#از_منفی_به_مثبت
شما خالق زندگی تان هستید
زندگی به طور اتفاقی در جریان نیست بلکه پاسخی در برابر بخشش ها و داده های شماست زندگی صدا و آهنگ خودتان است. هر بعدی از زندگی تان بازتاب نیت و افکار شماست. شما خالق زندگی تان می باشید. شما خود نویسنده داستان زندگیتان هستید. این شمایید که کارگردان جریانات زندگی تان هستید. این شمایید که با داده هایتان به کائنات، تصمیم می گیرید چه نوع زندگی داشته باشید.
#کانالانرژیمثبت
💎 @MOSBAT
🥀 @MOSBAT
پر است سفره ی ما از ادا بفرمایید
ادای خالی نان و نوا بفرمایید
چه غصه ها که نخوردیم پیش پای شما
تورو خدا کمی از این غذا بفرمایید
شب آبغوره گرفته برای امشب ما
که باز کور شود اشتها بفرمایید
یکی یکی غم نان جای قرص نان خوردیم
دو سه دقیقه ی قبل،از قضا بفرمایید
به جای روزه گرفتید روزی مارا
به قدر یک شب احیا حیا بفرمایید
نه پشت و پا بخورید و نه توسری،نه زمین
شما بخوردن ما اکتفا بفرمایید
هوا،هوای دروغ و ریاست بسم الله
به کام خویش،به نام خدا بفرمایید
به عشق یک نمه فریاد تشنه می مانیم
به ما نیامده رفتن،شما بفرمایید
👤اسد نیک فال اردبیلی
🥀 @MOSBAT
💎چقدر این شعر زیباست
باران که شدى مپرس ، اين خانه کيست
سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست
باران که شدى، پياله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست
باران ! تو که از پيش خدا مى آیی
توضيح بده عاقل و فرزانه يکيست...
بر درگه او چونکه بيفتند به خاک
شير و شتر و پلنگ و پروانه يکيست
با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى
حمد و فلق و نعره ى مستانه يکيست
اين بى خردان،خويش ، خدا مى دانند
اينجا سند و قصه و افسانه يکيست
از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه يکيست
گر درک کنى خودت خدا را بينى
درکش نکنى، کعبه و بتخانه يکيست
🥀 @MOSBAT
از ماست که بر ماست
درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: خبر داری که چیزی آمده که ما را میبرد و از پایمان می اندازد؟
درخت پیر گفت برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟
درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دسته ای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت سرش آهن و تنه اش چوب است.
درخت پیر آهی کشید و گفت: از ماست که بر ماست ..
️
🔴چه زود دیر می شود!
در باز شد؛ برپا ! برجا !
درس اول: بابا آب داد، ما سیر آب شدیم
بابا نان داد، ما سیر شدیم
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودیم
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم؛
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت!
و در زمانه ای که زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم؛
زرد شدیم، پژمردیم
و خشک زار زندگیمان تشنه آب شد
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم،
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم،
و در ذهنمان جز همهمه زنگ تفریح، طنین صدایی نیست...!
و امروز چقدر دلتنگ "آن روزها" ییم
و هرگز نفهمیدیم،
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم!
پاکن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پر از تصمیم کبری میشدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی، پیراهنش را می درید
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم!
🥀 @MOSBAT