eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت داریم❤️
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ رفتیم داخل‌ اتاق جلوی قاضی خیلی زود صیغه ی طلاق خونده شد حیدر غمگین نگاهم میکرد نگاه که نه حالا دیگه سرش پایین بود و من فکر میکردم داره بهم فکر میکنه. دلم آغوشی میخواست برای زار زدن مازیار فهمید اومد بغلم کرد زیر گوشم گفت _پای تصمیمت بمون عزیزدل برادر آخ که همین کافی بود برای ترکیدن بغضم و وا شدن گره دلم های های گریه کردم بلند و بی خجالت صدای گریه های فاطمه هم پشت سرم بلند شد و دلداری های آقای محمد به گوشم رسید چه فایده داشت این حرفها و گریه ها وقتی منو حیدر حالا بهم نامحرم شده بودیم حیدر رفت زودتر از بقیه از سالن رفت بیرون اون هیچی یادش نبود و بعید بود یادش هم بیاد. برای آخرین بار قامتش رو نگاه کردم و از آقای ایزدی خداحافظی کردم و رفتم بیرون از سالن جلوی ماشین آرش ایستاده بودم که ماشین غیاث از جلوم رد شد. ناخواسته عشق غیاث رو با حیدر مقایسه کردم پوزخند اومد به لبم غیاث سالیانه درازه که بیخیال من نشده حیدر با یک سال نبودن .. _کجا میری ماهورا؟ آرمان و آرش چقدر عزیز و دوست‌داشتنی شده بودن بعد از حیدر فرشته های نجات خانواده ی من بودن. _بریم خونه بچهارو‌ بردارم منو ببری واحد خودم‌ لباشو کج کرد و گفت _واحد خودم واحد خودم نکن ما خانواده ایم و کنار هم زندگی میکنیم فقط باید خونه ی بزرگتر بگیریم مازیار بهش تشر زد _تو‌کی شدی خانواده ی ما‌ خندید و دست گذاشت روی‌ شونه ی آرش _خان داداش قول داده کار منو مارال رو راه بندازه‌ بین این مسخره بازیا رسیدیم خونه از بابا مامان عذرخواهی کردم و بچهامو برداشتم برگشتم خونه ی خودم‌ من باید تو مدتها عزاداری میکردم برای عشق از دست رفته ام رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ یک هفته میشد که با بچه‌ هام سرگرم بودم دوست نداشتم کسی بیاد دیدنم گفته بودم در باز نمیکنم ولی آرش هرروز میومد‌ دم در در میزد باز نمیکردم میرفت. زهرا و امیر علی دیگه به این تنهایی عادت کرده بودن باهم بازی می‌کردن خودشون برای خودشون خوردنی دست و پا میکردن و میخورن و می‌خوابیدن‌ یه افسرده ی به تمام معنا بودم بعد از حیدر همه چی برام رنگ باخته بود یک سال تمام اندازه ی تمام عمرم پیر شدم و انتظار کشیدم تا بیاد بچهامو‌ به دندون گرفتم تا بیاد، تا بیاد و غم از دلم ببره اومد، ولی با سر و همسر و منو شکست، هر زنی جای من بود نمیموند کنار مرد بی وفایی چون حیدر حتی با فراموشی که گرفته بود ساعت نزدیک به ده صبح بود زهرا و امیر علی خواب بودن کنار خودمم عین مرده های متحرک با موی پریشون وسط اتاق دراز کشیده بودم میدونستم الان آیفون به صدا در میاد و آرش میاد پشت در. افکارم تموم نشده بود که آیفون زد، همیشه ده تا میزد جواب نمیدادم میرفت امروز شد بیست تا و ول کن نبود ترسیدم بلند شدم رفتم جلوی آیفون آرش بود ولی با اخم و مصمم‌. گوشی آیفون رو برداشتم قبل از اینکه بگم بله گفت _چرا جواب نمیدی تو شاید من دارم پشت در میمیرم مگه بچه ای ماهورا خانم زشته خودت هیچی اون دوتا طفل معصوم چه گناهی دارن که حبسشون‌ کردی تو خونه خجالت بکش خجالت بکش. بعد هم بدون خداحافظی رفت شوکه بودم حرفهاش رو دلم سنگینی کرد انتظار اینهمه عصبانیت رو نداشتم دوست نداشتم تو این موقعیت کسی دعوام کنه گوشی آیفون رو گذاشتم و روی پام نشستم همونجا انقدر اشک ریختم که زهرا بیدار شد با دیدنم اومد سرمو بغل گرفت چقدر دلم شکست ولی انگار با گریه سبک شده بودم حالم بهتر بود همون لحظه امیر علی هم بیدار شد و صداش اومد دست زهرا رو گرفتم و سه تایی با هم رفتیم دوش گرفتیم بچهام میخندیدن‌ شاد تر شده بودن حالشون بهتر بود. لباس جدید پوشیدم و لباس های نو هم به تن بچها کردم موهامو بعد یک هفته شونه زدم و رفتم جلوی آینه به صورت لاغر و چروکیدم‌ نگاه نکردم به برق چشمای زهرا نگاه کردم و شادی امیر علی. دستشونو‌ گرفتم رفتم اشپزخونه اول سه تا نیمرو درست کردم بعد هم وسایل ماکارونی گذاشتم کنار هم. تا بعد از ظهر با بچهام خوشحال و شاد بودم انقدر باهم بازی کردیم که خوابشون برد بعد این مدت خودم هم به خواب احتیاج داشتم خواب آرومتر و راحت‌تر. وقتی از خواب بیدار شدم‌ نزدیک اذان مغرب بود. بلند شدم آماده شدم مانتو شلوار و چادرمو‌ پوشیدم. زهرا رو بیدار کردم و وسایل مورد نیازمون‌ رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون من احتیاج داشتم به بودن در کنار خانواده ام. رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ وقتی رفتم بیرون از دیدن آرش که نشسته بود و تکیه زده بود به درخت رو به روی خونه تعجب کردم چرا این مرد اینجا نشسته بود. با دیدنم بلند شد خاک از پشت شلوارش پاک کرد و با طعنه گفت _چه عجب با خودت فکر کردی دوتا بچه داری که به بیرون رفتن هم نیاز دارن سرمو انداختم پایین و جوابی ندادم زهرا رو بغل کرد و بوسید امیرعلی رو از بغلم کشید بیرون و جلوتر از خودم راه افتاد چون خونه ی بابا اینا نزدیک بود دیگه پیاده رفتیم تا رسیدیم بین راه نه من حرف زدم نه آرش مارال از پشت دوربین آیفون جیغ زد از خوشحالی و دروباز کرد چه ظلمی کرده بودم به خانواده ام. آغوش مامان گرم‌تر از همیشه بود و دستای بابام پر مهر تر از هر وقت دیگه ای بود من عاشق خانوادم بودم و نباید کاری میکردم که ازشون دور بشم اگه اونا هم نباشن نبودن حیدر برام سخت‌تر میگذره. آرمان که انگار تازه از بیرون برگشته بود با طعنه گفت: _بلاخره مارو از لونه کشوند بیرون آقا آرش آرش به لودگی آرمان واکنش نشون نداد و با اخم بیشتر زهرا رو در آغوش گرفت نمیدونستم چشه آرش که اهل لوس بازی نبود. مازیار با خنده گفت: _ماهورا خانم خبر داری که داری عمه میشی؟ نگاهی به مریم بخت برگشته انداختم که از وقتی اومدم و دیدمش رنگش پریده بود. با خوشحالی گفتم: _الهی فداش بشم مبارکتون باشه عزیزای دلم. مارال با شعف خاصی گفت: _وای آبجی فکر کن یه توله به جمعمون اضافه میشه که بهمون میگه عمه آرمان جواب مارال رو داد و گفت: _الهی یه جوجه به جمعتون اضافه بشه که به آرش بگه عمو. کل جمع ساکت شد و انگار همه داشتن فکر میکردن تا معنی حرف آرمان رو بفهمن مازیار زودتر از همه گفت _خیلی بی حیایی آرمان بلند شو برو خونت‌ همه از پدر شدن مازیار خوشحال بودن و من در فکر تغییر ناگهانی رفتار آرش بودم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜📎 💜📎💜📎💜📎💜📎 💜📎💜📎💜📎 چرا با من تند اخلاقی میکرد مگه چیکار کرده بودم من نیاز داشتم به این تنهایی چرا براش ناخوشایند اومده مامان با احتیاط گفت _این چند روز خانواده ی ایزدی خیلی ازت سراغ گرفتن مارال با بداخلاقی اومد تو حرف مامان _بدرک که اومدن مامانت مگه الان دیگه برای ما اهمیتی داره برای ماهورا‌ نگو لطفا مامان که انگار هنوزم دلش با اونا بود جواب داد _ماهورا حق داره بدونه چه عیبی داره که بفهمه خانواده شوهرش نگرانش بودن مازیار اینبار گفت _چه شوهری مامان تموم شد رفت دیگه بیخیال بشین یادمون بره این قضیه با صدای زنگ گوشیم از اونجا فرار کردم و رفتم تو اتاق مارال کیفمو اونجا گذاشته بودم شماره ناشناس بود جواب دادم و صدای غیاث رو شنیدم. _دیدم از خونه اومدی بیرون حرص خوردم _چرا بیخیال من نمیشی چرا عین سیریش میمونی تو خجالت بکش توروخدا خندید و گفت _محاله، تازه دارم بهت دست پیدا میکنم. پشت سر هم صدای بوق قطعی تلفن اومد این بشر هم قوز بالا قوز بود نمیفهمیدمش واقعا دنبال چی بود تو این بدبختی من باهات بیام چی گیرت میاد خب جز یه زن بدبخت و مطلقه با دوتا بچه که دوست داره نه اعصاب داره نه حوصله گاهی با خودم میگم غیاث عاشقه یا مجنون واقعا این دیوانه است. کاش امیرحیدر‌ واقعا منو دوست داشت از همون ابتدا هم خیلی راغب به سمت من نبود من در حدش نبودم اصلا میخواستم باهاش ب کجا برسم اصلا تهش همین بود و آوارگی دوتا بچه ی بیگناه وای که چقدر کلافه بودم دوست داشتم برگردم به کنجا تنهایی خودم. رفتم از اتاق بیرون با دیدن زهرا و علی که داشتن بازی میکردن پشیمون شدم و نشستم کنار بابا.
💜🧷 چقدر بابا مظلوم بود چقدر دلم می‌سوخت براش نمیدونم چرا دیگه به زبون نیاورد و نگفت من بچه ی چه کسی هستم چرا فراموش کرده بودم این موضوع رو بپرسم ازش نگاهی بهش انداختم اون خودش خیلی داغون تر بود هنوز بطور کامل سلامتیش رو به دست نیاورده بود نباید تحت فشار قرارش میدادم. پوچه پوچ بودم انگار هیچ هدف و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداشتم من تمام احساسم رو جا گذاشته بود وسط قلب امیرحیدر مگه دیگه آدم سابق میشدم من دلم آرامش اون روزها رو میخواست دلم میخواست برگردم به دورانی که عین کدبانوها برای همسرم آشپزی میکردم. نگاهم رفت سمت مریم چقدر رنگش پریده بود بی هوا گفتم _مریم ویار نداری؟ مریم که از جواب دادن خجالت کشید جاش مارال گفت _وای آبجی هی میگه حلوا می‌خوام. _چه حلوایی میخوای مریم؟ مریم با هزاران بار رنگ به رنگ شدن گفت _نمیدونم آبجی دلم حلوای شیر میخواد انگار میلم میره به سمت شیر. لبخند زدم و بدون حرف بیشتری بلند شدم رفتم تو آشپزخونه آروم آروم و با تمرکز شروع کردم به درست کردن حلوا من استاد این هنر ها بودم نمیدونم چقدر طول کشید ولی تو اون زمانیکه داشتم حلوا رو درست میکردم خیلی احساس خوبی داشتم فارغ از همه چی تمرکزم روی اون بود به انتها رسیده بود کارم که مریم اومد تو آشپزخونه چشماش پر از اشک بود با ذوق فراوانی گفت _الهی فدای تک تک انگشتات بشم دلم داره مالش می‌ره برای خوردن یه قاشق از اون حلوا خندیدم و دیس آماده شده ی حلوا رو گذاشتم تو دستش با عشق خوردنش رو تماشا کردم. باید برای خودم کاری میکردم. بخاطر بچهام بخاطر خانواده ام و بخاطر خودم بخاطر خودم باید دست به زانو می‌گرفتم و بلند میشدم. باید با ماهورای جدید کنار میومدم. 💜💜💜💜💜 🧷🧷