eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
750 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_سی_شش ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید. اما با پیچ
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر گذاشتند و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد کمیل ناباور گفت: ــ چی ؟ ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
❣ 🌹بیاکه برایم چه خوب معناشد 🌼در ظهورت دلمـ❤️شکیباشد 🌹تمام دفترعمرم📖 سیاه شد اما 🌼امید دوباره پیدا شد 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @masjed_gram
1_22898120.mp3
زمان: حجم: 1.22M
#دعــاے_عهـــد 🎤 محسن فرهمند 📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را 💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح [🍃\•⛅️] @masjed_gram
🔴فشار سنگین به برای سانسور ارتباط جیسون رضائیان با دولتی‌ها دیشب قسمت جدید پخش نشد و گفتن آماده نشده از اون طرف همون قسمت قبلی رو پخش کردن اما در آنچه خواهید دید، کلمه "دولت" حذف شد! "حامدطالبی" @masjed_gram
#احکام 💠وقت غسل جمعه... ✍نظر 5 تن از مراجع ✨ ✨✨ @masjed_gram
چ مثل چمران .. از تو چگونه یاد کنم وقتی امام برایت گفت: "چمران،شرف را در دنیا بیمه کرد، مثل چمران بمیرید!" همین را بگویم که ممنون دنیایی را که بودن در آن سخت میگذرد، زیبا تر کردی! ممنونم! شهادتت قطعآ مبارک است .. #شهید_چمران #سالروز_شهادت 🕊|| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🍀 مصطفی در جبهه بی سیم چی بود. یکبار وقتی از جبهه آمد رفت بسیج برای تسویه حساب.وقتی که آمد خانه گفت الهی شکر. گفتم چی شده مادر؟ گفت در جبهه به بچه ها 1500 تومان عیدی دادند و من چون خط بودم به من ندادند و اینجا هم 1500 تومان دادند و چون من نبودم باز هم به من ندادند خدا را شکر. گفتم چرا؟ گفت هر چه از بیت المال کمتر به انسان برسد روز قیامت حسابش راحت تر است. 🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #حجاب_عرفی 👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
همینکه بیشتره بدن ومو روبپوشونیم کافی نیست؟ از نظر خیلی ها،حجاب داشتن، یعنی،برهنه نبودن😊 اگه بهشون تذکر بدی حجابت رو رعایت کن،میگن؛ از این بیشتر؟؟؟😠 لخت که نیستم!! پوشیده ام دیگه!!😣 و ... درحالیکه این حجاب عرفی هست نه شرعی🙌 به عنوان یه مسلمون باید یاد بگیریم تسلیم باشیم؛ تسلیم حد ومرزهای الهی نه مبتکر دین!🖐 قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_سی_هفت ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ باورم نمیشه یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند # به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پاب خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الام باید برگردیم وزارت ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 مثل دیگران بودن #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram