زندگی به گستردهترین شکل ممکن زیر و رو شده بود اما لازم بود آنها طوری رفتار کنند که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. لبخند زدن پس از سیلی خوردن را در نظر آورید. حالا به این فکر کنید که این کار را باید در تمام بیست و چهار ساعت روز انجام دهید.
_کتاب، کتاب دزد
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
اگر یک ذره شک داری به عشقم، امتحانم کن
خودت آن وقت میبینی از آن دیوانهها هستم .
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
چه دلگیر است امروز!
انگار تو از پشت تمامی پنجرههای دنیا دست تکان میدهی و به سفری دور و دراز می روی؛ و من، سر بر شیشهی هر پنجره گذاردهام و میگریم .
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
+چرا نباید در موردش حرف بزنیم؟
این سوالی بود که بعد دقایق کوتاه پرسید، لبخندی غمگین به او زدم: این روشمونه . بعد صورتم را به سمت او برگرداندم و گفتم: بعضی وقت ها حرف زدن در مورد مسائل اونها رو واقعیتر میکنه، میفهمی؟
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
هر فرصتی مستقیماً به فرصتی دیگر منجر میشود، درست همانطور که یک خطر به خطری دیگر، یک زندگی به زندگی دیگر و مرگی به مرگ دیگر منجر میشود.
_کتاب، کتاب دزد
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
با کنجکاوی به بالای پله ها رسید، امشب تولدش بود و میدانست که همسرش برایش تدارکاتی دیده. دستگیره در را لمس کرد و در را باز کرد در بدو ورود پاهایش مایعی را حس کرد که سرامیک سفید را لک انداخته بود، مایع قرمز رنگی که هر کس هم بود میتوانست حدس بزند آن مایع چه چیزی است.
در خانه موسیقی ملایمی پخش میشد، در آشپزخانه میز غذاخوری عاشقانه چیده شده بود. سرش را بلند کرد چهار ظرف شیشهای کدر رنگی که داخلشان معلوم نبود در قفسهی روی دیوار، نظرش را جلب کرد. قدمهایش را جلو گذاشت کاغذی روی قفسه بود تا خواست آن را بردارد و بخواند، صدای قدمهای کسی از پشت سرش آمد و همسرش را دید که لبخند بر چهره دارد. او با همان لبخند گفت:
یادت هست یک روز بهت گفتم، کسانی که فکر و تصور تو را در مغزشان داشته باشند، میکشم؟
ظروف پشت سرت مغز انسانهایی هست که داشتن زیادی بهت فکر میکردن.
او دستانش را در هوا تکان داد و ادامه داد:
و دست از پا خطا میکردن!
او دستش را جلویش گرفت تا همسرش دستش را بگیرد و لحظه دیگر صدای حرف زدن آن دو بود که در صدای موسیقی گم میشد؛ اما آن کاغذ که نخوانده بر روی زمین افتاده بود و بوی فلز ، آهن و خونی که با گذشت دو ساعت هنوز از اتاق تهه راهرو میآمد .
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-