eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
750 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
روایٺــ_عِـشق ✒️ درست یک ماه قبل از او را دیده بودم. یک روز میهمانش بودیم ، از صبح ☀️مناطق مختلف را نشانمان داد و از یارانش می گفت ، از دلاوری ها و ها، از حاج احمد متوسلیان می گفت و... نیمه های شب🌓 بود که از او پرسیدم : «کاکو جلال حالا چه داری؟» آهی کشید، لحظه ای سکوت کرد و نگاهش را به مهتاب دوخت و با آن لهجه شیرین کردی آرام گفت: «دو چیز از می خواهم ، اول که قبل از مرگ حاج احمد متوسلیان را ببینم،❗️ دومی هم اینکه خدا مرگم را کند!»و وقتی خبر شهادتش را شنیدم دلم گرفت 💔که چرا آرزوی اولش اجابت نشد و او همرزم قدیم و دوست عزیز و فرمانده خود، حاج احمد متوسلیان را ندید و به شهادت رسید.😔   🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#گفتگو #حاضر_جواب 👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
➕گفتم: خانم، لطفا تو مکان عمومی موهاتون رو بپوشونید ... ➖با تمسخر گفت: یعنی شما با چهارتا تار مو میشی؟؟😏 ➕گفتم: آره، تحریک میشم⚡️ ➖گفت: خاک بر سرت 😒 ➕گفتم: آره، خاک بر سر من😐 اصلا من یه آدم حشریم که با چهارتا لاخ موی خانوما تحریک میشم! 👈شما که انسانید و صاحب عقلید بفرمائید؛ وقتی مردا با چهار لاخ مو می‌تونن تحریک بشن💥 عاقلانه‌تر اینه که موهاتونو بذارید بیرون یا بپوشونید؟؟ اصن مو نه... پول! یه تراول پنجاهی ... ➖حرفم رو قطع کرد و گفت: حتما شما تحریک میشید که تراول رو ازم بدزدید!😏 ➕گفتم: بله، ممکنه خودساخته نباشم و با دیدن همون یه دونه تراول تحریک بشم بدزدمش! ☝️حالا شما بازم تراول‌تون رو می‌گیرید جلوی چشم همه و همینجوری میرید بیرون یا قایمش می‌کنید؟؟ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🔴⭕️ دوستان دوتا آیه فوق العاده براتون می ذارم.. عیدی من به شما 😊 🌐💠⚜⚜💠🌐 😇 گناهان : 🌴 سوره زمر آیه ۵۳ 🌴 🕋 قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ 🎯 ﺑﮕﻮ: ﺍﻯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﺳﺘﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ! ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﻮﻣﻴﺪ ﻧﺸﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻣﺮﺯﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ. 🌴 سوره زمر آيه ۵۴ 🌴 🕋 وَأَنِيبُوا إِلَىٰ رَبِّكُمْ وَأَسْلِمُوا لَهُ مِن قَبْلِ أَن يَأْتِيَكُمُ الْعَذَابُ ثُمَّ لَا تُنصَرُونَ 🎯 ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺷﻮﻳﺪ، ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺷﻤﺎ ﺁﻳﺪ، ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﺳﻮﻯ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻳﺎﺭﻯ ﻧﺸﻮﻳﺪ! ➖➖🚥➖➖🚥➖➖ 🌺🌺 دقت کنید لطفا، خدا قید نذاشته که مثلا دروغ و تهمت رو میبخشم، غيبت رو نميبخشم، ⛔️ میگه من همه گناهانتون رو میبخشم، همه رو ⚜⚜ و تو آیه بعد اشاره میکنه که من در عوض بخشش همه گناهانتون یه چیز میخوام : ⚠️ برگردين سمت من 😇 چقدر مهربونه خدا 😇 قرارگـــاه‌فرهـــنــگۍبــاقــراݪــــعــــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
💌 رمز موفقیت #پیام_معنوی 🌸 🍃🌸 @masjed_gram
🌹امام على عليه السلام : ⚠️ عمر خود را در سرگرمى ها هدر مده، كه بى هيچ اميدى [به ثواب الهى ]از دنيا بروى. 📚ميزان الحكمه ج۱۰ ص۳۰۷ 🌺 ✨🌺 @masjed_gram
#احکام 💠تیمم بر مثل آجر و کوزه... ✍نظر ۱۰ تن از مراجع ✨ ✨✨ @masjed_gram
یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار ، منم راه افتادم راه زیاد بود ، کم کم صدای آب به گوش رسید ، از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد ، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! ، بدنم شروع کرد به لرزیدن ؛ نمیدانستم چه کار کنم !! ، همان جا پشت درخت مخفی شدم ! می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم ، پشت آن درخت و کنار رودخانه ، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم ، خدایا کمک کن ، خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند ، که من نگاه کنم ؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! ، اما خدایا من به خاطر تو ، از این گناه می گذرم! از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم ، خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود ، یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند ، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! ، حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم ، خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات ، صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم ؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند ، سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح !! از آن موقع ، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد !! 👈 در سال ۱۳۹۱ ، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ، بدست آمد . در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ... ‌‌ 🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🔸میدونی آدم‌های بزرگ رو چطور میشه شناخت ...؟ ♻️آدم‌ها چند دسته‌ان؛ ✖️یه عده فقط فکر خودشونن ... ✖️یه عده هم فقط فکر خودشون و خانواده و بستگانشون ... ✔️اما یه عده هستن که فکر همه‌ان👌 🔺و این به یا آدما بستگی داره💯 ✅اونایی که خدا خواهن از خودخواهی‌شون برای دیگران میگذرن ... 💚بیاین بزرگ باشیم و با رعایت از خودخواهی‌مون برای دیگران بگذریم😊 قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
!🤔 خیلی از ماها 👥 داریم. یعنی چی؟؟!! 🤔 خوب قارون رو همه میشناسیم. از اون مایه‌دارها بود...💰💰💰 🌸👇قرآن میگه: 🌐💠⚜⚜💠🌐 🕋 إِنَّ قَارُونَ کَانَ مِن قَوْمِ مُوسَی... وَآتَیْنَاهُ مِنَ الْکُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِی الْقُوَّةِ (قصص/۷۶) 👈 قارون از قوم موسی بود... ما آنقدر از گنجها به او داده بودیم که حمل کلیدهای آن برای یک گروه قوی و زورمند مشکل بود... 💰💰💰 🌸🌸 بهش میگفتن قارون، خدا بهت این پولها رو داده، تو هم بیا یه خورده در راه خدا خرج کن، به مردم کمک کن. 🕋 أَحْسِن کَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ (قصص/۷۷) 👈 ای قارون! همانگونه که خدا به تو نیکی کرده، تو هم نیکی کن. 🌼🌼میدونی چی جواب میداد؟؟!! جواب میداد: 🕋 قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَی عِلْمٍ عِندِی (قصص/۷۸) 👈 قارون گفت: «این ثروت را بوسیله دانشی که نزد من است به دست آورده‌ام!» 🌺🌺میگفت خدا دیگه کیه؟؟!! خودم زحمت کشیدم. خودم پول در آوردم.💰💰💰 دیگران هم برن زحمت بکشن، عرق بریزن مثل من پول در بیارن، به من چه... 🗣 خیلی از ماها گرفتار این تفکر هستیم، قارونی فکر می‌کنیم، فکر میکنیم همه چیز با زحمت و تلاش خودمون به دست اومده. همش میگیم: خودم... خودم... خودم... ❌ خودم زحمت کشیدم... ❌ خودم پول در آوردم... ❌ خودم دکتر مهندس شدم... ❌ خودم به اینجا رسیدم... ❌ خودم... خودم... خودم... و اینطوری خدا رو یادمون رفته... ☝️ خدا هم با هیچکس تعارف نداره، در جواب قارون که میگفت خودم زحمت کشیدم، قرآن میگه: 🕋 أَوَلَمْ یَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَکَ مِن قَبْلِهِ مِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَکْثَرُ جَمْعًا (قصص/۷۸) 👈 آیا او نمی‌دانست که خداوند اقوامی را پیش از او هلاک کرده، که نیرومندتر و ثروتمندتر از او بودند؟! 🔔🔔خدا طوری تو زمین فرو بردش که درس عبرتی باشه برای آیندگان... قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهل_چهار ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است. اما او چرا اینجاست؟! چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده. تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید. به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود: "شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند" اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند، با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال... نگاه به ساعت روی دیوار انداخت عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت. کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد. ــ چی شد؟درد داری رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند. ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم سمانه آرام روی تخت دراز کشید بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند. پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت: ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده. ــ حالش چطوره خانم؟ پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت: ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه ــ خیلی ممنون پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. کمیل به سمانه نزدیک شد وبا‌ چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید: ــ حالت خوبه سمانه؟ ــ خوبم ــ دراز بکش تا دکتر بیاد سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram