📚 کتاب #نامیرا (قسمت اول)
ام سليمه وارد شد و به دنبالش عمروبن حجاج به اتاق آمد و گفت: خداوند شما را دوست دارد که از دست این حرامیان جان به دربردید.
ربیع خود را جمع و جور کرد و عمرو کنار او نشست. ام ربيع گفت: و بزرگی چون #عمروبنحجاج به ما پناه داد.
عمرو گفت: همه ی اینها از بی کفایتی یزید است که در شام به خوشگذرانی مشغول است و مسلمین در کوفه و جاهای دیگر، این چنین گرفتار هستند.
ربيع و مادر از شنیدن این حرف خوشحال شدند. ربيع گفت: و همین، شامیان را جسور کرده که بی گناهان را میکشند و چنان هراسی در دلها میاندازند که هیچ کس جرأت نکند به خونخواهی کشته اش برخیزد
عمرو گفت: «تو از چه سخن می گویی؟!»
ربیع گفت: من نمی توانم خاموش و خوابزده در قبیلهام بمانم در حالی که پدرم به ظلم کشته شده.
عمرو گفت: «کشته شده؟!»
-شامیان او را کشتند؛ به جرم این که علی را لعن نکرد. ام ربيع بغض خود را فرو خورد. عمرو به فکر فرو رفت. بعد گفت:
پس تو برای خونخواهی به شام میروی، نه تجارت
ام ربيع بغض آلود رو به ربیع گفت:
اما تو یکه و تنها در شام سرنوشتی غیر از آنچه بر پدرت گذشت، نخواهی داشت، و بعد به زخم دستش اشاره کرد و گفت:
این تازه شروع راه است و اگر ابن حجاج در آن بیابان نرسیده بود، الان خوراک مرغان آسمان بودیم؛ و اگر عبدالله به داد کاروان سلیمان نرسیده بود، همه ی اموالمان نیز به باد رفته بود.»
عمرو از ربیع پرسید: تو چگونه #عبدالله_بن_عمیر را دیدی و از او جدا شدی؟!» بعد رو به ام ربيع و بقیه گفت:
اگر بنی کلب فقط عبدالله را داشت، هیچ چیز از شرف و عزت کم نداشت. به قبیلهات باز گرد و آنچه به من گفتی به عبدالله بگوا من در جنگ های بسیاری در کنار عبدالله بودم. او وقتی بر اسب می نشست و بر مشرکان می تاخت، چون رعد آسمان صفوف آنان را در هم می ریخت و چون گردباد همه را پراکنده می کرد. دور نیست که با یاری او و دیگر جنگاوران کوفه، انتقام خویش را از شامیان بگیریم.»
ام ربیع گفت: «جنگ؟! با یزید؟!
عمرو گفت: ما در انتظار هستیم. به زودی خبرهایی از مکه می رسد که همه از آن آگاه می شوند(نامه به حسین بن علی).
ربیع گفت: «به خدا سوگند! اکنون من خود را به عمروبن حجاج که بزرگ مَذحِج است، نزدیک تر می دانم تا مردان بنی کلب
عمرو به او لبخند زد. گفت:
با هم به دیدار عبدالله میرویم. تو نیز خشم خود را از شامیان در سینه نگه دار! که روز انتقام نزدیک است.»
در میان راه به سراغ شَبَثبنرِبعی رفتند تا اورا با خود همراه کنند، شبث آنها را به داخل منزل دعوت کرد: عمر به شبث گفت که عبدالله وارد بنی کلب شده است. شبث با تعجب پرسید؟
"عبداللهبنعمیر کلبی؟"
عمرو گفت "به تازگی از فارس آمده باید اورا به همراهی بزرگان کوفه دعوت کنیم"
شبث گفت: "عبدالله مرد دلیر و با ایمانیست. ما به همراهی او و بنی کلب احتیاج داریم. من هم با شما میآیم".
ادامه دارد....
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
🆔@MF_khanevadeh
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
╲\ ╭``┓
╭``◼️``╯
┗``╯ \╲
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
📚 کتاب #نامیرا (قسمت اول) ام سليمه وارد شد و به دنبالش عمروبن حجاج به اتاق آمد و گفت: خداوند شما را
📚 کتاب #نامیرا (قسمت دوم)
مهمانان #عبدالله_بن_عمیر در اتاق گرداگرد نشسته بودند. #عمروبنحجاج پارچهپیچی را باز کرد و شمشیر هدیهی عبدالله را بیرون آورد و آن را به همه نشان داد و بعد رو به عبدالله گرفت و گفت: این شمشیر را می شناسی؟»
عبدالله فکر کرد. گفت:
غنیمت دیلمان بود؟ عمرو گفت: «قسطنطنیه!»
عبدالله گفت: «ها! از آن سردار دلیری که ابو ایوب انصاری به دست او به شهادت رسید و تو او را از پای درآوردی.
عمرو گفت: «خوب به یاد آوردی!»
عبدالله گفت: «در آن جنگ یزیدبن معاویه فرماندهی سپاه را بر عهده داشت.»
#شبثبنربعی گفت: «یزید؟! او در تمام روزهای جنگ در خیمهی خویش با ام كلثوم (همسرش) مشغول بود و کباب بره به دندان می کشید
عبدالله دلگیر به شبث نگاه کرد. عمرو که نمی خواست احساسات عبدالله با حرف شبث تحریک شود، سریع شمشیر را به عبدالله داد. عمرو گفت:
و حالا این شمشیر را برای سر سلامتی بهترین دوست و همراهم در جنگ های جهادی، هدیه می کنم.
عبدالله گفت: «تو در نیکی و دوستی بر من سبقت گرفتی!» بعد با تردید به شبث و بعد به عمرو نگاه کرد و گفت: اما من در مقابل، هدیهی درخوری ندارم که جبران کنم.»
شبث گفت: «جبران تو تصمیم توست در امر مهمی که همهی بزرگان كوفه در آن اتفاق کرده اند.»
عمرو گفت: تو بهتر از همه می دانی که معاویه در سالهای خلافتش پیوسته کوفیان را تحقیر کرد و خزانه را به شام برد و مخالفانش را از میان برداشت تا پس از مرگش سلطنت خویش را به یزید واگذارد.»
شبث گفت: او حق نداشت به رسم پادشاهان، بعد از خود جانشین و ولیعهد تعیین کند و همه را به اطاعت از او وادارد
عبدالله شمشیر را زمین گذاشت و تلخ خندی زد. گفت: پیش از این هم حسن بن علی جانشین پدر شد. اگر این کار خلاف سنت رسول خدا بود، هرگز علی بن ابی طالب چنین نمی کرد
شبث گفت: على فرزندش را جانشین خود نکرد، مردم خود گرد حسن جمع شدند و با او بیعت کردند.
عبدالله گفت: «الان هم مردم، خود با یزید بیعت کرده اند.»
عمرو گفت: «مردم شام آری! اما بزرگان کوفه و مکه و مدینه بیعت نکردند.»
شبث گفت: «و حسین بن علی با همه ی خاندانش از مدینه به مکه پناه برده تا با یزید بیعت نکند.»
عمرو گفت: «عبدالله بن زبیر و ابن عباس و عبدالله بن عمر نیز بیعت نکردند. ما چگونه بیعت کنیم، در حالی که معاویه و یزید بیشترین ستم را بر کوفیان روا داشته اند؟!»
عبدالله با تأسف گفت: از این سخنان بوی شقاق و فتنه بلند است.»
عمرو گفت: «سال ها از فتنه های معاویه رنج بردیم و سکوت کردیم. غنائم فتح ارمنستان چه شد؟ خراج کوفیان کجاست؟ مردان بزرگی چون حجربن عدی را چه کسی کشت؟
«ما می گوییم وقتی حسین بن علی در میان ماست، فرزند معاویه را چه به حکومت؟!»
ادامه دارد....
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
🆔@MF_khanevadeh
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
╲\ ╭``┓
╭``◼️``╯
┗``╯ \╲
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
📚 کتاب #نامیرا (قسمت دوم) مهمانان #عبدالله_بن_عمیر در اتاق گرداگرد نشسته بودند. #عمروبنحجاج پارچه
@sadpour:
📚 کتاب #نامیرا (قسمت سوم)
#عبدالله_بن_عمیر گفت: از نویسندگان نامه به حسینبنعلی، دیگر چه کسانی هستند؟
#عمروبنحجاج گفت: رفاعة بن شداد، حبیببنمظاهر، مسیب بن نجبه، مختار و دیگران.
مختار؟! عمرو گفت: «بله، مختاربن ابی عبیده. داماد نعمان امیر کوفه » عبدالله گفت: «اینان چگونه در یک جا جمع شده اند
عمرو گفت: همه یکدل شده اند و اختلافات خویش را کنار گذاشته اند.»
شبث گفت: «تو نیز مایه ی شرف و عزت بنی کلب هستی و اگر با بزرگان کوفه همراه شوی و به حسین نامه بنویسی، مردان بنی کلب به تو اقتدا می کنند و از پیمان خویش با بنی امیه چشم می پوشند.
عمرو گفت: «دیر نیست که فرزند رسول خدا با سپاهی از مردان کوفه بر یزید غلبه کند و عزت و شرف را به ما باز گرداند.
شبث گفت: تصمیم های بزرگ، برازنده ی مردان بزرگ است که اگر در آن تأخیر کنند، شاید هرگز فرصت جبران نیابند
همه بیصبرانه منتظر پاسخ عبدالله بودند، عبدالله گفت:
هنوز زخم های گذشته التیام نیافته، می خواهید زخمهای تازه بر پیکر مسلمین وارد کنید. بعد رو به عمرو کرد و گفت: در جنگ مازندران به خاطر داری که مردم آن سرزمین برای دیدن یک نفر از صحابهی رسول خدا، چگونه بی تابی می کردند و از یکدیگر سبقت می گرفتند؟! در فارس نیز مردم تازه مسلمان شده به یک سلمان فارسی که صحابهی رسول خدا بود، چنان خشنودند و به خود میبالند که عرب از رسول خدا آن قدر خشنود نیست.»
شبث گفت: «ما نیز فرزند رسول خدا را به کوفه خواندیم تا هدایتمان کند و ما را از ستم بنی امیه برهاند.»
عبدالله گفت: «از کدام ستم میگویی، از یزید؟ او که تازه خلیفه است و هنوز کاری نکرده، از معاویه می گویید که او را نزدیکترین صحابی رسول خدا به حکومت شام گماشت و در دوران خلافت خویش نیز چنان مشرکان را ذلیل کرد که هنوز هم رومیان از شنیدن نام سپاه شام برخویش میلرزند! یقین داشته باشید که چه شام ضعیف شود، چه کوفه، آنکه بهره اش را می برد رومیان هستند، نه مسلمانان.
در همین حال، صدای اذان بلند شد.
در میان راه مسجد بنی کلب عبدالله گفت: «یقین بدانید که حسین پاسخی به شما نخواهد داد و هرگز بر یزیدبن معاویه خروج نخواهد کرد.»......
عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی پیشاپیش یارانشان سوار بر اسب آهسته درحال برگشت به کوفه بودند. انگار هر دو در سکوتی سرد به سخنان عبدالله میاندیشیدند. شبث گفت:
عبدالله سالهاست که از خزانه ی شام ارتزاق می کند. حق دارد از حکومت یزید دفاع کند. ما نباید از او چنین درخواستی می کردیم
عمرو گفت: بعد از جنگ قسطنطنیه من به کوفه بازگشتم، اما عبدالله به فارس رفت و من نمیدانستم که در این چند سال این قدر تغییر کرده است او عبدالله آن سال ها نیست.»
ادامه دارد...
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
🆔@MF_khanevadeh
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
╲\ ╭``┓
╭``◼️``╯
┗``╯ \╲
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
@sadpour: 📚 کتاب #نامیرا (قسمت سوم) #عبدالله_بن_عمیر گفت: از نویسندگان نامه به حسینبنعلی، دیگر چ
📚 کتاب #نامیرا (قسمت چهارم)
#عمروبنحجاج آشفته و نگران وارد خانه شد. یکراست به اتاقی رفت و سرگردان به دور خود چرخید. ام سليمه وارد اتاق شد. آشفتگی عمرو را دریافت. پرسید:
چه شده عمرو... اتفاقی در کوفه افتاده؟» عمرو عصبی بود. گفت: نه... کاسه ای آب بیاور
ام سليمه گفت: من باور کنم که هیچ اتفاقی نیافتاده؟ پس آشفتگی تو از چیست؟
عمرو گفت: چون هیچ اتفاقی نیافتاده.. آخرین پیک های کوفه از مکه باز گشته اند، اما پاسخی از سوی حسین بن علی دریافت نکرده اند. فقط نامه ها را گرفته و آنها را راهی کرده؛ همین!»
.
.
سواری در گذرهای اصلی کوفه به تاخت می رفت. از چند گذر عبور کرد و جلو در خانه ی #شبثبنربعی که رو به باغ بزرگی داشت، ایستاد. لختی دوروبر را نگاه کرد و وارد خانه شد. شبث بن ربعی از در خانه بیرون آمده و سوار به او سلام کرد و خبری به او رساند. شبث از شنیدن خبر، چهره اش باز شد. چیزی به سوار گفت و خود به خانه بازگشت. سوار برگشت و بر اسب نشست و از کوچه پس کوچه های کوفه با عجله گذشت.
در مقابل خانه ی عمرو بن حجاج ایستاد پیاده شد و در زد.
سلام به عمروبن حجاج!
سلام به بنده خدا! مسلم بن عقیل از سوی حسین بن علی به کوفه وارد شده و می خواهد بی آنکه شهر شلوغ شود، با بزرگان کوفه دیدار کند و پیغام حسین بن علی را به آنان برساند.، عمرو از شادی دست به سوی آسمان بلند کرد.
خدای را شکر که دل حسین بن علی را به دعوت کوفیان نرم کرد و او را وسیله پیروزی ما بر دشمنان قرار داد.
بعد رو به سوار پرسید: اکنون مسلم بن عقیل کجاست؟
سوار گفت: در خانه ی مختار! اما گفتند که شبانه بیایید که رفت و آمدها آشکار نباشد
همان شب، عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی، در حالی که مراقب اطراف بودند، به سمت خانه ی مختار می رفتند. شبث گفت:
مختار چگونه از ورود مسلم بن عقیل باخبر شده که او را به خانه ی خود برده است؟
عمرو گفت: «شاید حسین بن علی به او سفارش کرده که به خانه ی مختار برود.»
شبث گفت: «باید هر طور شده مسلم را به خانه ی خود بیاورم؛ یا خانهی تو، مختار از حضور مسلم در خانه اش بیشترین بهره راخواهد برد.»
عمرو گفت: «همین که حسین بن علی پاسخ نامه هایمان را داده باید خدا را شکر کنیم. چه فرقی می کند مسلم به خانه ی چه کسی رفته باشد.
در گذر بعدی به در خانه ی مختار رسیدند. عمرو بی درنگ در زد.
لحظه ای بعد غلام مختار در را باز کرد. عمرو و شبث وارد خانه شدند. حیاط بزرگ بود؛ با چند درخت نخل و اصطبل و چند اسب در گوشه ی حیاط. با راهنمایی غلام وارد ساختمان شدند. مختار و چند نفر دیگر، از جمله هانیبنعروه و ابوثمامهصائدی در اتاق حضور داشتند.
مسلم بن عقیل با دیدن عمرو برخاست. بقیه نیز بلند شدند. عمرو گرم آغوش باز کرد. سلام بر مسلم بن عقیل، به کوفه خوش آمدی!» سلام بر بزرگ مذحج، عمروبن حجاج، مسلم سپس شبث را گرم در آغوش گرفت. شبث گفت:
به کوفه خوش آمدی، ورود تو همه ی بزرگان کوفه را از نگرانی به در آورد و انتظارها به پایان رسید.»
مسلم آنها را نزد خود نشاند..
ادامه دارد...
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
🆔 @MF_khanevadeh
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
╲\ ╭``┓
╭``◼️``╯
┗``╯ \╲