🐾🐾
کلاغ ها خیلی دوست دارند عقاب ها را اذیت کنند . کلاغ با اینکه از عقاب کوچک تر است ، اما چون چابک است ، می تواند سریع بچرخد و مانور بدهد . گاهی اوقات هنگام پرواز ، بالای سرِعقاب قرار میگیرد و به سمت آن شیرجه می رود ، ولی عقاب می داند که می تواند اوج بگیرد !
عقاب به جای اینکه از آزارهای کلاغِ مزاحم ناراحت شود ، بیشتر و بیشتر اوج می گیرد و سرانجام کلاغ عقب می افتد ...
وقتی کسی از روی حسادت و غرض ورزی ، اذیت تان می کند ؛ رو به بالا اوج بگیرید و او را پشت سرتان رها کنید.
🐾🐾
✍ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﺍﯾﺎ :
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻋﺰﺕ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮسے
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎنے ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ همسر ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻔﻞ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻓﺎ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﻤﺪﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﻋﺎ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﺕ نیکی ﺍﺳﺖ.
👌ﭘﺲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺎ ﺍﻧﺲ ﺑﮕﯿﺮیم، ﺑﻬﺘﺮﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍتون ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ پروردگار آرزو میکنم
"معلم فراري" عنوان كتابي است از زندگینامه داستانى محمدابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷محمدرسول الله (ص) سپاه، که پس از ۲۸ سال زندگى الهى، درسال ۱۳۶۲ و در جزیره مجنون از جبهههاى جنگ ایران و عراق به شهادت رسیده است.
"ابراهیم"، قبل از اینکه چشم به جهان هستی بگشاید، به همراه پدر و مادر و خانوادهاش راهی سرزمین خون و شهادت -کربلای معلی- شد.
او در کربلای حسینی، با تنفس مادر، بوی خون و شهادت را استشمام کرد و تربت مطهر حضرت اباعبداللهالحسین(ع) جان و روانش را عاشورایی کرد.
مقدمه کتاب با عنوان "یک جور زندگى" شرحى مختصر از سیرزندگانى وى است.
۹ فصل دیگر کتاب، دربردارنده خاطراتى ازگوشههاى زندگى این شهید است. پیشنهاد مطالعه👇👇👇👇
✨
بابا لنگ دراز عزیزم ...
بعضي آدمها را نميشود داشت ! فقط ميشود يک جور خاصي دوستشان داشت ...
بعضي آدمها اصلا براي اين نيستند که براي تو باشند يا تو براي آنها ! اصلا به آخرش فکر نميکني، آنها براي اينند که دوستشان بداري !
آن هم نه دوست داشتن معمولي، نه حتي عشق، يک جور خاصي دوست داشتن که اصلا هم کم نيست ...
اين آدمها حتي وقتي که ديگر نيستند هم در کنج دلت تا ابد يه جور خاص دوست داشته خواهند شد ...
#جین_وبستر♥️
📚بابا لنگ دراز
قسمت سی و نهم:
برمی گردم
وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد ...
دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...
آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ...
کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...
- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
🌷🍃🌷🍃