باز شب شد و دل تنگی های روزمره در این پریشان کده ذهن غوغایی به پا کرد، در دل آشوبی به پاست که هر شب فوران میکند و سیل عظیم خاطرات در ذهن پریشان به ساحل دل تنگی می رسد. و من در این شبهای تنهایی چشمانم را میبندم و در خاطرات غرق میشوم .
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد، عینا همان تابلوست. اما آن روح آن چیزی که دل شما را می فشارد در آن نیست.
-کتاب چشمهایش
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
قهوه و شعر و خيالِ تو و اين باد خنك
باز لبخند بزن، قهوه شكر میخواهد!
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
چشمهایش را در برابر قهوهای که مقابلش قرار داشت بست و نفس عمیقی کشید، لحظه مسرت بخشی برایش محسوب میشد.
سکوتی دورش را احاطه کرده بود؛ انگار فقط او و خودش حضور داشتند. سنگینی نگاه او که رو به رویش نشسته بود حس کرد، نگاهش را از قهوه گرفت و با لبخندی که نمیتوانست کنترلش کند به اون نگاه کرد. وقتی به چشمان او خیره میشد قهوه چشمانش تیره، تلخ، اما آرامش بخش و اعتیاد آور بود. همانطور که به او نگاه میکرد قهوهاش را تلخ نوشید، شکر نه، لازم نداشت! فقط کمی لبخند او را در فنجانش بریزند، قهوهاش را شیرین میکرد.
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-