🌈 #قسمت_یازدهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍
بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم #همیشه_باوضو باشم.
تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.
مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑
هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟😐
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕
-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐
-آخ،تازه یادم افتاد.😅
-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.😕
گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄
پیامهاشو بازمیکنم:
📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟
سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
📲دانشگاه رو ترکوندی.
📲کجایی؟
📲خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..
شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁
-خب حالا...سلام😅
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐
-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑
-قرار کنسل شد؟😕
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔
-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊
-خونه ی ما؟! اینجا؟!😳
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁
سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟😃
-دربند خوبه؟😁
بالبخند گفتم:...
ادامه دارد...
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
🌈 #قسمت_دوازدهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
بالبخند گفتم:☺️
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝
-خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁
به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄
پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.
سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.
ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.
مؤدب تر شده بود.😟
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.
سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.
تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.
چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:
_سفره رو آماده کن،الان میام.
دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.
سهیل هم کمک میکرد ولی...
ادامه دارد...
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
دو پارت رمـــان هر چے تو بخواے خدمت دوستــــان😍☺️
حیفـــــ ڪہ قسمټ هاے سیزده و چہـــارده حاضــــر نبود😔
🌈 #قسمت_سیزدهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.😬
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.😊
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
✨خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.✨
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟😐
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد...
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
🌈 #قسمت_چهاردهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.
سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.
محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!
نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈
محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟
-این آرامش رو ✨ #خدا✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.
-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌
-یعنی سنگدل شدن؟🙁
-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️
-متوجه نمیشم.😟
-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.
باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.
سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟
توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️
ادامه دارد...
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
May 11
#طنز_جبهه
#زنگ_رهاورد😃
🌿... آتیش توپخانه عراق در منطقه بی سابقه بود😇 و به حدی زیاد شده که در عقبه منطقه😖 همہ اتوبوس🚌ها سرو تہ🔁ڪردند
و داشتند بہ سرعت منطقہ رو ترڪ😎🌚 مےڪردنند ، من و فریبرز هم با یه ماشین بودیم و همین که این صحنه را دیدیم😂 دور زده و پشت سر بقیه خودروها قرارگرفتیم😄
آتیش🔥هر لحظہ سنگین تر مےشد.😖
🌿... راننده اول وقتی دژبانے😎 رسید در حالے ڪہ جلوی او را گرفتہ بود🚫و طناب⛓را در دست داشت گفت:🗣« اخوی ڪجا❓
گفت : « شهید دارم😔» دژبان راه رو باز ڪرد و رو بہ دومـ2⃣ـے گفت:🗣 «شما ڪجا برادر»
او هم بلافاصلہ گفت « مجروح دارم🤕💉»
و دوباره دژبان راھ🛣رو باز ڪرد✅ و سرانجام رو بہ سومـ3⃣ـے ڪہ ما بودیم و فوق العاده هم دست پاچہ ڪرده بودیم گفت:
« شما دیگہ ڪجا😑😐» و فریبرز ڪہ دیگہ نمےدونست تو اون موقعیت چے بگہ🎩😣 و فقط براے اینڪہ چیزے گفتہ باشہ👈 با عجلہ گفت : مفقود الاثر دارم!😄 واین جمله تاریخی فریبرز برای خودش و دیگران سالها موجب خنده و شادی دیگران شده بود😝😁😳
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#پروفایل♡
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#مجردانه🙈😅
گـ؋ـتندڪـہ از هر چـہ بترسےبـہ سرت مےآیـد😈
من اگر از تو بترسم بـہ سرم مےآیـے؟👻
هدایت شده از "حَــنان"
رفیق!!
یه سلام خوشگل بدیم به مهدی فاطمه؟!😉😌
بلندشو...🚶♂🚶♀
آفرین👏😌
حالا دست راستت رو بزار روی سینه😁
وبگو...:🤩
[اَلسَّلامُعَلیکَیااَباصالِحَالْمَهدیْادْرِکْنیِ]♥️
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
☀️صبح خودرابا سلام به
14معصوم (ع)شروع کنیم
❣•.¸¸.•🌞✫ ✭🔸✭✫🌞•.¸¸.•❣
🍃بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ🍃
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮتضی
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩی
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
🌻السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
سلام خدمت حضرت ابوالفضل العباس ع💖
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨💖
✳️بهترین دعا فراموش نشود
﷽
⚜اِلهی✨✨✨
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
❣عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ
صاحبَ العصرِ والزَّمان❣
💖در پناه حضرت حق روزی آرام و
سرشار از معنویت نثارتان...💖
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
هدایت شده از "حَــنان"
💦💠💦💠💦💠💦💠💦
*❄️💠زیارت امام عصر*
*(عجل الله تعالی فرجه الشریف)*
*در هر صبحگاه💠 ❄️*
*🌟اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها وَسَهْلِها وَجَبَلِها، حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ، وَعَنْ والِدِيَّ وَوَُلَْدي وَعَنّي مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِيّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمُنْتَهى رِضاهُ وَعَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وأحاط بِهِ عِلْمُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في هذَا الْيَوْمِ وَفي كُلِّ يَوْم عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً في رَقَبَتي اَللّـهُمَّ كَما شَرَّفْتَني بِهذَا التَّشْريفِ وَفَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضيلَةِ وَخَصَصْتَنى بِهذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلى مَوْلايَ وَسَيِّدي صاحِبِ الزَّمانِ، وَاجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأشياعه وَالذّابّينَ عَنْهُ، وَاجْعَلْني مِنَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طائِعاً غَيْرَ مُكْرَه فِي الصَّفِّ الَّذي نَعَتَّ اَهْلَهُ في كِتابِكَ فَقُلْتَ: (صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ) عَلى طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عليهم السلام، اَللّـهُمَّ هذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ في عُنُقي اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گاندو
تخلیه اطلاعاتی😐😂
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#تلنگرانه
🍂میگفت↓
میدونی ڪِی
ازچشمِ خدا میوفتی؟!
زمانی ڪه آقا امام زمان❗️
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار..!
رفیــق✨
نزارڪارت بـه اونجاها برسـه!!🍃
🕊#شهیدانه🥀
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
https://harfeto.timefriend.net/16167548260400
این لینک ناشناسمون هست
هر پیشنهادی دارید انتقادی نظری
و...
جوابتونو داخل کانال میزاریم و جواب میدیم😁
در مسئله های دیگر هم میتونیم کمکتون کنیم
☺️🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤😔دلتنگــــم...
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خـــادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و بدانیـــد اونہـا نمی توانند به سیلی بزنند..😄
#رهبــــرونہ😆😍
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خـــادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈