عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید
تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید ،
تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی
جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید
لا به لای دوزخِ شبهای حسرتزایِ خویش
در خیالاتش ، کنارِ یار ، جنّت می خرید (:
در کنارِ سفرهی خالی ، برای عشقِ خود
از خدای مهربانِ خویش ، برکت می خرید ..
لحظه لحظه ساعتش را می شکست و بعد از آن
لحظه ها را می شمرد و باز ساعت می خرید .