#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌾 #اربعین_سال93 به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است #تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم.
🌾 #چفیه ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم #امام_حسین(ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک #چفیه خریدم و تبرک کردم.
🌾به #محمدرضا جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او #عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که
فدای سرت من #حاجتم روا می شود😊.
🌾وقتی به #تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در #حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که #شهید بشوم .تا #اربعین سال دیگر زنده نیستم🌷.
🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در #سوریه هم هست من در سوریه #شهید_می_شوم.
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
#راوی_مادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#ریحانه ♻️ علل #بی_حجابی و #بدحجابی در جامعه 🔹تصویر باز شود .☝️ 👇🌸👇🌸
.
1⃣ #ناآگاهی:
گروهی از احکام حقیقی #اسلام و تاکید فراوان دینمان در مورد حجاب بر اثر #عدم_مطالعه، کماطلاع هستند.
2⃣ #تعلیم_و_تربیت_نادرست:
در برخی خانوادهها بر اثر نادرست بودن تعلیم و تربیت به نوجوان و جوان القا شده که بیحجابی یا بدحجابی را بد نمیدانند❗️
3⃣ #ضعف_اعتقادی_و_ایمانی:
در اثر مستحکم نبودن پایههای اعتقادی بدحجابی و یا گناهان دیگر پدید میآید...⚡️
4⃣ #برداشت_غلط_از_آزادی:
تفسیر غلطی که از #آزادی در جوامع ایجاد شده باعث شد که عدهای به بهانه "رها بودن" و "آزاد بودن" خودشان را از قید و بند #قوانین دین که حجاب هم بخشی از آن است رهانیده و #شخصیت و #عزت خود را خدشهدار کنند.
5⃣ #غرب_زدگی:
برخی آنقدر شیفته مظاهر فریبنده غرب شدهاند که کورکورانه از آنها #تقلید میکنند و به جای این که به دنبال «سبک زندگی اسلامی» باشند به تقلید از «فرهنگ غلط غرب» میپردازند!!
6⃣ #بهرهوری_سودجویانه_از_زن:
رشد نظام سرمایهداری حاکم باعث شد که زن را #ابزار_تبلیغات سودجویانه خود کنند.
7⃣ #توطئه_استعمارگران:
استعمارگران برای "تسلط بر جوامع دیگر" به ترویج بدحجابی و بیحجابی در جوامع پرداختند.
8⃣ #لجاجت_و_موضعگیری_لجوجانه:
برخی هم به گمان این که حجاب از قوانین #جمهوری_اسلامی است و از قوانین اسلام نیست!!! لجاجت خود را اینگونه نشان میدهند!😐
قرارگـــاهفرهــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
💐 سبک زندگی 💐
🍂 آگاه باش 🍂
🌐💠⚜⚜💠🌐
💠💠 وقتی که به تاریکی میرسی می ایستی و قدم از قدم بر نمی داری
✴️✴️ وقتی هم که یک مساله برایت تاریک است و روشن نیست یعنی نمیدانی درست است یا نه بایست و هیچ داوری و قضاوت نکن و اجازه حرکت و گفتن به زبانت نده!
💟 👇حالا ببینیم خدا چی میگه :
🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🕋 وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا
📛 و از آنچه به آن علم ندارى پيروى مكن،
🔔 چون گوش و چشم و دل، همهى اينها مورد بازخواست قرار خواهد گرفت.
💠 #سوره_اسراء_آیه36 💠
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌸🌸 خدا میگه زندگى بايد بر اساس علم و اطلاعات صحيح و منطق و بصيرت باشد.
🌺🌺 و نباید بازار شايعات را داغ كنيم و با نقل شنيدههاى بىاساس، آبرو و حقوق افراد را از بين ببريم.
🍁🍁 زیرا در قيامت، از باطن و نيّات بازخواست مىشود؛
❌گوش از شنيدهها،
❌چشم از ديدهها
❌و دل از خاطرات.
🌐💠⚜⚜💠🌐
⚠️⚠️ پس این سفارش حق است:
👈لاَ تَقفُ ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمُ👉
🔔🔔 چیزی که به آن آگاهی نداری و برایت روشن نیست دنبال نکن.
قرارگـــاهفرهـــنــــگۍبــاقــراݪـــعــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
در این عکسای رنگی و سیاه و سفید
هنوزم غوغای چشمای تو رو میشه دید
چشمایی که
این دنیا رو دید و دل برید ...
✍سیره
💠 #نمازاول وقت از همه چیز براش مهّم تر بود و حتی نمازش رو بر پست ترجیح داد و خدا پاداش نماز اول وقتش رو بهش داد و #شهید شد .
#طلبه_شهید_مدافع_حرم
#شهید_میلاد_بدری 🌹
#سالروز_شهادت
🕊|| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_ششم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🔶 وقتی دید به این ر
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_هفتم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و بازش کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برام خریده بود. از سلیقه اش خوشم اومد. 😍👌
🔹 نمی دونم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞
لباس ها رو جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش رو بستم و دویدم توی حیاط⛲️
صمد نبود، رفته بود....
فرداش نیومد. پس فردا و روزهای بعد هم نیومد...
💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی تونستم رازِ دلم رو بگم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد داره یا نه....؟
🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باشه و به هیچ سربازی مرخصی نمیدن.
✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دند؛
امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرومِ خود مشغول بودند.
🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" رو دیده بودم، می گذشت. اون روز خدیجه و برادرم خونمون بودن، نشسته بودیم روی ایوون. مثل تموم خونه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود.
❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زنه: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود.
برای اولین بار از شنیدنِ صداش حالِ دیگه ای بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد....
🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاد تو.
💖 "صمد" تا من رو دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد.
حس کردم صورتم داره آتیش می گیره🔥
انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هام. سرم رو پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞
🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاد تو.
تا اون اومد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که اون نشسته، بشینم... 😥
🔶 "صمد" یک ساعت موند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد که بره...
🌹 توی ایوون من رو دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جون سلام برسونید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت ......
❇️ خدیجه صدام کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی‼️چرا نیومدی تو. بیچاره! ببین برات چی آورده.» و به چمدونی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این رو برای تو آورده.»👝💝
آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان رو دستش ندیده بودم. 🙃😇
🔷 خدیجه دستم رو گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق رو از تو چِفت کردیم و درِ چمدان رو باز کردیم.
"صمد" عکسِ بزرگی از خودش رو چسبونده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش رو چسب کاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️
🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیره.😌
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی رو باز کرد و گفت: «کوفتت بشه قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت داره.»
💥 ایمان، که دنبالمون اومده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان رو یه جایی قایم کنیم.»😰
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️
🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان رو ببینه.
گفتم: «اگه ایمان عکس "صمد" رو ببینه، فکر می کنه من هم به اون عکس دادم.»
🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در رو بستید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس رو بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد.
🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکره.»😊
⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در رو می خواست از جا بِکَنه.
🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس رو به هیچ شکلی نمی تونیم بِکَنیم. درِ چمدان رو بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
✳️ خدیجه در رو به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق رو وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️
🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگه لو بدی، من می دونم و تو.»
خدیجه سرِ ایمان رو گرم کرد و دستش رو کشید و اون رو از اتاق بیرون برد.
✍ادامه دارد...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚