عشق از سر رفـت بیرون ُغرور ِاو نرفـت . .
ناز ِمهمان را ز صاحبخانه میبایـد کشیـد !
چنانـت دوست میدارم
که گر روزی فراق افتـد ،
تـو صبر از من تـوانی کرد ُمن ،
صبر از تـو نتـوانم ! :)
خوشا آن دل ، که دلـدارش تـو گردی . .
خوشا جـانی ، که جانانش تـو باشی . .
خوشا دردی ، که درمانـش تـو باشی :)
من ُتـو آن دو خطیم . .
آری موازیـان به ناچـاری ،
که هر دو باورمـان زآغـاز به یکدگـر نرسیـدن بـود :)
توصیف ِتـو برایم حکایتیست ،
که چشمانم برای شنیدن ِآن
گوش میدهند و قلبم در آن زندگی میکنـد :)
بر چشمانـم
پارچه ای سیاه خواهم بست ،
تـا هیچ چیز را نبینم . .
نه شکنـجه را . .
و نه چراغها را . .