سفیـدشــدن مــوهاےمـادراتفـاق تـرسناڪیـہ
وازاون تـرسنــاڪتـرچـروڪ شـدن
صـورت پـدر😔😔
بـراۍسلامتۍپـدرومــادرها😔
صـلـــــواتــ
"اللهــم صــلے علی محـــمدوالــہ محمــد"
╭─┅═ঊঈ♪⸙჻❣ᭂ⸙♪ঊঈ═┅─╮
♪❣♪☞ @Madarpedarr ♪•❣•♪
࿐჻ᭂ࿐♪⸙❣⸙♪࿐჻ᭂ࿐
♪❣♪☞ო #مــــادرپـــدر'ρ ♪•❣•♪
╰─┅═ঊঈ♪⸙჻❣ᭂ⸙♪ঊঈ═┅─╯
هرچيزى به اندازه جاى خاليش توى زندگيمون
ذهن و زندگيمون رو درگير خودش ميكنه
بعضى جاى خالى ها كوچكند و با چيزهاى كوچك پر مى شوند
مثل يك حبه قند كنار چاى
مثل يك چتر در روز بارانى
مثل يك مسافرت بدون موسيقى
مثل يك حساب بانكى خالى
امـــا
امـــان از جاى خالى هاى بزرگ
كه نميشه به راحتى اونها رو پُـر كرد
مثل جاى خالى يك نفر كه حالا تبديل به يك قاب عكس و كلى خاطره شده
مثل جاى خالى يك لبخند روى صورتى كه ديگر نميخندد
مثل جاى خالى يك نفر كه ديگر نگرانت نيست
مثل جاى خالى يك پيام شب بخير
مثل جاى خالى يك دست نوازشگر و آغوش مهربان
مثل جاى خالى يك مادر
مثل جاى خالى يك اميد
مثل جاى خالى يك اعتماد
مثل جاى خالى يك خيال شيرين
مثل جاى خالى يك زندگى نزيسته
مثل جاى خالى خــــدا
اميدوارم كه جاى خالى هاى زندگيتون پُـــر باشه و اگه جاى خالى ، وجود داشت فقط جاى خالى هاى كوچيك باشه🌸
┏━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┓
🎶 ⃟◍☞【 @MadarPedarr 】❥◍⃟☂
┗━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┛
در عالم کودکی به مادرم قول دادم
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت: نمی توانی عزیزم!
گفتم: می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.
مادر گفت: یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم.
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم.
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم!
بزرگتر که شدم عاشق شدم، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم.
ولی وقتی پیش خودم گفتم؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود.
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی!
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم.
آخر من خودم مادر شده بودم...💕
┏━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┓
🎶 ⃟◍☞【 @MadarPedarr 】❥◍⃟☂
┗━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┛
*دکتر الهی قمشه ای*
وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت فهمیدم هر چه زیستم اشتباه بود !
هر چه برایم ارزش بود کم ارزش شد .
حالا می فهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظه حال ، با اهمیتتر از شادی نیست حالا میفهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم ، نیستند
حالا می فهمم استرس، تشویش ، دلهره، ترس از آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول مهر ، ۱۴ فروردین ، بیکاری و . . . .
هرگز نه ماندگار بودند و نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند .
حالا می فهمم یک کبد سالم چند برابر لیسانسم ارزشمند است. کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم از غروب های جمعه ، روحم از تمام نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناختههای آینده های نیامده ام ،شادیم از تمام لحظه های عبوسم ،امیدم از همه یاس هایم ، با ارزش تر بودند.
حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی بودند
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد .
هیچگاه به دنبال خبرهای بد و حرفهای اعصاب خُردی نباشید . چون تمامی ندارد ...
دنبال شادی باشید ...
بگذارید ذهنتان نفس بکشد ...
┏━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┓
🎶 ⃟◍☞【 @MadarPedarr 】❥◍⃟☂
┗━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┛
💕 داستان کوتاه
مکالمه شوهر روستایی با تلفن بیمارستان برای همسر مریض
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.
در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه.
دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد.
صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد.
موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید.
حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم.»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند.
زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند.
عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود...
مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت.
مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد.
فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود.
از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد.
زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد.
همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد.
روزی در راهرو قدم میزدم...
وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟
یادتان نرود به آنها برسید...
حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.
همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو.
گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام.
برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم.
عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد:
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـﺪ، ﺑﺎ ﺷﮑﺴـﺘﻦ ﭘـﺎﯼ ﺩﯾـﮕﺮﺍﻥ، ﻣـﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﺨـﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓــﺖ!
ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎ خوشبخت ﺗﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ...
ﮐﺎﺵ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺍﮔﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﮏ ﮐﺴﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻃﺮﻑ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎﺧﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻃﺮﻓﯿﻢ...
ﻭ این ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن است که زیباست!
┏━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┓
🎶 ⃟◍☞【 @MadarPedarr 】❥◍⃟☂
┗━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┛
زن بودن
باید بلد باشی پایِ اجاق گاز ، حینِ سرخ کردنِ کتلت ، با خودت فکر و خیال هایِ عاشقانه کنی و شعرهایِ دلبرانه بگویی ، در حالی که غذایت نه ذره ای بسوزد ، نه بی نمک باشد ...
باید بتوانی هنگامِ شستنِ ظرف ها ، موسیقیِ دلخواهت را زمزمه کنی ، چشمهایت را ببندی و با همان حالتِ ژولیده و دستهایِ کف آلود ، تصور کنی رویِ صحنه ای و هزاران نفر تو را تشویق می کنند ...
زن که باشی ، باید بتوانی در حالی که لباس می شویی و جارو می کشی ، به همه چیز فکر کنی ... فکر کردنی که انتهایش بشود تصمیم های مهم و سنجیده گرفت ...
زن هایِ خانه دار ، استعدادهایِ کشف نشده ای هستند که به حرمتِ زن بودن ،
متواضعانه در مقامِ یک همسر و یک مادر ، کنجِ خانه مانده اند و بی هیچ توقعی برایِ دنیایمان زنانگی می کنند ...
زن بودن ، ساده نیست ...
پیچیده ترین فرمولِ آفرینش است ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
┏━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┓
🎶 ⃟◍☞【 @MadarPedarr 】❥◍⃟☂
┗━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┛
#زنی_را_میشناسم_من
زنی را میشناسم من🌹🍃 که در یک گوشه ی خانه🌹 میان شستن و پختن🌹🍃درون آشپزخانه🌹 سرود عشق می خواند🍃🌹نگاهش ساده و تنهاست🍃🌹صدایش خسته و محزون🌹 امیدش در ته فرداست🌹 🍃زنی هم زیر لب گوید🌹 گریزانم از این خانه🌹🍃 ولی از خود چنین پرسد:🌹 چه کس موهای طفلم را🌹پس از من میزند شانه؟🌹زنی با تار تنهایی🌹 لباس تور میبافد🌹زنی در کنج تاریکی🌹نماز نور میخواند🌹زنی خو کرده با زنجیر🌹زنی مانوس با زندان🌹تمام سهم او اینست🍃🌹 نگاه سرد زندانبان🌹زنی را میشناسم من🌹که میمیرد ز یک تحقیر🌹ولی آواز میخواند🌹که این است بازی تقدیر🌹🍃زنی با فقر میسازد🌹زنی با اشک میخوابد🌹 🍃زنی با حسرت و حیرت🌹گناهش را نمی داند🌹🍃 زنی واریس پایش را🌹🍃 زنی درد نهانش را🌹 ز مردم می کند مخفی🌹🍃 که یک باره نگویندش🌹چه بد بختی، چه بد بختی🌹🍃زنی را میشناسم من🌹که شعرش بوی غم دارد🌹 ولی میخندد و گوید🌹 که دنیا پیچ و خم دارد ...🌹🍃
┏━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┓
🎶 ⃟◍☞【 @MadarPedarr 】❥◍⃟☂
┗━•━━•°✵• ♪°❣°♪ •✾°•━━•━┛