تهی است دستم اگر نه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت ،
چگونه میطلبی هوشیاری از من سرمست
که رفتهایم ز خود پیش چشمِ هوش ربایت (:
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت .
دل است جایِ تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایت (:
هنوز دوست نمیدارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت .
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت ،
دلم گرفته ، به بوسه دچار باید شد
به روی گردن تو دست به کار باید شد .
دلم به بوی تن تو خوش است ، میدانی
که وقت آمدنت چون بهار باید شد (: