صبح تا شب میکنم جنـگ و جـدال با دل ولی ،
شبها حریفش نیستم . .
تا صبح غوغـا میکنـد !
در فراق ِدوستان آخـر ز ما چیزی نمانـد . .
هر که رفت از هستی ِما ،
پارهای با خویش بـرد . . !
کوه ِصبرم من ولی از غصه میدانـم شبی ،
بیگمـان این غم مرا آخر ز دنیا میبـرد . .
همچو عکس ِرخ ِمهتـاب که افتـاده در آب ،
در دلـم هستی ُبین ِمن ُتـو فاصلههاست . . !
فقط با شـوق میخوانی و از دردم چه میدانی ؟!
تـو جـان میگیری از شعری که
من را بارها کشته . . !