eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
750 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🖇ازدواج_به_سبک_شهدا در دومین دیدار‌مان به من گفت دوست دارم مثل همسر شهید تجلایی برای من در لحظه عقد از خداوند شهادت بخواهی. شهادت صحبت همیشگی ما بود از جلسه اول خواستگاری تا لحظه آخری ڪه با هم بودیم در مورد شهادتش و تنها ماندن من حرف بود. هریه من یك حج بود ڪه تصمیم گرفتیم نرویم تا نابودی آل‌سعود بعد ۱۴ سڪه به نیت ۱۴ معصوم. در اولین روز از رجب عقد كردیم و در ۲۱ مرداد ۹۲ بعد از ۱۴ ماه زندگی‌مان را آغاز ڪردیم سر سفره عقد چند باری در گوشم گفت ڪه آرزویم یادت نرود، دعا ڪن شهید بشوم و برایم سخت بود ڪه این دعا را بڪنم. هرچند خودم را قانع ڪرده بودم ڪه شهادت بهترین نوع ترك دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی‌افتد فردای روز عقد ڪه پنج‌شنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز، آنجا با خودم كلنجار می‌رفتم ڪه برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم الان ڪه بین این مزارها راه می‌روم اگر شهیدی هم‌ اسم صادقم دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم دقیقاً در همین فكر بودم كه روبه‌رویم شهیدی هم‌ اسم صادق دیدم. نشستم و فاتحه‌ای خواندم و گریه ڪردم. 🕊|🌹 @masjed_gram
قهربودیم درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!! کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!! بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم.... گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم:نـــــــه!!!!! گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..." زدم زیرخنده....و روبروش نشستم.... دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....     🕊|🌹 @masjed_gram
همسرم،شهید ڪمیل خیلے با محبت بود 💟 مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد...🙃 یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود🌞 خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم«من بہ گرما خیلے حساسم» 🌞 خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ😓 و متوجہ شدم برق رفتہ..بعد از چند ثانیہ احساس خیلے خنڪے ڪردم و بہ زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...🎦 دیدم ڪمیل بالاے سرم یہ ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪہ بالاے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم ودوبارہ چشمم بستہ شدازفرط خستگے...😴😴 شاید بعد نیم_ساعت تا یک_ساعت خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفہ رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم...😐 پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مے چرخونے!؟خستہ شدے!🙁 گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون بہ گرما حساسے میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد....💖 🕊|🌹 @masjed_gram
❣همسرم💞 شهید ڪمیل خیلے با محبت بود☺️ مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد...😇 یادمه تابسـتون بود و هوا خیلے گرم بود🌞 خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم😴 «من بہ گرما خیلے حساسم»😖 ❣خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته☹️ بعد از چند ثانیہ احساس خیلے خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... ❣دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالاے سرم مے چرخونہ تا بشم😊 ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط ...😴 شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل دارہ اون ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳 ❣پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟ خستہ شدے⁉️😞 گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون به گرما میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد😍 🕊|🌹 @masjed_gram
همسرم قبل از انقلاب در هم پایبند به اعتقادات مذهبی‌ بود👌 عباس قبل از رفتنش به آمریکا برای این که خودش را مقید کند که به فکر نباشد و نامحرمی در کشور اجنبی نظر او را جلب نکند، و در حقیقت برای دور ماندن از ، در ایران تصمیم به گرفت💞 عکس مرا از آلبوم برداشته بود و با خود به آمریکا برده بود. دوستانش تعریف می‌کردند که آنجا دختران ایرانی مقیم آمریکا و آمریکایی‌ها راحت بودند ... عباس هم که خوش‌سیما بود. دخترهای زیادی تقاضای دوستی و صحبت با عباس می‌کردند اما او سرش را پایین می‌انداخت و عکس مرا به آن‌ها نشان می‌داد و می‌گفت: «ایشون من هستن»😌 🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
قبل از سفر با در مورد مقام و جایگاه حضرت رقیه(س)☝️ و حضرت علی اصغر(ع) بسیار کردند و با الگو قرار دادن 😇آنها و بحث دفاع از این سرزمین و بحث و مطیع امر رهبری ❣بودن بچه ها را برای خود آماده کردند به طوری که آنها می دانستند 👌پدرشان کجا و برای چه است.   🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
همسرم عاشق❣ سیدالشهدا بود. هرسال ماه محرم لباس به تن می‌کرد و نسبت به ائمه اطهار(ع) تعصب داشت.👌 وقتی می‌شنید به حرم حضرت زینب‌(س) نزدیک شدند، می‌گفت غیرتم اجازه نمی‌دهد👊 تحمل کنم به اهل بیت(س) تعرض شود.🚫 اواخر خیلی حضرت زینب‌(س) بود. حشمت خیلی صبور و با گذشت بود 😇و آرامش خاصی داشت. او مانند یاری صدیق و مهربان بود، بعد از هم هروقت به مشکلی برمی‌خورم از روح بلندش مدد می‌طلبم 🙏و به فرموده که شهدا زنده‌اند خیلی زود مشکلم حل می‌شود..💯 🕊|🌹 @masjed_gram
دیدار_به_قیامت...💔 🌷مدتی بـود که حسـن مـثه همــیشه نبـود... بیشتر وقــتا تـو خودش بـــود... فهمیده بـودم دلــش هوایـی شـده... 🌷تـا اینکه یه روز اومد و نـشست روبــروم و... گفـت... "از بی بی حضرت زینب (سلام الله علیها)... یه چیزی خواستم... اگه حاجتمو بده... مطمئن میشم که راضیه به رفتنم... 🌷پرسیدم: "چی خواستی ازش...؟!" گفت:"یه پسر کاکل زری...❤ اگه بدونم یه پسر دارم... که بعد من میشه مرد خونه ت... دیگه خیالم از شما راحت میشه...💕 " 🌷وقـتی که رفـــتم سونـوگـرافی... متوجه شدم که بـچم ... قلـبم هرّی ریخت...💔 تمــوم طـول مســیر... تـا خونه رو گـریه میکردم...😭 دیگه مطـمئن شدم که حسنم...💕 باید بره سوریه... 🌷به خونه که رسیدم... پرســید: "بـچه چیه...؟ پسره یا دختر...؟" نگاش کردم و گفـتم... 💔...دیدارمون به قیامـت...💔 🕊|🌹 @masjed_gram
🌹👈 محمدجلال ملڪ محمدی شهید مدافع حرمی ست ڪه در جریان فعالیت‌های جهادی خود ، در زیر آفتاب سوزان آنقدر در مناطق محروم خدمت ڪرد ڪه بعد از شهادتش اهالی یڪی از روستاهای محروم محل خدمتش نام روستا را بہ نام «جلال‌آباد» تغییر دادند .  🌸 همسر شهید از روزهای سخت جهادی خاطره‌ای مےگوید . خاطره‌ای ڪه آدم را مات اخلاق شهید مےڪند : 🌸 « در یڪی از اردوهای جهادی یڪی از باسابقه‌ها با یڪی از جوان‌ها دعوایش مےشود .‌ آن بنده‌ خدا از شدت عصبانیت دستش را بلند مےڪند و اشتباهی بہ صورت جلال مےزند . 🌹👈جلال مےگوید : حاج‌ آقا مرا بزن خودت را خالی ڪن ولی ڪاری بہ او نداشتہ باش . چون آن‌ها تازه آمده‌اند ممڪن است با این ڪار زده شوند . آن بنده‌ خدا از شدت عصبانیت چندین مرتبہ جلال را مےزند تا آرام شود . بعد شب خوابی می‌بیند ڪه فردا مےآید و عذرخواهی مےڪند . 🕊|🌹 @masjed_gram
هر بار که قصد سفر به سوی خاکریز ها را داشت به من می گفت:‼️می دانم در نبود من تربیت دشوار است و سر و کله زدن با او صبر حضرت ایوب را می طلبد😞. اما عزیزم (بهشت را به بها دهند و به بهانه ندهند). همسر این را بدان که دیر یا زود این دنیای فریبنده را ترک خواهیم کرد.💯 بعد از رفتن تنها اعمال به فریادمان خواهند رسید. پدرو مادر، همسر و فرزند، اموال دنیا همه و همه تا به گور ⚰ما را همراهی خواهند کرد، بعد از آن ما خواهیم ماند و سرد و بی روح و تنهایی و یک وجب جا ( قبر ).😔 هیچ کس با ما نخواهند ماند مگر مهربان و اعمال ما، درست آن هنگام پی خواهیم برد که این دوری ها، سختی ها😰، مشکلات را اگر به خاطر خدا تحمل کرده باشیم، نوری از طرف خداوند، ظلمت، تنهایی و ترس هایمان را از بین خواهد برد💯. دعا کن که دست های ما را بگیرد. 🕊|🌹 @masjed_gram
🔰عملیات شده بود. خیلی نگران بودم، 😰چون ازابراهیم خبری نداشتم. شب، مادرم گفت: ابراهیم مجروح شده استو ماه رمضان بود. افطاری را خوردم و تا سحر آرام و قرار نداشتم. ❌با خودم فکر می کردم حتی اگر دست و پا نداشته باشد، فقط می خواهم کنارم باشد، من هم تا آخر عمر کنارش می مانم و از او پرستاری می کنم.😇 🔰حال عجیبی داشتم. بعد از سحر، مادرم صدایم زد و گفت: بیا دایی های آقا ابراهیم آمده اند کارت دارند.‼️ وقتی وارد اتاق شدم، دیدم همه مردهای فامیل نششته اند، دلم ریخت. مطمئن بودم برای مجروحیت ابراهیم اینجا جمع نشده بودند. ⚠️وقتی خبر شهادت ابراهیم را دادند، سرم گیج رفت. انگار آب جوش روی سرم ریختند. صدای هیچ کس را نمی شنیدم.😔 خودم را نگه داشتم و سوره را خواندم. آرام شدم، دلم داشت از بغض💔 می ترکید. 🔰کارهایشان را کرده بودند. قاب عکس حاضر بود 🖼و اعلامیه ها را هم چاپ کرده بودند. عکس را که دیدم باور کردم شده است. عکسش را به بغل گرفتم و بلند بلند گریه کردم، با ابراهیم حرف می زدم.😭 به یاد اولین روزهای زندگی مشترکمان افتادم. همیشه از حرف می زد و از من رضایت می طلبید.😢 حالا فقط پیش من بود و نگاهم می کرد 🕊|🌹 @masjed_gram
♥️🍃در زمان ازدواج مهدی از نظر درآمد مالی ضعیف بودند و ازدواج ما بسیار ساده بود، حتی آئینه و شمعدان را هم نگرفته و مطابق معمول امروزه رسم و سنت زیادی در مراسم ازدواج من و شهید عسگری نبود. حلقه ازدواج ایشان چهار هزار و دویست تومان شد و مراسم عروسی بسیار ساده برگزار شد آنقدر ساده که شب عروسی شهید مهدی عسگری کت و شلوار پدرم را به تن کردند. ♥️🍃جالب‌تر این است که این مراسم ساده عروسی سبب شد که بعد از مراسم عروسی حتی ده هزار تومان هم برای مراسم عروسی بدهکار نشدیم. اول ازدواج من و شهید، ایشان در نیروی دریایی قشم مشغول کار بودند و یکسال به این شکل در رفت و آمد بین قشم و کرج بودند و در این مدت از یک ماه تنها 10 روز در اینجا زندگی می‌کردند ♥️🍃 و بارها من به آقا مهدی در طول این یکسال عرض کردم که من هم می‌خواهم با شما در قشم زندگی کنم ولی ایشان در جواب من گفتند "زندگی در جزیره قشم برای شما سخت است". یکی از معیارهای ازدواج من با شهید مهدی عسگری "شهادت" بود و در صحبت‌های زمان ازدواج بارها گفتند که اگر زمانی جهاد باشد من هرجا که باشد باید بروم. این جسارت و شهامت آقامهدی به من غیرت ایشان را ثابت کرد. 🕊|🌹 @masjed_gram