"صبح" آمده☁❄
بر روی لبت خنده بکارد ☁❄
"باران محبت" ☁❄
به سرت باز ببارد☁❄
خورشید رسیده است☁❄
که با جوهر نورش☁❄
"نقشی ز خدا" ☁❄
بر دل پاکت بنگارد..☁❄
صبحتون بخیر✨❄
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🔸️شعر کودکانه:
ایران
🌸خاک سرسبز دلیران
🌱کشور خوب من ایران
🌸مثل مادر مهربانی
🌱مثل پدر استواری
🌸تو امید قشنگی را
🌱در دل من میگذاری
🌸بیکران مثل کویری
🌱گرم مثل آفتابی
🌸مثل جنگل سبز سبزی
🌱مثل اقیانوس آبی
🌸قلهی مرد آفرینی
🌱بهترینی بهترینی
🌸خاک سرسبز دلیران
🌱نام زیبای تو ایران
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#داستان_کودکانه
🦷 دندان لق من کی میافتد؟ 🦷
علی نگران و ناراحت بود که چرا دندان لق شده اش نمیافتد. چند روزی بود که دندانش لق شده بود و خیلی تکان میخورد. هر وقت که میخندید، دندان شل و ولش پیدا میشد. هر وقت که در آینه خود را نگاه میکرد. شکل ناجور آن را میدید. و هر وقت که زبانش را در دهان میچرخاند، به دندانش میخورد.
برادرش مهدی پرسید: «هنوز دندانت نیفتاده؟»
علی با ناراحتی جواب داد: «هنوز نه، خیلی لق لق میخورد!»
مهدی گفت: «من میدانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک سیب بزرگ بردار و گاز بزن، آن وقت دندانت کنده میشود و راحت میشوی.»
علی جواب داد: «نه متشکرم، فکر میکنم کمی دیگر تحمل کنم بهتر باشد.»
دختر همسایه شان «زهرا» با دیدن علی گفت: «هنوزدندانت نیفتاده؟»
علی جواب داد: «هنوز نه! آنقدر لق لق میخورد که فکر میکنم به یک مو بند است.»
زهرا گفت: «من میدانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک تکه نخ دور آن بپیچ و سر دیگرش را محکم بکش. آن وقت دندانت کنده میشود و راحت میشوی.»
علی جواب داد: «متشکرم؛ ولی فکر میکنم یک کمی دیگر صبر کنم بهتر است.»
آرمین پسر همسایه شان که در حیاط مشغول شیطنت و بازی بود، وقتی چشمش به علی افتاد. پرسید: «بالاخره دندانت افتاد؟»
علی جواب داد: «نه، خیلی لق شده، ولی هنوز نیفتاده.»
آرمین گفت: «من میدانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد و راحت شوی. یک دعوا با «رضا» راه بینداز. او هفته پیش یک مشت به من زد و دندان جلوییام که زیاد هم لق نبود، افتاد.»
علی گفت: «نه،نه، متشکرم. فکر میکنم یک کمی دیگر با این وضع تحمل کنم، بهتر باشد.»
آن شب علی از مادرش پرسید: «مادر! پس کی دندان من میافتد؟»
مادر جواب داد: «هر وقت موقعش برسد. خودش میافتد. بدون آنکه تو اصلاً ناراحت شوی و دردت بیاید.»
صبح روز بعد. دندان لق شده علی افتاد؛ ولی نه به خاطر آنکه سیب بزرگ و سفتی را گاز زده باشد. و نه به خاطر آنکه یک نخ دور آن پیچیده و سرش را کشیده باشد. و نه به خاطر این که رضا به دهان او مشت زده باشد.
دندان لق علی افتاد. فقط به این علت که وقتش رسیده بود و آماده افتادن شده بود.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#تغذیه
تقویت کننده مغز:
تحقیقات کاملی وجود دارد که خوردن بامیه را با کاهش ریسک آلزایمر و دیگر بیماری های عصبی مرتبط دانسته است. زمانی که شما به صورت مرتب این گیاه را مصرف کنید، آسیب هایی که به مغز وارد شده است را ترمیم می کند.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#داستان_کودکانه
💈🔮 سنجاق قفلی نگران🔮💈
جعبه، تاریک تاریک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلی بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه میرفت و فکر میکرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاریکی به دنبال سنجاق گشت تا او را ببیند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن دیگر، چقدر راه میروی! صدای پایت نمیگذارد یک دقیقه خوابمان ببرد.»
دکمه که گوشهی جعبه دراز کشیده بود، به زور خودش را به دیوار جعبه تکیه داد و گفت: «سنجاق جان! این قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پیدایش میشود.»
سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گریه اش بگیرد. گفت: «من میترسم... اگر برای برادرم اتفاقی افتاده باشد چی؟»
انگشتانه که تا حالا صدای خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکانی به خودش داد و گفت: «چیه؟ چی شده؟»
همه خندیدند؛ حتی سنجاق هم خندید. سوزن ته گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پیدایش نیست. سنجاق نگرانش شده!»
انگشتانه خندهاش گرفت و گفت: «اینکه این همه ناراحتی ندارد. بالاخره میآید.»
دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست میگوید.»
سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پیدایش بشود!»
یک دفعه همه جا روشن شد. همهی سرها به طرف در جعبه چرخید. در باز شده بود و یک دست آمده بود توی جعبه و انگار دنبال چیزی میگشت. همین که دست رسید بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله ی کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت. دلش میخواست الان فرار میکرد و میرفت توی جعبه و منتظر برادرش میشد. در همین فکرها بود که دید روی یک پارچه آویزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور یک چیزی، هی بالا و پایین میرفت و به او نزدیک میشد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببیند. منتظر شد تا آن چیز به او نزدیکتر شد. تا اینکه... برق خوشحالی در چشمان سنجاق دیده شد. گفت: «سلام برادر عزیزم! کجا بودی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده بود.»
سوزن که هنوز هم روی پارچه بالا و پایین میرفت، گفت: «وقتی من آمدم تو خواب بودی، بیدارت نکردم.»
سوزن جلوتر آمد. سنجاق دیگر تحمل نکرد پرید توی بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خیلی خوشحال هستم.»
سوزن خندید و گفت: «من هم همینطور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توی جعبه و بقیه را خوشحال کنند.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
✅️ بازی با دستها 🖐🏻
چقدر جذابه و چقدر فایده داره😍
مناسب برای بالای 5 سال
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
با خرده های کاغذ رنگی این منظره زیبا رو درست کنیم🥰
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیاین_باهم_نقاشی_بکشیم😁🖌
با اعداد ریاضی نقاشی بکش
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#تربیتی
✅ بگذارید کودک مشکل خود را حل کند.
برخی از والدین عادت دارند که مشکلات کودکشان را خود حل کنند. این والدین شاید برای راحتی و رفاه بیشتر کودک این کار را انجام می دهند اما در واقع این کار باعث می شود تا کودک نتواند روی توانایی های خود تکیه کند و در آینده هم ممکن است نتواند مشکلات خود را حل کند، زیرا مطمئن است کسی هست که او را از این وضعیت نجات دهد. این عادت تا ابد با او همراه خواهد بود و او فردی می شود که در مقابل مشکلات تلاشی نمی کند و منتظر یک ناجی است تا او را نجات دهد.
🔴 از تحسین و تمجید زیاد خودداری کنید.
درست است که کودکان نیاز دارند تا از آنجا تحسین و تمجید شود اما این تحسین و تمجید همیشه به صورت مثبت جواب نمی دهد.
کودک شما باید خودش به توانایی های خود ایمان داشته باشد تا بتواند عزت نفسش را تقویت کند و بتواند مدیر و مدبر باشد.
کودکان را باید به خاطر تلاش ها و توانایی هایشان تشویق کنید نه اینکه بیهوده آنها را یک فرد موفق تلقی کنی در صورتی در حقیقت این گونه نیست.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی به نونم دست نزنه😂
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻