#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔹سال 80 وقتی به سمت #فرماندهی لشکر پیاده مکانیزه حضرت رسول استان تهران🗺 می رسند همزمان #جانشین قرارگاه ثار الله هم بودند . در زمان معارفه می گفت : من فرمانده لشکر نیستم🚫 من امانتدار هستم و فرمانده #شهیدمتوسلیان است .
🔹در سال 62 هم جز اهرم های تیپ محمد رسول اله (صل الله علیه وآله وسلم) همراه با ✓شهیدان همت، ✓شهبازی، ✓متوسلیان بود ؛ همیشه سخنانش برگرفته از #دفاع_مقدس یا منویات #رهبر یا حضرت امام بود .
🔹آلبومی از حضرت امام و مقام معظم رهبری داشت و هر وقت دلش می گرفت💔 آن را نگاه می کرد👁. بسیار #ولایت_مدار بود و می گفت اگر حضرت آقا دستور دهند تا پای جان حاضر به انجام آن هستم✊ و درنگ نمی کنم❌
🔹درباره توصیهای که #سردارهمدانی به وی داشته است گفت : ایشان به من اشاره داشت که حداکثر عمر ما 60، 70 سال است و باید از مال دنیا دوری کرد🚯 و امیدوارم بتوانیم #پرچمی که ایشون برافراشت را بالا نگه داریم چون ایشان یک استاد تمام اخلاق است👌 و همواره با #یگانها و نیروهایی که با ایشان بودند روابط اخلاقی و فرهنگی هم داشتند✅
#راوی_همرزم_شهید
#شهید_حسین_همدانی
🕊|🌹 @masjed_gram
1_7870652.mp3
زمان:
حجم:
5.16M
❣ #سه_شنبه_هاے_جمڪرانی
همہ هسٺ
آرزویـم
ڪہ ببینـم از تـو
رویـی 😍
دعاے #توسل امشب فراموش نشود❤️
#اللہـم_عجـل_لولیڪ_الفـرجــ
🎤 #حاجمهدیمیرداماد
•🎙• @masjed_gram
🌼🍃
🍃
#یا_ابا_صالح_المهدے
سہ شنبہ شدُ و پَرزدم سوی تو
شدَم سائل ديدن روی ِتو
بہ اِذنْ چهارده نور پاڪ جهان
شدم جان نثار امام زمان عج
دوباره #سہشنبههاےجمڪرانۍ
#دلتنگ_جمڪرانم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💚
@masjed_gram
🍃
🌼🍃
#تلنگر
🚫غرور در برابر خداوند ممنوع🚫
🌸☺️ به آیات زیر دقت کنید لطفا :
🌐💠⚜⚜💠🌐
🕋 يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ .
🤔 اى انسان! چه چيز تو را در برابر پروردگار بزرگوارت مغرور و فريب داده است⁉️
🕋 الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ .
😊 همان كه تو را آفريد و اندامت را استوار ساخت و متعادل كرد .
🕋 فِي أَيِّ صُورَةٍ مَّا شَاء رَكَّبَكَ .
💪 و به هر صورت كه خواست، تو را تركيب كرد .
💠 #انفطار6تا8 💠
🌐💠⚜⚜💠🌐
💠💠 علت غرور انسان در مقابل خدا چیست⁉️
🌐🌐 چی باعث شده که انسان در مقابل خدا بایسته⁉️
✴️✴️ چرا انسان با آن همه نياز و ضعف، مغرور باشد⁉️
💭💭 چه چیزی جز بخشندگی خدا باعث شده که انسان عبادت نکند و به قیامت ایمان نداشته باشد
✳️✳️ بدترين نوع كبر و غرور، آن است كه در برابر پروردگار كريم و هستى بخش باشد .
🌐💠⚜⚜💠🌐
✅خدای که انسان را از عدم به وجود آورد .
✅سپس هر یک از اجزای وجودش را در بهترین جای ممکن قرار داد .
✅پس از آن، اعضا و اندام انسان را متوازن و متعادل ساخت .
✅و در نهایت به بهترین شکل، صورتگریش نمود .
💐💐 همه وجود و هستی و امکانات وجودیِ انسان از #خداست .
🤔🤔 پس چه جای #غرور و #سرکشی
⚠️⚠️ پس دوستان غرور انسان، بيانگر غفلت او از #نعمتهاى_الهى و #عظمت_آفريدگار است .
🔔🔔 و كسى كه به #دنيا مغرور شود، #آخرت را انكار مىكند مواظب باشیم .
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_نهم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ قلبم تالاپ تلوپ می ک
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_دهم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش اومد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستن و تصمیم می گرفتن چطور مراسم رو برگزار کنن؛
⭕️ امّا من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم ...
🌌 یک شب خدیجه من رو به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودن. برادرهام به آبیاری رفته بودن و زن ها هم فرصت رو غنیمت شمرده بودن برای شب نشینی. 😊
موقع خواب یکی از زن برادرهام گفت: «قدم! برو رختخواب ها رو بیار.»
🔹رختخواب ها توی اتاقِ تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیف اتاقِ کناری کمی اون رو روشن می کرد. واردِ اتاق شدم و چادرشب رو از روی رختخواب کنار زدم.
حس کردم یک نفر توی اتاقه. می خواستم همون جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شدم.» 😇
چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی رو شنیدم. قلبم می خواست بایسته. گفتم: «کیه؟!» 😨
اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بشین، می خوام باهات حرف بزنم.
🌷 صمد بود.... می خواستم دوباره دربرم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بشین.»😤
❇️ اولین باری بود که عصبانیتش رو می دیدم.
گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبروم می ره.»😥
می خواستم گریه کنم...
🔸 گفت: «مگه چیکار کردیم که آبرومون بره. من که سرِ خود نیومدم. زن برادرهات می دونن. خدیجه خانم دعوتم کرده. اومدم با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قراره ماهِ بعد عروسی کنیم.
🔺 _ امّا تا الان یک کلمه هم حرف نزدیم. من شدم جن و تو بسم الله. امّا محاله قبل از این که حرف هام رو بزنم و حرفِ دلِ تو را بشنوم، پای عقد بیام.»
خیلی ترسیده بودم...😰
گفتم: «الان برادرهام میان.»
🌺 خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهات اومدن، من خودم جوابشون رو میدم. فعلاً تو بنشین و بگو من رو دوست داری یا نه؟!» ⁉️
🔷 از خجالت داشتم می مردم. آخه این چه سؤالی بود. توی دلم خدا رو شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
🌷 دوباره پرسید: «قدم! گفتم منو دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت منو می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگه ای را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. 😊
❤️ گفت: «ببین قدم جان! من تو رو خیلی دوست دارم. امّا تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خوام از روی اجبار زنِ من بشی. 💞
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدونِ اینکه مشکلی پیش بیاد، همه چیز را تمام می کنم...»
🔹همون طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش.
✅ آهسته گفتم: «من هیچ کسی رو دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم...»
🌹 نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.
💍 گفت: «می دونم دخترِ نجیبی هستی. من این نجابت و حیات را دوست دارم. امّا اشکالی نداره اگه با هم حرف بزنیم. اگر قسمت بشه، می خواییم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جانِ حاج آقات جوابم رو بده. دوستم داری؟!»
🔹 آهسته جواب دادم: «بله.»
✅💖 انگار منتظرِ همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن.
گفت: «به همین زودی سربازیم تمام می شه. می خوام کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.»
🌺🌷 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زنِ مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحاله.
قشنگ حرف می زد و حرف هاش برام تازگی داشت.
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚