روزی روزگاری به خود فشار میآوردم تا دیگران را ناامید و ناراحت نکنم. کارهایی را انجام میدادم که از آنها متنفر بودم، به مهمانیهایی میرفتم که واقعا نمیخواستم در آنها شرکت کنم، افرادی را ملاقات می کردم که صحبت با آنها بسیار سخت بود. هر لبخندی که میزدم تقلبی بود. و بعد ذهنم منفجر شد. پس از آن متوجه شدم که بهتر است دیگران را ناامید و ناراحت کنم تا این که خودم را منفجر کنم.
-کتاب آسایش
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
گریه کردم بس که از داغ تو بیمارم حسین
تار میبیند دو چشمانِ عزادارم حسین .
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
تمام شد...
باباها امشب علی اصغرهایشان را به خانه میبرند و تحویل مادرها میدهند، صحیح و سالم...
سقاها و علمدارها امشب برمیگردند خانههایشان که مادرها و خواهرها دورِ قد و بالایشان بگردند...
زینب میماند و ...
این روزها سکوت تند تند حرفم را قطع میکند. خون مثل سابق در رگهایم نمیجوشد. نگاهم را مدام از آیینه میدزدم، نامم را هم دیگر بر دیوار عرق کرده نمینویسم .
-کتاب و تو چه میدانی درد یعنی چه؟
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
یک بار به او گفته بودم من با تمام مغزم تو رو دوست دارم. تقصیر من بود که درک نمیکرد قلب اعتبار سر را دزدیده و منشأ احساسات وحشی و سودایی در واقع سیستم پیچیده ی اعصاب مغز است و من به این دلیل از نام بردن از قلب به عنوان انبار تمام احساساتم اجتناب کردم چون قلب چیزی نیست جز تلمبه و تصفیه کننده ای خیس و خونین؟ تقصیر من است که مردم قادر
نیستند نماد را در نهایت به واقعیت بدل نکنند؟
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-