .هیچی دیگه کارم در اومد .از این به بعد (تو)به این داداشم بگم منو میکشی .
حرفش حس خوبی بهم داد منم خندیدم گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم آقای رسولی از جام بلند شدم یکی از همکلاسی های دانشگاه بود ترسیدممحمد بیاد از ریحانه عذر خواهی کردم و ازش به اندازه ای که دیده نشم دور شدم به یه درخت تکیه دادم و جواب دادم ازم چندتا سوال پرسید که بهشون جواب دادم اظطراب داشتم ومیخواستم قطع کنم ولی هی ادامه میداد وحرفش و تموم نمیکرد کلافه چشمم و بستم و منتظر موندم حرفش تموم شه.
+راستی خانوم موحد،دیروز کارتون عالی بود دکتر گفت فقط شما نمره کامل وگرفتید تبریک میگم.
دوباره با یادآوریش خوشحال شدم و با لبخند گفتم : ممنونم آقای رسولی ببخشید من باید برم .
+چشم ببخشید مزاحم شدم. بازم دستتون درد نکنه خداحافظ.
_خواهش میکنم،خدانگهدار
سرم تو گوشی بود.به سرعت برگشتم عقب و دوقدم برداشتم که رسیدم به محمد .رفت عقب تا باهاش برخورد نکنم با ترس نگاهم افتاد به بستنی قیفی تو دستش گرفتش سمتم استرسم باعث شد یه سوال احمقانه بپرسم :از کی اینجایید ؟
با تعجب نگاهم کرد و چند ثانیه بعد یه پوزخند زد تازه متوجه زشتی سوالی که پرسیده بودم شدم به بستنی نگاه کرد و گفت :آب شد بگیرید لطفا.
با دست های لرزون بستنی و ازش گرفتم برگشت که بره نمیخواستم به خاطر یه سوال احمقانه سرنوشتم خراب شه و کلی تصورات اشتباه راجبم داشته باشه واسه همین پشت سرش رفتم قدم هاش و بلند برمیداشت،منم واسه اینکه بهش برسم تند تر رفتم .از ترس دستپاچه شده بودم وهی به علیرضا(رسولی) لعنت می فرستادم
صداش زدم :آقا محمد
خیال نمیکردم انقدر سریع برگرده ولی برگشت سمتم و اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد...
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667