eitaa logo
༺✼ منجے ✼༻
82 دنبال‌کننده
420 عکس
176 ویدیو
8 فایل
﷽ اللّهم عجّل لولیک الـفـرج پَنـٰاهِ‌‌هَردلِ‌تَنهـٰا‌چـِرا‌نِمـٖے‌آیٖی..؛💔 ارتباط با ما : @SeyedRezaSajjad کانال های ما : @oramiralmumininhaidar @madahysara @Mahdi_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️امیرالمومنین علیه‌السلام می‌فرمایند: 🔸... با مهدی ماست که حجت بر همه تمام می‌شود. همان کسی که آخرین امام است و منجی امت و نهایت نورانیت است و سررشته کارها در دست اوست... 🔹... وَ بِمَهْدِيِّنَا تَنْقَطِعُ الْحُجَجُ خَاتِمَةُ الْأَئِمَّةِ وَ مُنْقِذُ الْأُمَّةِ وَ غَايَةُ النُّورِ وَ مَصْدَرُ الْأُمُورِ.... 📚اثبات الوصیة، ص۱۰. 📚بحارالانوار، ج ۷۴، ص ۲۹۸. https://eitaa.com/Mahdi_monji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ⊹˚. ִֶָ 🥺💘. یہ‌لحظہ‌صبرکن‌رفیق ... لابہ‌لاۍشلوغےوکلافگےوسخت‌گرفتن‌هاۍ زندگےخواستم‌یہ‌چیزۍبھت‌بگم یہ‌نگاه‌بہ‌پشـــتِ‌سرت‌بنداز مثل‌همہ‌ۍروزایۍکہ‌گذشت این‌روزاهم‌میگذره‌ خواستم‌بگم‌حواست‌هست‌دیگہ؟! مایک‌بارزندگۍمےڪنیم🐚 حالا‌ادامہ‌بده...!
ادامه رمان و آنکه دیر تر آمد
༺✼ منجے ✼༻
احمد گفت:( این هم معجزه ای دیگر حالا شک ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است.) فکری به نظرم رسید گ
توی خواب احساس کردم کسی پایم را قلقلک میدهد. گفتم: (مادرنکن هنوز خوابم میآید) غلتيدم و مادر را دیدم که تشت پر از آبی را در دست گرفته تا روی اجاق بگذارد. من کنار اجاق خوابیده بودم. مادر تشت را روی سینه ام گذاشت تقلا کردم که خود را نجات بدهم؛ اما نتوانستم به التماس افتادم؛ اما مادر تشت را فشار میداد نفسم گرفت صدایم در نمی آمد ناگهان از خواب پریدم و صورت احمد را پیش رویم دیدم و خودش را که روی سینه ام افتاده بود تا بخواهم اعتراض کنم احمد :گفت هیس! آرام باش و تکان نخور. عقرب روی پایت است». گیج خواب بودم؛ اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت. احمد گفت: تکان نخور بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد. اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد؛ بلکه به چفیه چسبید و همراه آن به داخل شیار افتاد خودمان را کنار کشیدیم. عقرب حرکات عجیبی میکرد به دور خود می چرخید انگار درد میکشید سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد. احمد گفت: یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم.
با تعجب گفتم:سرور احمد خندید و گفت: «اسم» برازنده ای نیست؟ برای کسی که این طور ما را از سختی و بلا نجات داد؟ خوشم آمد. چند بار نام سرور را تکرار کردم واقعا برازنده اش است. عجیب بود با آنکه میدانستیم حرارت افتاب به شدت دیروز است اصلاً احساس گرما و تشنگی نمیکردیم حتی گرسنه مان هم نبود اما هر چه زمان میگذشت، بی تابی مان بیشتر میشد که کی دوباره آن صورت و آن چشمها را میبینیم. وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد و رو به افق پیش رفت دلشوره عجیبی به من دست داد. نمیتوانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم. اگر سرور نیاید چه؟ اگر فراموشمان کند؟ یا نکند برای دوباره آمدنش باز باید استغاثه کنیم و دعا بخوانیم؟ طاقت نیاوردم و گفتم: «اگر نیاید چه کار کنیم؟ احمد متوجه منظورم ،شد گفت تا زمانی که در این شیار باشیم در امان هستیم بالأخره کسی از اینجا میگذرد. و مغموم گفت :(اما خیلی بد میشود اگر دوباره نبینمش) معترض گفتم: (منظور من هم همین است حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم) ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم آن قدر نرم و سبک تاخت میکردند که به نظر میآمد هرگز به ما نمیرسند. احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون می جهد .دست و پایم میلرزید و میدانستم احمد ام حال و روزی بهتر از من ندارد در چند قدمی ما از اسب پیاده شدند احمد جلو دوید و سلام کرد.
مردجوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد صورت چون ماهش پیدا شد. تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد. جلوتر رفتم احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد؛ اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید بی اختیار بو کشیدم و گفتم :(دلمان خیلی هوایتان را کرده بود) گفت: (میدانم شما دلتنگ خدا بوديد که سر نماز چنان ذکر می گفتید اجازه بدهید من هم نماز بخوانم تا بعد ....) مرد همراه جانماز پهن کرده بود. پارچه ای از جنس مخمل و به رنگ سبز و چنان چشمگیر که به عمرمان ندیده بودیم و عجیب اینکه آن جانماز برای بیش از دو نفرجاداشت. مرد سپیدپوش اذان میگفت و( حی علی خیرالعمل) را با چنان تحکمی ادا میکرد که احساس کردیم ماراهم به خواندن نماز دعوت میکند. گفتم:( منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم؟) احمد گفت:( منظورش هر چه باشد من نمازم را با آنها میخوانم). به دستهایشان اشاره کردم و گفتم:( نگاه کن آنها شیعه هستند). دستهایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشـت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم و به کلمه کلمه نماز فکر کردم برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم. آن نماز زیباترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام. حسرتش هنوز بر دلم است. پس از نماز دوزانو در برابر سرور نشستم. مرد دلنشین ترین تبسم ها را کرد و گفت :
(خوب مردان مؤمن شب را چطور گذراندید)؟ احمدگفت: (خیلی راحت بودیم. حتی تشنه گرسنه و گرمازده نشدیم. فقط خیلی دلتنگ شما بودیم مطمئنم که از احوال ما با خبر بودید )گفتم:( این معجزه های شما فقط از پیامبران بر می آید .....) جوان پس از مکثی طولانی لبخند زد و گفت: (شما که خوب میدانید پیامبری با رسالت حضرت محمّد الله خاتمه یافت. مردی که شما سرور لقبش داده اید پیامبر نیست؛ بلکه پیامبرزاده است) به پهلوی احمد زدم و گفتم: «دیدی؟ میداند به او سرور لقب داده ایم». احمد پرسید:( نسبت تان به کدام پیامبر میرسد؟) لبخندی زد و گفت :(به آقا و سرورم محمّد مصطفی که درود و رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد) پرسیدم :((پدرتان کیست؟)) گفت:(( حسن بن علی)) احمد با تعجب گفت امام شیعیان و با دهانی باز به جوان خیره شد. گفت: «اما شیعیان که میگویند پسر حسن بن علی از دیده ها غایب است؟» جوان خندید و گفت:( آیا این طور است؟ آیا من از نظر شما غایبم یا به چشمتان میآیم؟) اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت: «پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد و محکم به زانوی خود زد و گریان گفت: ای پدر
کجایی ببینی آن که به او بی اعتقادی پیش چشمان من است؟) سرور دست روی شانه احمد گذاشت و با مهربانی گفت: (اگر تو به آنچه می بینی شک نکنی پدرت نیز به من ایمان خواهد آورد). احمد گریان گفت: (آقا! چگونه شک کنم به انچه میبینم؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم به انچه شما هستید شک نمیکنم ).من نیز گریان گفتم: (اگر احمد هم شک کند من شک نمیکنم) و خم شدم و بر دستش بوسه زدم دستی به سرم کشید در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده آن را در دستان پدر و مادر جست و جو کرده بودم. گفت: (نمی خواهید حنظل بخورید؟) احمد گفت: (هر چه از شما برسد نیکوست) سرور دو حنظلی را که مرد همراهش به او داده بود در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت اینک من میروم؛ اما خیالتان آسوده ،باشد تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهید یافت. حنظل را به دهان گذاشتم با آنکه شیرین و خنک ،بود مزه نمیداد؛ چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظل شیرین بود .گریان گفتم:( باز هم شما را خواهیم دید؟) احمد روی پای او افتاد و گفت: (نمیشود ما را هم با خودتان ببرید؟) سرور موی او را نوازش کرد و گفت:( هر وقت مرا از ته دل بخوانید میبینید. شما از من خواهید بود، احمد زودتر و محمود دیرتر). نرم و سبک برخاست مرد سپیدپوش نیز. نالیدم: «آقا» خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم؛ اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آنها سوار بر اسب بودند. احمد مبهوت ایستاده بود مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد به دنبالشان دویدم و فریاد زدم ما را فراموش نکنید. نگاهشان کردم تا در آخرین تپه محو شدند...
گناه، بوی بد می‌دهــــــد؛ بوی تعفّــــــن... چون نشان از مــــــردگی است! وگرنـــــه دلی که جان داشته باشد، یعنی محــــبوب در آنجا منزل کرده باشد، زنـــده است و بوی عطـــر یار می‌دهد؛ دلِ مــــرده است که بوی تعفـــن دارد. راستی؛ دل، خـــیلی نازک است اگر جان نداشته باشد زود بویش در می‌آید و می‌گــــندد. https://eitaa.com/Mahdi_monji
جـــانا؛ تو آبـــــــروداری کن! عطــــــــر غفـــــــران به دلم بزن که بوی گنـــــدِ نبودنت در دلم، بیش از این آبرویم را نزد خـــــوبان نبرد... هـــــــمه به کنار؛ دلم را به آمــــــدنت، احیا کن، تا دل امام زمــــــانم دیگر خون نشود! پیامبر رحــمةللعالمین هر روز از خـــــطاهایم، ناراحت نشود! و مادرم، بیـــــش از این خجالت نکشد! مرا ببــــــــخش... | عشــق او را حـــــس کن!❣️ https://eitaa.com/Mahdi_monji