خود را چو یافتی همه عالم از آن توست
چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش
صائب تبريزی.
چو خدا بُوَد پناهت، چه خطر بُوَد ز راهت؟
به فلک رِسَد کُلاهت، که سَرِ همه سَرانی.
مولوی.
مدعی خواست که از بیخ کند ریشهی ما
غافل از آن که خدا هست در اندیشهی ما
مولانا.
گر قسمت ما باده و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذاشتیم
صائب تبریزی.
«از بادها خستهام، از دریا دلم گرفته است
همچون قایقی که بر دست آب مانده
نمیدانم کجای جهان آرام خواهم گرفت.»
یاور مهدیپور.
«خیلی گذشتم خیلی دلم پیر شد خیلی صبوری کردم خیلی نقش آدم امن زندگی بقیه بازی کردم خیلی از سنم فهمیدم خیلی عاقلانه تصمیم گرفتم خیلی از دلم رد شدم و همیشه باختم.»
Af.s.
کمر خم کرد هر کس برد بارِ عشق را بر دوش
جوان شد پیر، گل شد سر به زانو، بید شد مجنون
فاضل نظری.
جان چه می دانست از دنیا چه ها خواهد کشید
خاک بازی های طفلان را تماشا کرده بود
صائب تبریزی.