#برگرفته از یه ماجرای واقعی
#دختر_و_رازی_در_رستوران
من یک دختر مذهبی هستم و خیلی پایبند عقاید اسلامی ...
نماز اول وقتم ترک نمیشه الحمدالله حتی در سختترین شرایط..
همیشه یه بطری کوچیک تو کیفم هست ،هر جا صدای اذان میشنوم وضو میگیرم و نماز میخونم
اخه از نماز اول وقت خیلی چیزها دیده بودم
جونم بند نماز اول وقت بود.😍
معتقد نماز اول وقت بودم اگر نیم ساعت میگذشت واقعا دلم میخواست داد بزنم از ناراحتی ...
دانشگاه یک شهردیگه قبول شدم و در رفت و امد بودم ،
باوجودی که خیلی مراقبت داشتم نمازهام اول وقت باشه بااین حال گاهی چنان از دستم در میرفت با تاخیر نماز میخوندم که خودم شوکه میشدم اخه چرا؟🤔
من که خیلی مراقبم 😔
مثلا وضو میگرفتم یهو تلفن زنگ میخورد یا همچین اتفاقایی پیش می اومد که باعث تاخیر نمازم میشد چون دست خودم نبود یه جور سلب توفیق بود انگار😢
دیگ بعد چند بار از خودم بدم اومده بود،
دلم زنگار گرفته بود قلبم سبک نبود، تا باخودم گفتم باید بفهمم علتش چیه؟🤔
اومدم تاریخ تاخیرهای که داشتم یادداشت کردم،
از ده دقیقه تاخیر نماز اول وقت داشتم تا نیم ساعت...😭
داشتم دیوونه میشدم چرا من باید بعد نیم ساعت از اول وقت نماز بخونم من که مدام مراقبم،
همه رو سعی کردم به یاد بیارم تا نتیجه بگیرم
بعد یادداشت کردن تاریخ ها،
اومدم فک کردم چند ساعت قبلش چه کارا کرده بودم و کجاها رفته بودم ؟
بعد صرف یکی دوساعت تموم شد..
حالا باید یه چیز مشترک از تو اونها میکشیدم بیرون...
بعد نگاه کردن به همه اونها یه چیز نظرمو جلب کرد تو بیشتر اونها یه نکته مشترک بود😳
میپرسید چی؟
میگم عجله نکنید
نکته مشترک تو بیشتر اون تاریخ ها، رستورانی بود که من تو شهر دانشگاهم اونجا میرفتم برای غذا خوردن🙄
اخه هم قیمتش مناسب بود هم حس میکردم طعم غداهای مامانمو میده برای رفع دلتنگی اونجا میرفتم غذا میخوردم
چه رازی در اون رستوران بود؟
آیا علتو اونجا باید پیدا کنم؟🤔
تصمیم گرفتم ریشه ای برم تحقیق کنم
گفتم باید سر دربیارم چه ارتباطی هست ؟
اولین کار تحقیق در باره اون رستوران بود
رفتم داخل رستوران از گارسنی که اونجا منو میشناخت پرسبدم اینجا چندتا آشپز داره؟
گفت یه دونه سراشپز داریم
گفتم چند سالشه گفت ۳۰ سالشه
گفتم میشه بیشتر درباره ش بگی
گفت کارشو خوب بلده تو این سن و سال آشپز قابلی هستو ما مشتریامونو مدیون او هستیم
گفتم ادرس خونه شو میدین؟
خلاصه با کلی اصرار و التماس و جلب اعتماد ادرسو داد منم سریع رفتم در خونه ش،دستمو رو زنگ خونه گذاشتم یه پیر زن اومد درو باز کرد گفتم منزل فلانی گفت بله
گفتم ....
#ادامه تا چند دقیقه دیگه
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#دختر_جوان_و_رازی_در_رستوران
گفتم موضوعی که منو اینجا کشونده بی کم و کاست همونجور ک اتفاق افتاده براتون میگم لطفاهمه حرفهامو گوش کنید اول بعد در خدمت شماهستم حرفهای شمارو بشنوم
گفت در خدمتم بفرمایید
خلاصه همه ماجرارو تعریف کردم واسه ش
اون اقا فقط زول زول به من نگاه میکرد و من حرف میزدم
کم کم دیدم چشماش از حالت زول به حالت گشادی و گرد و از حدقه دراومده تبدیل شد
یهو دیدم همینجور که حواسش به من بود با دستش صندلی پشت میز صاحب رستورانو کشید و نشست روش
انگاری رمق از پاش رفته بود
حرفهام که تموم شد حالت شوک زده بود بیچاره
گفتم جناب خوبید؟گفت یعنی من کاهل نماز م روی دستپختم اثر گذاشته؟
مگه میشه؟
گفتم بله ارتباط مستقیم هست بین آشپز و غذایی که میپزه
همه انرژی منفی و مثبت از اون شخص به غذا و مواد خوراکی منتقل میشه
بخاطر همین اثر هست که غذاهای نذری فوق العاده خوشمزه و اثر درمانی و شفا دهندگی دارن
نذری هارو میخورن شفا میگیرن چون حالت معنو ی و انرژی مثبتش فوق العاده بالاست
به همون نسبت غذایی هم که از مواد شبهه ناک و حرام تهیه شده باشه و یا خود آشپز شرایط جسمی و روحی پاک رو رعایت نکنه به دستپختش وارد میشه
مثلا آشپز غسل واجب به گردن داشته باشه تمام بدنش بوی بد میده که عرفا و افرادی که چشم دل دارن متوجه میشن
یا کاهل نماز باشن انرژی منفی اون به دستپختش وارد میشه خواه ناخواه
گفت ابجی من هنگم از این حرفایی که میگی
من تو عمرم ازاین حرفا نشنیده بودم
خیلی به دلم نشست وجدانا
اعتراف میکنم سر دیگ که هستم اکثرا با یک غیظی آشپزی میکنم میگم این دنیا برای چی خلق شده ما اینجا چکار میکنیم سردرگمی بدی دارم همیشه
خیلی اوقات با همین افسردگی و پریشونی و اشفتگی کارامو میکنم
فرصتو غنیمت شمردم گفتم بله علت افسردگی شما از بی خدایی هست
دنیا رو خدا افریده با هدف
وقتی ما خدا رو از زندگی حذف کنیم دیگه دستمون به جایی بند نیست دچار پوچی و بی هدفی میشیم
سرشو پایین انداخت و گفت راست میگی خواهر حرف حساب جواب نداره
من سالهای اخیر خیلی کم اوردم الان با این حرفا فهمیدم علت اون حالتهام همینه که میگی
مادرم همیشه از هر راهی با هر زبونی منو نصیحت میکرد بنده خدا که اخرتی هست اونجا باید جواب بدیم به خودت بیا پسر اما همه این حرفها ببخشید انگاری به گوش خر یس خوندن بود
همیشه از کوره در میرفتم بخاطر این سرزنش های مادرم
اما خدایی شما با حرفهاتون منو تکون دادید امروز بعد سالها دلم لرزید و شوکه شدم از این صحبتها
اینقدر این حرفها عجیب و جالب بود که تا عمق قلبم نفوذ کرد اینجا بود که اشک حلقه زد تو چشمهاش و چشمشو از من مخفی کرد و سرشو انداخت پایین
حس غریبی داشتم خدایا بزرگی برازنده خودته و بس
تویی که هر کسی رو بخواهی هدایت میکنی هر کسی نخواهی هلاک میکنی
خدایا شکرت که من باعث تلنگر به یک انسان شدم به وسیله خودت
گفت خانوم ممنون که وقت گذاشتید در حق من خواهری کردید میتونستید بعد اینکه دلیل سلب توفیقتونو فهمیدید برید دیگه رستوران ما پا نذارید اما الان اینجایید و منو روشن کردید
من الان حسی رو تجربه کردم که تا حالا نسبت به خدا و دنیا و اخرت نداشتم
الان با همین حرفهای شما فهمیدم خدا چقدر بزرگه
چقدر هدفمند همه چیز دنیا بهم مربوطه
من نماز نخوندم نه تنها به خودم به انسان های دیگه هم ضرر زدم ناخواسته
دراخر هم گفت من دیدم عوض شد و سعی میکنم
دوباره نمازامو شروع کنم بخونم و این راه اشتباهی که رفتم برگردم و باعثش شما هستید و من نمیدونم به چه زبونی از شما تشکر کنم بابت امروز
گفتم خدا خواست به اینجا برسه منم وسیله بودم
چون منم بفکر خودم بودم اما درادامه تصمیم گرفتم بیام با شما مطرح کنم و این کار خدا بود
از خدا تشکر کنید فقط
بلند شدم و باخداحافظی از رستوران بیرون امدم
پایان
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#شهید_محسن_حججی
#پروفایل📸
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#پروفایل♡
ڪجایے حاجے؟!
چرا رفتے؟!
ڪجا رفتے؟!
هرجا هستے ...
برامون زیاد دعا ڪن🤲😢
#گمݩام
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
#طنز_جبهه🤣
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...😍
برای خودش یه قبری ڪنده بود. 😍
شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.😊
ما هم اهل شوخے بودیم
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😝
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاڪریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند.😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال! 😉
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، 😂
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😂
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباڪرم بخون😂😂😂
#خنده_حلال
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
# خادم الزهرا،❤️❤️
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_سی_و_سوم ✨
اما بالاخره روز موعود رسید...
قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده
مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود.
خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد...
اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!!
جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم.
خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم.
مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم.
خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد.
چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم.
دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا
برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت:
_چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟
لبخند زدم و گفتم:
_من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم.
-مریم گفته خیلی به زحمت افتادی.
-زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم.
بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات.
با اشک و بغض گفتم:...
ادامه دارد...
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خـــادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_سی_و_چهارم ✨
با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟
-چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.
وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.
لبخند تلخی زدم.رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من #ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای #تو بوده.تو به من #عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.
همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن...
حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون.
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.
این #نگاه_پدرم بهترین جایزه بود برای من.
سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.گل و گلاب گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.
مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.دعا و قرآن خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...
ادامه دارد...
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خـــادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_سی_و_پنجم ✨
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...
مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون #مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم...
من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
برگشتم و از اونجا رفتم.
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.
-حالا کی هست؟
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.داشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.
-مامان! منکه نگفتم بیان.
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد...
همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.
بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.
ته دلم خالی شد...
گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،قطع عضو، اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟
منتظر جواب بود...
به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.
به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.
به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،مامان شکسته تر میشه،زنت هزار بار پیرتر میشه.منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟
جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....
ادامه دارد...
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خـــادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_سی_و_ششم ✨
فکری به سرم زد....
باحالت پشیمونی و گریه گفتم:
_با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..
چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم:
_بله
همه زدن زیر خنده....
مامان گفت:
_خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی...
مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال برداشت.
فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.
پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم.
باتعجب و ترس به محمد گفتم:
_قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.
محمد باخنده گفت:
_حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.
به بابا نگاه کردم...
با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.
شب خاستگاری شد..
محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال...
طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.
تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.
حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن.
به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.
صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن.
محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.
بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم.
اواخر دی ماه بود و نمیشد رفت تو حیاط.
به ناچار رفتیم اتاق من.
همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد...
ادامه دارد..
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خـــادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
رمان #هرچی_تو_بخوای 🌸
✨ #قسمت_سی_و_هفتم ✨
اتاق رو بر انداز کرد...
اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب هست.
کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی اتاقم رو به پنجره ست..
روی یه دیوار یه عکس رهبری مرکز و اطرافش...
عکس شهید خرازی،
شهید همت،
شهید احمد کاظمی،
شهید جهان آرا رو چسبوندم.
یه گل مصنوعی هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم.
خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه.
خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم.
سرش پایین بود،گفت:
_من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟
-بفرمایید.
-چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟
-این شهدا، #دوستان نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد #شبیه_ش باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر #محجوب و #باحیا هستن،اونقدر که مشخصه #دوست_ندارن حتی به عکس شون هم #خیره بشیم.منم میخوام اینطور باشم.
-چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟
- #لبخند همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر #ناراحته..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع #لایق شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون #مفیدتر بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت #نبود..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه.
-که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید.
-شما چرا میخواید ازدواج کنید؟
یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا...
-من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید.
-دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و #سبک_زندگیش بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام #بنده_ی_بهتری باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های #بندگی کردنم،چیه.
-چرا من؟
-چون میدونم #شماهم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه.
-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟
ادامه دارد...
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#خـــادم_الحسین
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
طنز جبهه😇
اسیرشدهبود⛓
مأمور عراقی پرسید:اسمتچیه؟!😡
- عباس😊
اهلڪجایے⁉️
- بندرعباس😁
اسم پدرتچیه👀
- بهشمیگنحاجعباس🌱
ڪجااسیرشدے؟!
- دشتعباس!🦋
افسرعراقےڪهڪمڪمفهمیدهبودطرف
دستشانداختهونمےخواهد
حرفبزندمحڪمبهساقپاےاوزدوگفت:
دروغمےگویے!😡
اوڪهخودرابهمظلومیتزدهبودگفت:🥺
- نهبهحضرتعباس(؏) !!😂😂😂
#خندهحلال😊
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
# خادم الزهرا❤️
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
هدایت شده از "حَــنان"
♥️✨🙊پسره بعد از عقدشون میگه ک من شیش سال پیش عاشق شده بودم...😳🤭🤔😅....👇
پدروحید گفت:
_حالا متوجه شدی عشق چقدر شیرینه.😊
من خجالت کشیدم... 😅🙈
سرمو انداختم پایین.وحید مدتی سکوت کرد.بعد بالبخند گفت:☺️
_ولی من قبلا عاشق شدم.😍
همه باتعجب نگاهش کردن،😳😳😟😳😟حتی پدرومادرش.
با خودم گفتم منم قبلا عاشق شدم.پس نمیتونم بهش خرده بگیرم.☺️
پدروحید گفت:
_وحیدجان الان وقت این حرفها نیست.😟😐
وحید گفت:🙂
_ولی من میخوام بگم...😍
شش سال پیش بود.روز سوم اردیبهشت ماه.😊ساعت حدود ده صبح🕙 بود.تو خیابان منتظر تاکسی بودم.تاکسی گیر نمیومد.منم عجله داشتم.... 😪
بالاخره یه تاکسی اومد که... 🤩
ادامشو بیا و بخون😍🙈👇
@Saarbazangomnam313
#هرچی_تو_بخوای😍🙊
هدایت شده از "حَــنان"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقا رسول 😍
وقت دنیا رو میگیریااا
از این نوع کلیپ ها میخای بدووووو
این زیر پرهه وقت بزن رو لینک توی کانال میای
بزن #گاندو ببین چیا میاره😍😍😍
:)
{ دختــ♡ـــراݩ سلیمانے }
https://eitaa.com/joinchat/5308511C301b54e84d
هدایت شده از "حَــنان"
سلام دوستان 👋🏻
امروز یہ ڪانال جذاب براتون دارمـ
یہ ڪانال پر از عڪس هاے شهدا
عڪس هاے حاج قاسم و حضرت آقا 😍
بہ نظرم ضرر نداره عضو شو اگہ بد بود بعد لف بده 😊
ولے انقدر توے حال و هواے مذهبے قرار میگیرے ڪہ نمیتونے لف بدے
هم استورے هاے شهدایے میزاریم هم پروف هاے دخترونہ و چاردے و پسرونه
اسمشم هست .......
عضو شے خودت میفهمے 😉❤️
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
رفیق!!
یه سلام خوشگل بدیم به مهدی فاطمه؟!😉😌
بلندشو...🚶♂🚶♀
آفرین👏😌
حالا دست راستت رو بزار روی سینه😁
وبگو...:🤩
[اَلسَّلامُعَلیکَیااَباصالِحَالْمَهدیْادْرِکْنیِ]♥️
☀️صبح خودرابا سلام به
14معصوم (ع)شروع کنیم
❣•.¸¸.•🌞✫ ✭🔸✭✫🌞•.¸¸.•❣
🍃بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ🍃
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮتضی
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩی
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
🌻السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
سلام خدمت حضرت ابوالفضل العباس ع💖
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨💖
❣•.¸¸.•🌞✫ ✭🔸✭✫🌞•.¸¸.•❣
✳️بهترین دعا فراموش نشود
﷽
⚜اِلهی✨✨✨
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
❣عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ
صاحبَ العصرِ والزَّمان❣
💖در پناه حضرت حق روزی آرام و
سرشار از معنویت نثارتان...💖
دُعـٰـــــــای عـَــــــهـْــــــد
🌸🍃بِــســمِ اللّٰه اَلرَحــمٰنِ اَلرَحیم🌸🍃
اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ،
اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّي وَ عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ] اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِكَ حَتْما مَقْضِيّا،
فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِرا كَفَنِي شَاهِرا سَيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ،
حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ،
✋ آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنى، و در هر مرتبه میگويى:
🌙 الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ 🌙