4_6044048471952986435(1).mp3
17.35M
بـرگـردڪهایـن قـافله را بیـمعطش نیسـت
ما تـشـنه لبعـشـق توهـستیـم عـلمـدار
روزی روزگاری به خود فشار میآوردم تا دیگران را ناامید و ناراحت نکنم. کارهایی را انجام میدادم که از آنها متنفر بودم، به مهمانیهایی میرفتم که واقعا نمیخواستم در آنها شرکت کنم، افرادی را ملاقات می کردم که صحبت با آنها بسیار سخت بود. هر لبخندی که میزدم تقلبی بود. و بعد ذهنم منفجر شد. پس از آن متوجه شدم که بهتر است دیگران را ناامید و ناراحت کنم تا این که خودم را منفجر کنم.
-کتاب آسایش
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
گریه کردم بس که از داغ تو بیمارم حسین
تار میبیند دو چشمانِ عزادارم حسین .
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
تمام شد...
باباها امشب علی اصغرهایشان را به خانه میبرند و تحویل مادرها میدهند، صحیح و سالم...
سقاها و علمدارها امشب برمیگردند خانههایشان که مادرها و خواهرها دورِ قد و بالایشان بگردند...
زینب میماند و ...
این روزها سکوت تند تند حرفم را قطع میکند. خون مثل سابق در رگهایم نمیجوشد. نگاهم را مدام از آیینه میدزدم، نامم را هم دیگر بر دیوار عرق کرده نمینویسم .
-کتاب و تو چه میدانی درد یعنی چه؟
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-