گفتم نه ان شالله عمر دست خداست و...
گفتم خیلیا بودن بدترین مریضی ها رو داشتن و الان زنده هستن
گفت حالا من باهاش کنار اومدم
منم برا اولین بارم بود شاید کسی که قطعا رفتنی بود رو داشتم میدیدم!
یه روز صبح از خواب بلند شدم گفتم که؛
خب حالا قبل از مردن هم میخوای بمیری؟!
خب تو که میری دیگه...
میگه بلند شدم اومدم زندگیمُ شروع کردم
شروع کردم به زندگی کردن
کسی منو اذیت میکرد دیگه عصبانی نمیشدم
گفت حالا ما که رفتنی هستیم خب حالا ولش کن🙂
آخی عروسیشونه خوش باشند ان شالله :)
مثل پیرمرد پیرزن ها دعا میکردم براشون
حسادت نمیکردم
گفت حالا ما که چیزی نمیخوایم
اینا هستن بزار جمع کنند برا خودشون
میگفت کار خیری انجام میدادم
دنبال نامم نبودم
میگفت من نیستم که بعدش بخواد نامم باشه که