#عاشقانه های مذهبی😍❤️
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
✍️خیلی جالبه و آموزنده ست
🧕مخصوصا دختراااااا
لطفا بخوووونید
🧔🏻داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..
نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم
سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن..
اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم
گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم...
سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده
بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...
سربند یا فاطمه الزهرا.س..
حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....
..یا زهرا.س
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ
اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ
وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
با ذکر صلوات نشر بده😁🌺
{خادم الشهدا}
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
وای اگر خامنه ای حکم [جهادم ]دهد
{خادم الشهدا}
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
کربلا میخام ارباب😔
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
اگـــه امــام زمـان بگـه گوشیــتو بده چــک کنم! !
بـــدون تعلل بهـــش مــیدین!؟
یا میگــین آقا شرمـــنده ام💔 :-(
#خـــادم_الحسین
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
حـــق الناس چــیه؟
یعـــنـی مــن گـنــاه کنم،
دیــگرانمنتظـــرظهـــورباشــن💔:-)
#خـــادم_الحسین
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#دعای_سوم_ماه_رمضان
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
میخوام یه مطلب بزارم حتما بخونید خیلی قشنگه👌💛
راجب نماز اول وقته ۱۰ دقیقه بیشتر زمان نمیبره رفیق😉😊
#دختر_جوان_و_رازی_در_رستوران
گفتم اجازه هست بیام داخل مادر جان؟
گفت بفرمایید دخترم منزل خودته
رفتم داخل حالا مونده بودم چکار کنم چی باید بپرسم؟
یهو از دهنم در رفت گفتم پسرتون ماشالله اشپز کار درستیه مادر
گفت بله اشپزی تو خانواده ما ارثیه خودمم دستپخت خوبی دارم با لبخند گفتم ژن خوب داره پس اقاپسرتون؟
یه آهی از ته دل کشید و گفت هعععییی
گفتم مادر جان حرف بدی زدم ناراحت شدید؟
گفت اشپزیو از من به ارث برده که همه تعریف میکنن اما یک اخلاق بدی هم داره که من در عذابم پسر من دین و ایمون درست درمونی نداره
اوائل کاهل نماز بود اما چند سالیه تارک الصلوه شده نه نمازی نه روزه ای نه اعتقادی
میگه کی از اون دنیا خبر اورده؟
من خیلی رنج میکشم همیشه با دل شکسته م دعاش میکنم به خودش بیاد عاقبت بخیر بشه
اینو از شوهر خدابیامرزم به ارث برده
اونم نماز و دیانت درستی نداشت ادم خسیسی بود خدابیامرز
این اخلاقاشم
از باباش به ارث برده و سرشو به نشونه ناراحتی چندین بار تکون دادو اه کشید
من در این لحظه دیگه حرفهای پیر زن رو نمیشنیدم دیگه فقط حرف پیر زن مثل یه صدای ضبط شده تو سرم میپیچید
دین و ایمون درست درمونی نداره تارک الصلوه شده
دین و ایمون درست درمونی نداره تارک الصلوه شده
دین و ایمون درست درمونی نداره تارک الصلوه شده
چشمم به دهن پیرزن یخ زده بود که با صدای پیر زن به خودم اومدم
حس میکردم به جوابم رسیدم اومدم خداحافظی کنم پیر زن پرسید با پسرم کاری داشتی دخترم
؟
گفتم من حالم خوب نیست مادر جان میرم بااجازه تون
تو کوچه بد جور ذهنم درگیر شده بود
خدایا حکمتتو شکر که اینهمه کارات رو حساب و کتابه
خدایا یعنی خوردن غذای یه ادم شل مذهب و تارک الصلوه این مدت توفیق نماز اول وقتو از من گرفته بود؟
یعنی اینقدر همه چیز در دنیا بهم گره خورده
یعنی من که اینهمه مراقبم با خوردن دستپخت یک ادم بینماز از اون این حالت به من منتقل میشه؟
بد جور به دلم افتاده بود برم تمام جریانو با خود اون آشپز مطرح کنم
دلمو به دریا زدمو و بلند شدم راه افتادم به سمت رستوران
وارد رستوران که شدم دیدم صاحب رستوران فقط نشسته بود گفتم من میخوام با آشپزتون صحبت کنم
گفت درباره چی دخترم ؟از غذای ما خوشتون نیومده؟
موندم چی بگم
گفتم میخوام دستور فلان غذاشو بگیرم اخه خیلی خوشمزه میپزه
لبخند رضایت به لبش اومد و گفت باشه الان صداش میکنم
رفت و بعد چنددقیقه یک اقای سیه چرده ای با
کلاه سفیدی که روی سرش بود و روپوش سفیدی دیدم به سمتم داره میاد
یه لحظه شوک شدم الان از کجا شروع کنم چی بگم ؟
گفتم خدایا من میدونم حکمتی هست که من الان اینجام شک ندارم پس خودت کمکم کن
اومد جلو گفت خانوم شما با بنده کار داشتید؟
گفتم بله
بعد یه حال احوال مختصر
گفتم من تو این شهر دانشجوام و از مشتریای پروپاقرص این رستوران و دستپخت خوب شما هستم
گفت خواهش میکنم آبجی نوش جونتون
گفتم.....
#ادامه تا چند دقیقه دیگه
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#برگرفته از یه ماجرای واقعی
#دختر_و_رازی_در_رستوران
من یک دختر مذهبی هستم و خیلی پایبند عقاید اسلامی ...
نماز اول وقتم ترک نمیشه الحمدالله حتی در سختترین شرایط..
همیشه یه بطری کوچیک تو کیفم هست ،هر جا صدای اذان میشنوم وضو میگیرم و نماز میخونم
اخه از نماز اول وقت خیلی چیزها دیده بودم
جونم بند نماز اول وقت بود.😍
معتقد نماز اول وقت بودم اگر نیم ساعت میگذشت واقعا دلم میخواست داد بزنم از ناراحتی ...
دانشگاه یک شهردیگه قبول شدم و در رفت و امد بودم ،
باوجودی که خیلی مراقبت داشتم نمازهام اول وقت باشه بااین حال گاهی چنان از دستم در میرفت با تاخیر نماز میخوندم که خودم شوکه میشدم اخه چرا؟🤔
من که خیلی مراقبم 😔
مثلا وضو میگرفتم یهو تلفن زنگ میخورد یا همچین اتفاقایی پیش می اومد که باعث تاخیر نمازم میشد چون دست خودم نبود یه جور سلب توفیق بود انگار😢
دیگ بعد چند بار از خودم بدم اومده بود،
دلم زنگار گرفته بود قلبم سبک نبود، تا باخودم گفتم باید بفهمم علتش چیه؟🤔
اومدم تاریخ تاخیرهای که داشتم یادداشت کردم،
از ده دقیقه تاخیر نماز اول وقت داشتم تا نیم ساعت...😭
داشتم دیوونه میشدم چرا من باید بعد نیم ساعت از اول وقت نماز بخونم من که مدام مراقبم،
همه رو سعی کردم به یاد بیارم تا نتیجه بگیرم
بعد یادداشت کردن تاریخ ها،
اومدم فک کردم چند ساعت قبلش چه کارا کرده بودم و کجاها رفته بودم ؟
بعد صرف یکی دوساعت تموم شد..
حالا باید یه چیز مشترک از تو اونها میکشیدم بیرون...
بعد نگاه کردن به همه اونها یه چیز نظرمو جلب کرد تو بیشتر اونها یه نکته مشترک بود😳
میپرسید چی؟
میگم عجله نکنید
نکته مشترک تو بیشتر اون تاریخ ها، رستورانی بود که من تو شهر دانشگاهم اونجا میرفتم برای غذا خوردن🙄
اخه هم قیمتش مناسب بود هم حس میکردم طعم غداهای مامانمو میده برای رفع دلتنگی اونجا میرفتم غذا میخوردم
چه رازی در اون رستوران بود؟
آیا علتو اونجا باید پیدا کنم؟🤔
تصمیم گرفتم ریشه ای برم تحقیق کنم
گفتم باید سر دربیارم چه ارتباطی هست ؟
اولین کار تحقیق در باره اون رستوران بود
رفتم داخل رستوران از گارسنی که اونجا منو میشناخت پرسبدم اینجا چندتا آشپز داره؟
گفت یه دونه سراشپز داریم
گفتم چند سالشه گفت ۳۰ سالشه
گفتم میشه بیشتر درباره ش بگی
گفت کارشو خوب بلده تو این سن و سال آشپز قابلی هستو ما مشتریامونو مدیون او هستیم
گفتم ادرس خونه شو میدین؟
خلاصه با کلی اصرار و التماس و جلب اعتماد ادرسو داد منم سریع رفتم در خونه ش،دستمو رو زنگ خونه گذاشتم یه پیر زن اومد درو باز کرد گفتم منزل فلانی گفت بله
گفتم ....
#ادامه تا چند دقیقه دیگه
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#دختر_جوان_و_رازی_در_رستوران
گفتم موضوعی که منو اینجا کشونده بی کم و کاست همونجور ک اتفاق افتاده براتون میگم لطفاهمه حرفهامو گوش کنید اول بعد در خدمت شماهستم حرفهای شمارو بشنوم
گفت در خدمتم بفرمایید
خلاصه همه ماجرارو تعریف کردم واسه ش
اون اقا فقط زول زول به من نگاه میکرد و من حرف میزدم
کم کم دیدم چشماش از حالت زول به حالت گشادی و گرد و از حدقه دراومده تبدیل شد
یهو دیدم همینجور که حواسش به من بود با دستش صندلی پشت میز صاحب رستورانو کشید و نشست روش
انگاری رمق از پاش رفته بود
حرفهام که تموم شد حالت شوک زده بود بیچاره
گفتم جناب خوبید؟گفت یعنی من کاهل نماز م روی دستپختم اثر گذاشته؟
مگه میشه؟
گفتم بله ارتباط مستقیم هست بین آشپز و غذایی که میپزه
همه انرژی منفی و مثبت از اون شخص به غذا و مواد خوراکی منتقل میشه
بخاطر همین اثر هست که غذاهای نذری فوق العاده خوشمزه و اثر درمانی و شفا دهندگی دارن
نذری هارو میخورن شفا میگیرن چون حالت معنو ی و انرژی مثبتش فوق العاده بالاست
به همون نسبت غذایی هم که از مواد شبهه ناک و حرام تهیه شده باشه و یا خود آشپز شرایط جسمی و روحی پاک رو رعایت نکنه به دستپختش وارد میشه
مثلا آشپز غسل واجب به گردن داشته باشه تمام بدنش بوی بد میده که عرفا و افرادی که چشم دل دارن متوجه میشن
یا کاهل نماز باشن انرژی منفی اون به دستپختش وارد میشه خواه ناخواه
گفت ابجی من هنگم از این حرفایی که میگی
من تو عمرم ازاین حرفا نشنیده بودم
خیلی به دلم نشست وجدانا
اعتراف میکنم سر دیگ که هستم اکثرا با یک غیظی آشپزی میکنم میگم این دنیا برای چی خلق شده ما اینجا چکار میکنیم سردرگمی بدی دارم همیشه
خیلی اوقات با همین افسردگی و پریشونی و اشفتگی کارامو میکنم
فرصتو غنیمت شمردم گفتم بله علت افسردگی شما از بی خدایی هست
دنیا رو خدا افریده با هدف
وقتی ما خدا رو از زندگی حذف کنیم دیگه دستمون به جایی بند نیست دچار پوچی و بی هدفی میشیم
سرشو پایین انداخت و گفت راست میگی خواهر حرف حساب جواب نداره
من سالهای اخیر خیلی کم اوردم الان با این حرفا فهمیدم علت اون حالتهام همینه که میگی
مادرم همیشه از هر راهی با هر زبونی منو نصیحت میکرد بنده خدا که اخرتی هست اونجا باید جواب بدیم به خودت بیا پسر اما همه این حرفها ببخشید انگاری به گوش خر یس خوندن بود
همیشه از کوره در میرفتم بخاطر این سرزنش های مادرم
اما خدایی شما با حرفهاتون منو تکون دادید امروز بعد سالها دلم لرزید و شوکه شدم از این صحبتها
اینقدر این حرفها عجیب و جالب بود که تا عمق قلبم نفوذ کرد اینجا بود که اشک حلقه زد تو چشمهاش و چشمشو از من مخفی کرد و سرشو انداخت پایین
حس غریبی داشتم خدایا بزرگی برازنده خودته و بس
تویی که هر کسی رو بخواهی هدایت میکنی هر کسی نخواهی هلاک میکنی
خدایا شکرت که من باعث تلنگر به یک انسان شدم به وسیله خودت
گفت خانوم ممنون که وقت گذاشتید در حق من خواهری کردید میتونستید بعد اینکه دلیل سلب توفیقتونو فهمیدید برید دیگه رستوران ما پا نذارید اما الان اینجایید و منو روشن کردید
من الان حسی رو تجربه کردم که تا حالا نسبت به خدا و دنیا و اخرت نداشتم
الان با همین حرفهای شما فهمیدم خدا چقدر بزرگه
چقدر هدفمند همه چیز دنیا بهم مربوطه
من نماز نخوندم نه تنها به خودم به انسان های دیگه هم ضرر زدم ناخواسته
دراخر هم گفت من دیدم عوض شد و سعی میکنم
دوباره نمازامو شروع کنم بخونم و این راه اشتباهی که رفتم برگردم و باعثش شما هستید و من نمیدونم به چه زبونی از شما تشکر کنم بابت امروز
گفتم خدا خواست به اینجا برسه منم وسیله بودم
چون منم بفکر خودم بودم اما درادامه تصمیم گرفتم بیام با شما مطرح کنم و این کار خدا بود
از خدا تشکر کنید فقط
بلند شدم و باخداحافظی از رستوران بیرون امدم
پایان
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#شهید_محسن_حججی
#پروفایل📸
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#پروفایل♡
ڪجایے حاجے؟!
چرا رفتے؟!
ڪجا رفتے؟!
هرجا هستے ...
برامون زیاد دعا ڪن🤲😢
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#طنز_جبهه🤣
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...😍
برای خودش یه قبری ڪنده بود. 😍
شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.😊
ما هم اهل شوخے بودیم
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😝
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاڪریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند.😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال! 😉
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، 😂
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😂
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباڪرم بخون😂😂😂
#خنده_حلال
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
# خادم الزهرا،❤️❤️
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_سی_و_سوم ✨
اما بالاخره روز موعود رسید...
قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده
مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود.
خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد...
اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!!
جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم.
خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم.
مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم.
خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد.
چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم.
دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا
برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت:
_چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟
لبخند زدم و گفتم:
_من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم.
-مریم گفته خیلی به زحمت افتادی.
-زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم.
بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات.
با اشک و بغض گفتم:...
ادامه دارد...
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خـــادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_سی_و_چهارم ✨
با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟
-چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.
وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.
لبخند تلخی زدم.رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من #ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای #تو بوده.تو به من #عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.
همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن...
حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون.
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.
این #نگاه_پدرم بهترین جایزه بود برای من.
سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.گل و گلاب گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.
مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.دعا و قرآن خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...
ادامه دارد...
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خـــادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈