eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام: 🌺 بهترين زندگى را كسى دارد، كه مردم در زندگى او خوب زندگى كنند.🌺 إنَّ أحسَنَ النّاسِ عَيشا مَن حَسُنَ عَيشُ النّاسِ في عَيشِهِ 📗غررالحكم حدیث 3636 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
💌 دوست داشتن #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
#احکام 💠فرق فدیه با کفاره... ✍نظر همه مراجع ✨ ✨✨ @masjed_gram
#فوری 🔴جنایتکاران تربیت شده در فضای مجازی رهاشده در دست دشمن ◀️امروز یک روحانی در همدان به ضرب گلوله به شهادت رسید 🔹فرمانده انتظامی استان همدان گفت: حجت الاسلام «م. قاسمی» ۴۶ ساله صبح امروز شنبه در جلوی درب مدرسه حوزه علمیه آیت الله ملاعلی معصومی همدانی واقع در خیابان شهدا به ضرب ۲ گلوله به شهادت رسید 🔹بهروز حاجیلو» از اراذل اینستاگرامی در صفحه‌ی اینستاگرام خود، مسئولیت این جنایت را بر عهده گرفت. آخرین پست‌های اینستاگرام و استوری‌های اراذل‌واوباشی که ادعا می‌کند #طلبه_همدانی را بشهادت رسانده نشان از عدم تعادل روانی، حمله غیرقانونی اسلحه، تهدید و ارعاب و خشونت‌پراکنی و ... هست. آقای آذری‌جهرمی نظارت بر محتوای فضای مجازی هم شامل #حق_الناس میشه یا نه؟ 🔻 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#تصویری🎞 #زن_در_غرب 👇🏻🌸👇🏻🌸
🔺می‌دونید چرا خانم‌های غربی موقع و درخواست یه مرد از اونها تا این حد ذوق مرگ میشن⁉️ 👈چون چیزی که برای زنان جامعه و زنان عادیه، آرزوی اونهاست ...❗️ 💢غربی‌ها به دلیل این‌ که بعد از ازدواج مجبورن نیمی از اموال‌شون رو در اختیار همسرشون قرار بدن تمایلی به نشون نمیدن و زندگی مشترک‌شون رو بدون ازدواج ادامه میدن!😕 مثلا "رونالدو" با اینکه از دوست دخترش سه تا بچه داره اما هنوز اون رو خودش قرار نداده، یعنی هنوز اون رو لایق همسری نمی‌دونه!😐 یا مثلا خبر ازدواج "مسی" با دوست دخترش رو که چند ماه پیش رسانه‌ای شد شنیدیم که با داشتن چند فرزند تازه این زن مفتخر به همسری جناب مسی شده!😏 پ.ن: جالبه که اینا از نظر جامعه شناسای ظلم به و عاطفه و شأن و شخصیت زن نیست❗️😒 اما ازدواج که در اون زن از ارزش و شخصیت والایی برخورداره و از همون ابتدا مرد رو ملزم به واجب و هزینه برای همسرش می‌کنه، از نظر اونها باعث زیر سؤال رفتن شأن و شخصیت بانوان میشه‼️ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
❌❌مسخره کردن ظاهر دیگران؛ یعنی مسخره کردن خدا نعوذبالله 🌸👇باهم ببینیم: 🌴 آیه 6 سوره آل عمران 🌴 🕋 هوَالَّذي يُصَوِّرُکُمْ فِي‌الْأَرْحامِ کَيْفَ يَشاءُ 💐 اوست که شما را در رحم های مادران به هر گونه که بخواهد شکل میبخشد. ➖➖🚥➖➖🚥➖➖ ⭕️⭕️ به شخصی گفتند خیلی بدقیافه ای...آن شخص لبخندی زد و گفت: از نقش ایراد می‌گیری یا از نقاش؟ 📛⛔️ یکی از پیامدهای مسخره ‌کردن دیگران فراموش کردن خداست. قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود_دو ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. ــ م
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم ــ نه نه کمیل نمیری و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند. کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت : ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود_سه ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع اما سمانه نمیتوانست در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر از غفلت کمیل استفاده کرد وبا چاقو بازویش را زخمی کرد ،کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت و چند تیر به جلوی پایش زد که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود ،نگران به سمت کمیل رفت بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی اسلحه اش را پایین آورد و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،او فقط میخواست کمی حواسشان را پرت کند که نه به پیرمرد آسیبی برسانند و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه سریع به عقب برگشت و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد،سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت: ــ کمیل کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد و سر سمانه را در آغوش گرفت ،و همین بهانه ای شد برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند ،زیر گوشش آرام زمزمه کرد : ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه،الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه خانمی اتفاقی نمیفته من فقط به امیرعلی گزارش بدم بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد و بعد از اینکه سمانه سوار شد لبخندی به نگاه نگرانش زد و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیکچ سنگین کرده بود الانم از فرعیا اومدیم که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم،پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی،یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت نگاهی انداخت،می دانست کمیل نگران حضور همسرش هست،خوشحال بود از این وصلت چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود ،و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود و هر از گاهی بلند میخندید،خوشحال بود کسی وارد زندگی کمیل شده است که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 اثر منفی مصرفی شدن جامعه بر خانه‌داری #پیام_معنوی #خانه_داری(۱۰) 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امام علي علیہ السلام مي‌فرمایند: 💠تاج تواضع و فروتني را بر سر نہيد، و تڪبر و خود پسندے را زير پا بگذاريد، و حلقہ‌هاے زنجير خود بزرگ بيني را از گردڹ باز ڪنيد...(۱) 📌بہ طورے ڪہ امام صادق علیہ السلام نیز مي‌فرمایند: 💠بہ درستي ڪہ تڪبر، نپذیرفتڹ حق است...(۲) ۱) 📚 نہج البلاغہ خطبہ ۱۹۲ ۲) 📚 معاني الاخبار صفحہ ۲۴۱ 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
❌ قاتل روحانی همدانی در درگیری با ماموران پلیس کشته شد 🔺با تلاش ماموران نیروی انتظامی، ساعت ۵ صبح امروز (یکشنبه ۸ اردیبهشت) قاتل روحانی همدانی که شناسایی شده بود در درگیری با مأموران کشته شد. ▪️قاتل برای فرار قصد استفاده از سلاح گرم را داشت که نیروهای پلیس وارد عمل شدند و در نهایت قاتل به هلاکت رسید. در این درگیری یک مأمور نیروی انتظامی و یک سرباز وظیفه نیز زخمی شده‌اند. ▪️«مصطفی قاسمی» طلبه ۴۶ ساله روز گذشته مقابل درب مدرسه حوزه علمیه آیت‌الله ملاعلی معصومی همدانی واقع در خیابان شهدای همدان، به ضرب دو گلوله به قتل رسید. 🆘 @masjed_gram
💠بعد میگن آخوندا اهل بخور بخور نیستند. بیا یا گلوله می‌خورن، یا خاک مناطق محروم، یا گِلِ مناطق سیل‌زده. فحشم که خوراک هرروزشونه. 🔰 @masjed_gram
💠 رفاقت به رنگ شهادت 🌷رفاقتشان از مدتها پیش شکل گرفته بود، رفاقتی که هیچ کدام همدیگر را بعد از جداییِ دنیایی . نه شهید علی خلیلی بعد از رفتنش آقانوید را فراموش کرد و نه آقا نوید. 🌷 از دستش برمیآمد برای رفیق شهیدش می کرد. از سر زدن به خانواده ش و پرکردن جای خالی علی برای مادر تا برگزاری و شرکت در روضه های منزل شهید. به گواهی خیلی از اطرافیان، بعد از شهادت ( )، حال و هوای آقانوید هم عوض شد و انگار پنهان شده در دلش راه نجات یافته بود. در یکی از نوشته هایش گفته که علی راه را بمن نشان داد. 🌷از شهید علی از همان اولین روزهای آشنایی مان زیاد برایم می گفت. یکبار که دوستانش بودند، به عکس علی نگاه کرده و گفته : علی جان دوستانم رفتند پیش آقا و من تنهام، خیلی دلم میخواد.. و خیلی ناگهانی همانروز از طرف مادر شهید به روضه در منزل علی آقا می شوند و میگفت چقدر روضه اون شب چسبید. 🌷یادم هست یکبار که یکی از اقوام به رحمت خدا رفته بود، بهش گفتم چقدر آدم با مرگ عادی بره ، یعنی ما قراره چطور بریم. یکی از عکسهای داخل قبر پوشیده شده از پرچمِ شهید علی خلیلی رو نشونم داد و گفت: ان شاﺀالله اینطوری. 🌷عکس رو که دیدم گفتم خوش به حال شما رزمنده اید و میتونید زیبا از خدا بخواید و.. گفت: شهادت طلبی، شهادت رو در پیش داره. مگه علی خلیلی رزمنده بود که اینطور رفت.. 🌷در عمق همین بس که حدود یکسال و نیم بعد از شهادت علی، را آقانوید می بیند که شهید به او می گوید: امشب تونستیم را بگیریم…. آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند آیا شود، که گوشه ی چشمی بما کنند.. 🌸🍃شادی روح شهدا صلواتی هدیه کنیم. ( ) ( ) 🕊|🌹 @masjed_gram
❤️✨❣✨❤️ ✅آیا ازدواج در سنین بالا و تأخیر در ازدواج ممکن است پیامدهای منفی داشته باشد؟ ✍همانگونه که طبیعت چهار فصل دارد، طبیعت زندگی انسان هم بهار، تابستان، پاییز و زمستان دارد و بهترین فصل برای ازدواج، بهار زندگی یعنی ابتدای جوانی است. تأخیر در ازدواج و کشیده شدن به فصل‌های بعدی زندگی، مشکلاتی را پدید می‌آورد: ۱. از بین رفتن شادابی دختر و پسر؛ ۲. از دست رفتن فرصت‌های ازدواج به‌ویژه برای دختران؛ ۳. فاصله سنی زیاد با فرزندان و ایجاد ضعف یا عدم درک متقابل در آینده؛ ۴. مشکلات مربوط به فرزنددار شدن. 📚منبع: کتاب گلبرگ زندگی پرسش و پاسخ‌های آقای دهنوی ❤️✨❣✨❤️ 💍 @masjed_gram
حکم پوشیدن ساپورت و شلوار لی و شلوار جین و روسری و کفش رنگی و مانتوی کوتاه در زیر چیه⁉️ ♦️پوشش شرایطی داره از جمله اینکه برجستگی های بدن مشخص نباشه. 🔷در مورد ساپورت تمام هندسه بدن مشخصه. بنابراین کاملی نیست. 🔶اما نسبت به مدل های رنگی شلوار جین و لی، اگر زیر چادر باشه و دیده نشه، اشکال نداره؛ ♦️به فرض اینکه پیدا هم باشه از زیر چادر اگر به اندازه ای چسب نباشه که هندسه بدن🚶 و نشون بده -یعنی یک مقدار گشاد باشه که برجستگی بدن مشخص نباشه- و اینکه رنگشم جلب توجه نکنه و باعث انگشت نما شدن نشه، اشکالی نداره.✅ 📚منبع: khamenei.ir قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🔻حضرت زینب، کوهِ صبر🔻 👌 هر وقت نام حضرت زینب سلام الله علیها را می‌شنویم، مفاهیمی مثل ، ، و... در ذهن ما تداعی می‌شود. ‌⇦ اصلاً یکی از القاب حضرت زینب، «جَبَلُ الصَّبر» است. 👈 یعنی کوهِ صبر🏔 ✅️ هر وقت قرآن می‌خوانیم، و به آیاتی می‌رسیم که درباره‌ی و صحبت می‌کند، یادمان باشد که یکی از مصادیق کاملِ این آیات، حضرت زینب سلام الله علیها است. مثلاً این آیه:👇 🕋 إِنَّ الَّذِینَ قٰالُوا رَبُّنَا اللّٰهُ ثُمَّ اسْتَقٰامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلاٰئِکَةُ أَلاّٰ تَخٰافُوا وَ لاٰ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ. 📖 سوره فصلت، آیه ۳۰ 💢 همانا کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداست» 💢 و بر این عقیده صبر کردند، و استقامت ورزیدند... 💢 فرشتگان همواره بر آنان نازل می‌شوند، و می‌گویند: «هرگز نترسید و اندوهگین نباشید بشارت باد بر شما، بهشتی که همواره به آن وعده داده می‌شدید.» 🌴«تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلاٰئِکَةُ»... 👈 یعنی انسان در اثرِ و ، کارش به جایی می‌رسد که فرشتگان الهی رو به سمت خودش می‌کشاند. ✔ وقتی عصر عاشورا، زینب کبری بدن قطعه قطعه شده‌ی برادرش را روی دست گرفت و فرمود : «رَبَّنا تَقَبَّل مِنّا هذَا القَليل» ... «خدایا! اين قليل را از ما قبول كن» فقط خدا می‌داند که در آن صحنه‌ی حسّاس، چقدر ملائکه بر زینب‌کبری نازل شدند ... و از صبر زینب‌کبری تعجّب کردند ... قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود_چهار ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو م
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ پروند را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت ،از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود ،دیگر خبری از او نداشت. ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد لطفا .... تماس را قطع کرد و اینبار شماره ی فرحناز خانم را گرفت،بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد. ــ سلام خاله ــ سلام پسرم،خوبی؟؟ ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟ ــ خداروشکر عزیزم ــ ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده،الانم تو اتاقشه،فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟ ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و امپول نوشت براش کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی کمیل بعد از خداحافظی،از جایش بلند شد و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد،با برخورد هوای سرد به صورتش لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد،سوار ماشین شد و به سمت خانه ی آقا محمود رفت. ** با صدای تیکی در باز شد و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد و وارد خانه شد،با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست،فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد. ــ سلام عزیزم ،خوش اومدی ــ سلام خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم فرحناز خانم اخمی کرد و گفت: ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها کمیل آرام خندید و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت. ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان ــ این چه حرفیه خاله،وظیفه است فرحناز خانم خریدها را به داخل آشپزخانه برد و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد آرام خندید و گفت: ــ پسرم سمانه تو اتاقشه کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت و به سمت اتاق رفت،آرام تقه ای به در زد و در را باز کرد،وارد اتاق شد،با دیدن سمانه که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود و کلی پتو روی آن بود و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه سخت نیست. کمیل آرام خندید که سمانه اعتراضگونه گفت: ــ کمیل ــ جانِ کمیل سمانه آرامتر گفت: ــ بهم نخند از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید،کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب ــ من راحتم تو نگران نباش ــ مریض میشی خب ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه سمانه با تعجب گفت: ــ برای چی؟ ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی،دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم که زودتر پیش قدم نشدم سمانه اخمی کرد و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد: ــ آروم آروم،برا خودت گازشو گرفتی رفت،اصلا تقصیر تو نیست،اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم که دیشب جون یک انسانو نجات دادی بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه . چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت: ــ شوهر من قهرمانه ،حالا تو چشم اینو نداری خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره کمیل در سکوت به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد،و با خود فکر کرد که سمانه پادادش کدام کار خوبش بوده اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل دعاهای خیر مادرش است. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 مهربانی #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام: هر كه نهايت توان خود را به كار گيرد، به نهايت خواست خود دست يابد مَن بَذَلَ جُهدَ طاقَتِهِ بَلَغَ كُنهَ إرادَتِهِ 📚غررالحكم حدیث 8785 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠گفتن «وعجّل فرجهم» در صلوات تشهد ✨ ✨✨ @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
کمک به نیازمندان ❣آقارضا خیلی مهربون و دلسوز بود.🍃 همیشه به فکر بود و دوست داشت به طرق مختلف کمک کنه.👌 ❣بعد مأموریت اولش که از سوریه برگشته بود، به من گفت: خانم، دوست دارم هفته ای یه بار، یه غذای درست و حسابی بگیریم و بریم . ❣باهم سر یه سفره بشینیم و غذا بخوریم.🌺 براشون یه مقدار پول هم بذاریم. «چه خوب میشه که شهدا رو الگوی خودمون قرار بدیم.» 🕊|🌹 @masjed_gram
🚫 طرح / شریک جرم؛ (مجرم واقعی) #مهناز_افشار #محاکمه_مهناز_افشار __________________ 🎨 ایده و طرح : سید محمد حسینی 🆘 @masjed_gram
📚 سخن‌نگاشت | مساله کاغذ را حل کنید 🔺️ گزیده بیانات صبح امروز رهبرانقلاب در حاشیه بازدید از نمایشگاه کتاب 🌷 #بهار_کتاب_۹۸ 💻 @masjed_gram
گرمت نمیشہ با ؟ تو تابستوݩ امساݪ با اون گـرمای خفہ ڪننده اش🔥 توۍ اتوبوس🚌 نشستہ بودم. یہ دختر ڪوچوݪوۍ 8-9 ساݪہ👧 هم بہ خاطر نبود جا دور از مامانش نشستہ بود رو صندلۍ تہ اتوبوس. دختر ڪوچوݪو روسرۍ اش رو خیݪۍ زیبا با رعایت همراه چادر عربۍ سرش ڪرده بود. خانوم بدحجابۍ👱 ڪہ پیش دختر ڪوچوݪو نشستہ بود و خودشو باد میزد با افسوس گـفت: (توۍ ایݩ گـرما اینا چیہ پوشیدۍ؟ از دست اجبار ایݩ مامان باباهاۍ خشڪ مقدس•••توگرمت نمیشہ بچہ؟)😡😤 هموݩ ݪحظہ اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم. دختر ڪوچوݪو گره ۍ روسري اش رو سفت تر ڪرد و محڪم و با اقتدار گفت: (چرا گـرممه•••ولۍ☝️ آتیش جهنم🔥 از تابستون امساݪ خیݪۍ خیݪۍ گـرم تره•••) دختر ڪوچوݪو پیاده شد و اوݩ خانم سخت بہ فڪر فرو رفت••• قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🔔🔔 مثل ایوب، وقت گرفتاری پناهنده شویم به خدا و حسابی تعریف و تمجید کنیم از مهربانی و دلسوزی هایش تا بسرعت گره گشاید از بدبختی هایمان! 🌸👇باهم ببینیم : 🕋نَادَی رَبِّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَکَشَفْنَا مَا بِهِ مِنْ ضُرٍّ(انبیاء/83) 🔹و بياد آور ايوب را آن زمان كه پروردگارش را ندا داد كه همانا به من آسيب رسيده و تو مهربانترين مهربانانى. 🕋وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ (انبیاء/86) 🔹و ما آنانرا در رحمت خويش وارد ساختيم. بدرستى كه آنان از شايستگان بودند . 🌺🌺 خداوند تو این آیات میگن که من به تمام مخلوقات و بندگانم مهربان هستم، اما برای داخل شدن در رحمت اختصاصی و ویژه، حتما باید لیاقت و صلاحیت داشته باشید . 🌸🌸و این لیاقت و شایستگی به دست نمی آید جز درسایه ی صبر و استقامت بر دینداری و بندگی . 🕋مِنَ الصَّابِرِينَ👈إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ (انبياء/85) قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود_پنج ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ پروند را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را بردا
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت : ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ سه پتویی که فرحناد خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانمی ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم کمیا با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. * بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت : ــ همشونو میخوری ــ دوس ندارم ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری ــ زورگو کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،نگاهی به دخترش انداخت نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 تاثیر تجمع خوبان #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام: به منزلتى كه بدون شايستگى بدان دست يافته اى فخر مفروش؛ زيرا آنچه را كه اتفاق برپا مى سازد، لیاقت و استحقاق ويرانش مى كند لا تَفخَرَنَّ بِمرتَبةٍ نِلتَها مِن غَيرِ مَنقَبةٍ؛ فإنَّ ما يَبنيهِ الاتِّفاقُ يَهدِمُهُ الاستِحقاقُ 📚غررالحكم حدیث 10403 🌺 🍃🌺 @masjed_gram