•زِندگیاتونُوَقفِامام زمان ڪُنین ...🌼
•وَقفِجِبههیفرهَنگے...👣
•وَقفِظُهور...💪🏻
•وَقتےزِندگیاتوناینشِکلےشه☺️↷
•مَجبورمیشینڪهگناهنَڪُنید...✨
•وَوَقتیمڪهگُناههاتونڪَمترشُد
•دَریچهاۍازحَقایقبِهروتونبازمیشہـ🔗
•اونوَقتهڪهمیشین
شَبیهِ #شُهدا🕊
「 #امام_زمان🌸🌿 」
<《#حرفقشنگ》>
[•°عرض ڪردمآقا!
من عجول و بۍصبرم، حوصله معطلی ندارم!
در یڪ جمله برایم عصاره همه معارف اسلام را بیان ڪنید !
خنده ملیحی ڪرد وفرمود :
باهمه #مهربانباش !
خلاصه دین وقران
"بسماللهالرحمنالرحیم " است.
#رحمان باش باهمه آفریدههاۍخدا
و #رحیم باش با مومنان.•°]
#علامهطباطبایی🌻✨
#مهربونیروبلدباشیملطفا
🍃[•° الهمعجللولیکالفرج °•]🌸
#یکصلواتبرایآقامهمانشـو🥰🍃
🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀
「 #اصحاب_مهدی🌸🌿 」
🌼☘️
وقتۍڪارفرهنگۍراشروع
میڪنید،بااولینچیـزۍڪہباید
بجنگیمخُودمانهستیم ..🖐🏼!
#شھیـدمصطفۍصدرزاده🌱
¦حـس خــوب💕👀
––––· • —– ٠ ✤ ٠ —– • ·––––
•بارون باریدن↶🥂💭•
•درس خوندن↶🍊🧡•
•مسافرت رفتن↶🍓🌸•
•بیخیالی از چیزای بد↶🚌💕•
•باامیدبودن↶🛁💛•
•نه گفتـن↶🥑🔥•
•غرورداشتن↶🚴🏻♀️🥓•
––––· • —– ٠ ✤ ٠ —– • ·––––
#جـالـب࿐⃕💁🏻♀🌱°.•
روانشناسها میگن:
•مغز انسان هشت ماه زمان میخواد
تا یکی رو ببخشه⋅🧠❤️🩹⋅
•اگه کسی نمیتونه گریه کنه ضعیفه چون گریه کردن نیاز به درک بالای مغز داره⋅🥲💔⋅
•بهترین چیزا تو زندگی وقتایی یهو به دست میان که تو دنبالشون نبودی⋅🌸💕⋅
•افرادی که لباس مشکی میپوشن و به این رنگ علاقه دارن افراد قابل اعتماد تری هستن⋅🖤😎⋅
•مردم شمارو ۲۰-۳۰ درصد جذاب تر از اون چه که هستین میبینن⋅👸🏻💫⋅
•نوشته های که با رنگ آبی نوشته بشن بیشتر تو ذهن میمونن⋅💙🐳⋅
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهل و یکم
همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:
_دوست دارم.
یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان...
سرم محکم خورد به داشبرد.ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن. روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم
و با خنده گفتم:
_امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.
هیچی نگفت...
نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان.
آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم:
_امین،جان زهرا بلند شو.
سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود.
به من نگاه نمیکرد.
ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد...
از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.یه کم که دور شد،نشست رو زمین.
من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه.
احتمال دادم بخاطر این باشه که #ترسیده وقتی بخواد بره سوریه من #نتونم ازش دل بکنم.
نیم ساعتی گذشت....
پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.
دوباره بغضش ترکید...
من با تعجب نگاهش میکردم.دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.گفتم:
_چی شده؟ امین،حرف بزن.
یه نگاهی به من کرد...
وقتی اشکهامو دید عصبانی بلند شد و یه کم دور شد.
گیج نگاهش میکردم. دلیل رفتارشو نمیفهمیدم.
ناراحت گفت:
_زهرا..حلالم کن.
سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر،
گفت:....
ادامه دارد...