مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_شصت_پنجم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شصت_ششم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو صحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی
کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدای جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما ..
ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا
سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
*
سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#پوستر
خجسته باد زیبا مبعثش که با "اقرا بسم ربڪ" آغاز 🌸
و "انا اعطیناک الڪوثر" بیمه 🍃
و با "الیوم اکملت لکم دینکم" جاودانه شد 🌸
#مبعث
#عید_مبعث
#پروفایل
🍃🌸 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠گمنامی...
🔰یک سالی بود در خانه🏩 ما بیشتر صحبت از شهادت 🕊بود، یک روزی گفت:
«خانم اگر من شهید شوم چه میکنی؟»⁉️ گفتم:« خدا را شکر میکنم.»😇
🔰گفت:«اگر جنازه من را بیاورند ⚰دست روی صورت من میکشی؟» گفتم:❗️ «آقا شاید تو سر نداشته باشی.»😥
گفت: «خدا را شکر پیش امام حسین شرمنده نمیشوم.»😊 گفت: «دستم چه؟» گفتم: «شاید دست هم نداشته باشی.»‼️
گفت: «آن زمان هم خدا را شکر میکنم که شرمنده حضرت ابوالفضل نیستم.»☺️
🔰بعد گفتم: «شاید تانک🚦 از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.»❌ گفت:« آن وقت پیش علیاکبر شرمنده نیستم.»😌
بعد گفت: «اگر جنازهام برنگردد پیش خانم فاطمه الزهرا هستم❤️
🔰و به عروسم👰 که از سادات است گفت‼️ «شما از خانم فاطمه زهرا بخواهید اگر شهید شدم جنازهام برنگردد.😇
#شهید_مدافع_حرم_رحیم_کابلی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #دوام_زیبایی 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
چرا اکثرا فرش قشنگ میخریم بعد میریم رو فرشی هم میخریم اونم ۱۲ متری، تا روش رو کامل بپوشونه⁉️
😳مگه فرش قشنگ نخریدیم که همه ببینن پس دیگه چرا رو فرشی‼️
💢فرش درسته که قشنگه ولی با نپوشوندنش دوام فرشمون کم میشه
❌چون تند تند کثیف میشه و در اثر شستشوی زیاد از بین میره
🚫نمیشه هم بگیم که کسی رو فرش چیزی🍕 نخوره چون وقتی خونه ما بیشترش فرشه امکان پذیر نیست
✅پس در نهایت باید رو فرشی بندازیم.
همیشه👇
❤️پوشش، دوامیه برای زیبایی
💚و پوشوندن قیمتی ترش میکنه
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
😍😍 دوستان سوره ضحی یکی از عاشقانه ترین سوره های قرآنه
✅✅ 11 تا آیه کوتاه داره، بیاید باهم بهشون فکر کنیم
⚜⚜ سوره با قسم خوردن خدا به شب و روز شروع میشه و مطمئنا خدا میخواد چیز مهمی رو بهمون بگه ..
🌸👇 باهم ببینیم :
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌴 سوره ضحی آیات 1 و 2 🌴
🕋 وَالضُّحَىٰ
🌞 ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎم ﻛﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺑﺮﺁﻳﺪ
🕋 وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَىٰ
🌙 ﻭ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎم ﻛﻪ ﺁﺭﺍم ﮔﻴﺮﺩ،
🌺 خدا این قسم هارو میخوره که چی بگه ؟!
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌴 سوره ضحی آیه 3 🌴
🕋 مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ
😍😍 ﻛﻪ پروردگارت تو را رها نکرده ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺸﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
❤️❤️ چقدر آرامش بخشه این آیات ..
👈🏻 ادامه آیات رو ببینیم :
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌴 سوره ضحی آیه 4 🌴
🕋 وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَّكَ مِنَ الْأُولَىٰ
😇😇 ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ!
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌴 سوره ضحی آیه 5 🌴
🕋 وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَىٰ
🎁🎁 ﻭ ﺑﺰﻭﺩﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻋﻄﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺷﻮﻯ!
قرارگـــاهفرهــــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_شصت_ششم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند ب
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شصت_هفتم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بودهو اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی
ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش
ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند
ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم
ــفکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن
ــ یاعلی
ــ علی یارت
تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سلامی کرد.
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت :
ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد
ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
ــممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست
کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت :
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ بسه
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
komeil-maysamtammar.mp3
8.31M
🎤 باصدای : #میثمالتمار
#دعای_کمیل
❣️اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣️
🌻مهدی جانم،آقای من، هر کجا امشب دعای کمیل بنا کردید یاد ما هم باش😔
•🎙• @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #چادر #استکبار_ستیزی 👇🌸👇🌸
#ریحانه
✅یه کلام حکیمانه هست که میگه هروقت دیدی دشمنان های تو ازت راضی هستن بدون که داری به نفع اونها عمل می کنی و اگه ازت عصبانی شدن بدون که داری علیه شون کاری می کنی❗️
🔴به نظرت تا حالا آمریکا برادری شو به ما ثابت کرده ❓
پس چرا اینقدر مخالف چادر هستن❓
😎چرا چادر رو همش مسخره می کنن❓
چرا چادری ها رو می کوبونن❓
💯چون سیاهی چادر نیرویی داره که تاکنون توانسته در برابر همه تهاجم های اونها مقاومت کنه و شخصیت واقعی زن رو حفظ کنه.
پ.ن:چادر سیاه من سلاح دفاعی هس⚔ نه تنها از نگاه 👀نامحرمان حفظ میکنه بلکه جلوی مستکبرها هم اقتدار میاره.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
1_22898120.mp3
1.22M
#دعــاے_عهـــد
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
[🍃\•⛅️] @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیارٺ حضرٺ ولی عصر (؏ـج) در روز #جمعہ
🔻چند دقیقہ وقتتون رو نمیگیره ...
⚠️برای امام زمان وقت بذاریم ...😔
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
[🌼] @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔸گاهی مزارش که میروم اتفاقهای عجیبی میافتد که #زنده_بودنش را حس میکنم، یک شب🌙 نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:《#خانومم خیلی دلم برات تنگ شده💔 پاشو بیا مزار》
🔹معمولا #عصرها سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار🌷 شدم از نزدیکترین مغازه به #مزارش چندشاخه گل نرگس🌸 و یک جعبه خرما خریدم، میدانستم این شکلی راضیتر است👌
🔸همیشه روی رعایت #حق_همسایگی تاکید داشت، سر مزار که میرم سعی میکنم از نزدیکترین مغازه به مزارش که #همسایه_گلزار شهداست🌷 خرید کنم.
🔹همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم #دختری آمد و با گریه😭 من را بغل کرد، هق هق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که #آرام_شد
🔸گفت: عکس #شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم که من شنیدم شماها برای پول💰 رفتید، حق نیستید❌ باهات یه #قراری میزارم
🔹 فردا #صبح میام سره مزارت، اگه همسرت💞 را دیدم میفهمم که اشتباه کردم📛 #تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشون میدی، برایش #خوابی را که دیده بودم تعریف کردم
🔹گفتم: من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب #خودحمید خواست که من اول صبح بیام سرمزارش🌷، از آن به بعد با اون خانوم دوست شدم☺️، خیلی رویه زندگیاش عوض شد، تازه فهمیدم که دست #حمید برای نشان دادن راه خیلی بازه👌
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram