🌷🕊🍃
و تا ابد...
به آنانکہ پلاکشـــان را از گــردن خویش درآوردند...
تـا مانند مــــادرشان گـــمنام و بـے مزار
بمانند مدیونیم …
#شهید_گمنام💔
#_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
💌
خوابیدن در دنیا.m4a
4.63M
فوق العاده عاااالی برای یه شروع عالی👌
@mosbate_nojavvan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
May 11
ماه مُنیــــــــر●○
سلام عزیزان سال نو رو خدمتتون تبریک و عرض میکنم طاعات و عباداتتون هم قبول یادتون نره بنده حقیر رو
برای ارسال کارهای قشنگتون تا فردا وقت دارین😍✨
ان شاءالله هدیه نقدی داریم🌸
۱۵ روش ارتقا شخصی:
۱.روزانه مطالعه کنید.📘
۲.هر روز، ۱٪ بهتر شوید.
۳.سحرخیز باشید.
۴.زمان خود را مدیریت کنید.🕑
۵.از تعللکردن دست بردارید.
۶.پول خود را سرمایه گذاری کنید.💲
۷.دیگران را ببخشید.
۸.به یک روال ثابت، پابند بمانید.
۹.موفقیت را تجسم کنید.
۱۰.خودتان را به چالش بکشید.👊
۱۱.مرتب رویاپردازی کنید
۱۲.مدیتیشن کنید 😌
۱۳.عاشق خودتون باشید♥️
۱۴.ورزش کنید 🏓
۱۵.تا میتونید از خدای مهربان سپاسگزاری کنید🤲
#توسعه_فردی
لینک کانال:
@mosbate_nojavvan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رفیق من 🥰از همین امروز شروع کن :
نکته مهم: یک دفترچه یادداشت بردارکه همیشه نکات مهم وآموزنده داخلش بنویسی.
💎هر روز سه اتفاق خوشایندی که برات اتفاق میافته رابنویس.
#رشد_فردی
#خود_آگاهی
#انگیزشی
لینک کانال:
@mosbate_nojavvan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
به نام خدا
موضوع داستان : حضرت زهرا (س)
نازنین آمده بود خانه ی مادربزرگش. مادربزرگ داشت مغز گردوها رو می کوبیدتا نرم شود.نازنین مثل همیشه شروع کرد به سوال پرسیدن ...
_ برای چی گردوهارو می کوبی؟
_ میخوام برات یه نهار خوشمزه درست کنم
_چه غذایی ؟ اسم این غذا چیه؟
_فسنجون
_به به فسنجون .زودتر بپز مادربزرگ.....
مادربزرگ مشغول غذا پختن بود که نازنین پرسید :
شما که همیشه لباس گل گلی میپوشی چراامروز سیاه پوشیدی؟
مادربزرگ آهی کشید و گفت مگر نمیدانی امروز روز شهادت حضرت زهرا (س) است.
دختر پیامبر(ص)...
دوست داری برایت قصه ای تعریف کنم؟
نازنین گفت : آخ جون قصه....
مادربزرگ شروع به تعریف کرد
یک روز حضرت زهرا و خانواده اش روزه گرفته بودند.خیلی هم گرسنه بودند.
حضرت زهرا (س) با کمی آرد که داشت شروع کرد به پختن نان های خوشمزه و کوچک...
موقع افطار یک فقیر گرسنه پشت در خانه ی آنها میآید و در میزند و کمک می خواهد
بچه های حضرت زهرا(س) نانهای خوشمزه رابه فقیر میدهند و خود تافرداگرسنه می مانند.
در خانه ی حضرت زهرا به غیر از آن نانهایی که پخته بودند هیچ خوراکی دیگری نبود.
نازنین با تعجب پرسید :چرا انها اینکار را کردند مگر خودشان گرسنه نبودند؟
مادربزرگ گفت: بله ولی آنها خیلی مهربان بودند و همه ی نان ها رادادند به مرد فقیر تابرای بچه هایش ببرد.
یک ساعت بعد بوی خوشمزه غذا همه جاراپر کرده بود.نازنین حسابی گرسنه بود ولی وقتی سرسفره نشستند
نازنین تو فکربود و غذا نمی خورد...
مادربزرگ پرسید : چرا غذا نمی خوری ؟نکند این غذا رادوست نداری؟
نازنین گفت :دوست دارم ولی ای کاش من هم نهارم رابه یک بچه ی خیلی خیلی گرسنه می دادم
شاید او هم دلش فسنجون بخواهد..
مادربزرگ که ازدیدن مهربانی نازنین اشک در چشمانش جمع شده بود سر نازنین رابوسید و گفت بلند شو تابرویم.
مادربزرگ چادر سر کرد و همه ی غذاهارادرسینی گذاشت
داخل کوچه شدند و از چندتا کوچه گذشتند مادربزرگ جلوی یک در خانه ایستاد و گفت رسیدیم .همین جاست.
وقتی در خانه را زدند یک زن به همراه دو بچه در را باز کردندآنها از دیدن غذاهاخیلی خوشحال شدند.مادرشان سینی غذا راگرفت و خیلی تشکر کردنازنین به بچه ها لبخند زد و برایشان دست تکان داد و خداحافظی کرد.
وقتی نازنین و مادربزرگش به خانه رسیدند .خسته و گرسنه بودند.مادربزرگ می خواست با تخم مرغ نیمرو درست کندکه ناگهان صدای زنگ خانه بلند شد
در راباز کردند
خانم همسایه بود که برایشان نذری آورده بود.
مادربزرگ خندید و گفت:دیدی نازنین جان خدا و حضرت فاطمه زهرا (س) چقدر زود جواب مهربانی تورادادند.
نازنین هم خوشحال شدو توی دلش قول داد که روزهای دیگر هم بامادرش برای آن بچه ها غذا ببرد شاید چندتااز عروسک هایش راهم به انها بدهد
خدیجه پشام
بزرگسال
#مسطورا