🌱🍂🌱🕊🌱🌸
🍂🌿🍃🌿🍂
🌱🍃💞
🕊🌿
🌱🍂
🌸
زندگی گاه به کام است
و بس است ؛
زندگی گاه به نام است
و کم است ؛
زندگی گاه به دام است
و غم است ؛
چه به کام و چه به نام و
چه به دام ،
زندگی معرکه ی همت ماست ،
زندگی می گذرد ...🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز ...
فصل ریزش برای
رویشِ دوباره است
ما هم برخیزیم و از وجودمان،
شاخ و برگهای اضافه جدا کنیم
بگذاریم خود واقعیمان رشد کند
و نفس بکشد
۰
@Patoghedoostanh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای اینکه شب ها زود خوابتون ببره
📍قبل از خواب کتاب بخونید
📍کمی شیرگرم بنوشید
📍وسایل الکترونیکی کنار بزارید
📍کافئین قبل خواب نخوريد ۰
📍هوای اتاق خیلی گرم نباشه
@Patoghedoostanh
🌸در این شب زیبا
⭐️من دعایتان میکنم به خیر
🌸نگاهتان میکنم به پاکی
⭐️یادتان میکنم به خوبی
🌸هر جا هستید بهترینها را
⭐️برای تک تکتون آرزو دارم
🌸شبتون بخیر و سراسر آرامش
🌙غرق در عطر گل باشید عزیزان
قسمت بیست و چهارم:
روزهای التهاب
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
قسمت بیست و پنجم:
بدون تو؛ هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷