eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• مَرا‌باتو‌وِصآل‌اِی‌جآن‌مُیَسَّرڪِی‌شَوَد؟هَرگِز..🌿 ڪه‌مَن‌اَزخود‌رَوَم‌آن‌دَم‌ڪه‌گویَندَم‌تو‌مے‌آیی..♥️ ‌(ڪُپے) = عرف فوروارد🔥 ارتباط‌بامدیرکانال: @Mahed_iro
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الحسین💚 💚🌿
🎬 به سمت زیرزمین رفتم,برق راروشن کردم,تخت چوبی پوسیده سرجایش بود. خم شدم ودست کردم زیرتخت وکشویی راکه طارق برای پنهان کردن سجاده وقران و..تعبیه کرده بود,بازکردم,سجاده خودم باچادرنماز سفیدم که هدیه علی بود برای شیعه شدنم را بغل گرفتم وبوکشیدم...به به بوی بهشت رامیداد...قران طارق را که اجازه داده بود ازان استفاده کنم برداشتم بوسه ای از نام مبارکش گرفتم وبرقلبم چسپاندم ورفتم بالا,داخل اتاق خودم ولیلا فارغ از همه ی دنیا به نماز,ایستادم..... انقدر عبادت وراز ونیاز کردم که سبک شدم ,به سجده رفتم باخود وخدایم عهدکردم که تاجان دربدن دارم ,آبرویی برای داعش وداعشیان نگذارم,عهدکردم که عماد راپیداکنم وصدای مظلومانی را که درزیر دست داعشیان سلاخی شدند به دنیا برسانم...عهدکردم فریاد دخترکانی جوانمرگ که به کنیزی رفتند وچوب اسلام دروغین این دیوسیرتان راخوردند به جهان برسانم.ازخداخواستم کمکم کندتا عمادم راپیداکنم...تامادری کنم برای برادرک زجرکشیده ام.ازخدا خواستم خودش راه رسیدن به اهدافم را نشانم دهد...خودش اشاره کند...خودش... نمیدانم ازخستگی یا حلاوت عبادتم چشمانم روی هم افتاد ودیگر چیزی نفهمیدم.... در دشتی سرسبز وپرازگلهای رنگارنگ,محوتماشای اطرافم بودم که پدرومادرم ولیلا به سمتم امدند...لیلا باچادری سفید ,قرص صورتش میدرخشید وبه زیبایی فرشته های آسمان شده بود,اهسته اهسته به من نزدیک شدند,لیلا دو کتاب به طرفم داد که نوری زیاد از انها به اسمان میرفت,کتابها راگرفتم یکی قران بود وروی دیگری نوشته بود(نهج البلاغه),هردو رابه سینه ام چسپاندم دست دراز کردم تا دست لیلا را دردستم بگیرم......ناگهان با صدای اذان ازخواب پریدم. خدای من ,روی سجاده به خواب رفته بودم...یادخوابم افتادم ,با یاداوری چهره ی خندان پدرومادرم وصورت زیبای لیلایم اشکم جاری شد بی شک رویای صادقه بود وحتما اشاره ای نامحسوس برای راهنمایی من,قران راداشتم نام ان یکی کتاب چه بود؟؟؟تا حالا نامش به گوشم نخورده بود,خدایا چه بود؟؟؟ هرچه فکر کردم ,به خاطرم نیامد ,ناگاه به خود امدم...اه وقتم تنگ بود...باید نماز میخواندم وتصمیم میگرفتم که چکار کنم؟ وضو گرفتم وباعشق نمازم راخواندم....به سجده رفتم وباردیگر از خدا خواستم راهی جلوی پایم نهد. اری درست است ,خدا با زبان قران با بشر سخن گفته,پس از زبان قران پاسخ خدایم رامیشنوم..قران راگشودم اولین ایه ای که به چشمم خورد این بود(ومکروا مکرالله,والله خیرالماکرین . .) دقیقا منظورش راگرفتم....اری به خدا که تنها راهش همین است...با اعتماد به نفسی زیاد بلندشدم وبسم الله گفتم باید برای یافتن عماد به قلب داعش میرفتم.. .. ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌💦⛈💦⛈💦⛈
🎬 به سمت کمد رفتم یکی از کوله پشتی هایی که از غارت داعش درامان مانده بود برداشتم,چنددست لباس ولوازم ضروری که درخانه بود داخلش گذاشتم,به سمت قفسه اسباب بازیهای,عماد رفتم دوتا ازماشینهای کوچلو راکه جای کمی میگرفت برداشتم,قران را داخل جیب کوله گذاشتم وسجاده وچادر راتاکردم تاببرم وجای,قبلی درزیرزمین بگذارم که نگاهم به البوم عکس خانوادگیمان ودفترچه وخودکار یادداشت کنارش افتاد ,باید قایمش میکردم,البوم را دستم گرفتم,برگه ای از دفتر پاره کردم پرپیش نوشتم ط...عزیزدلم من س هستم پدرومادرولیلا دربهشت درجوار هم ارمیده اند ومن به دنبال ع که درچنگ ابلیس است ,نمیدانم به کجا روم اما میروم...قربانت...,نامه راگذاشتم روی البوم وگرفتم دراغوشم و امدم بیرون,درهال را بستم وبایک سیم نازک محکم لولاها رابه هم قفل کردم,داخل زیرزمین سجاده وچادرنماز والبوم ونامه را داخل کشو مخفی تخت چوبی گذاشتم,میدانستم اگر طارق به خانه برگردد حتما به این کشوسری میزند. ازخرماهای خشک روی تخت داخل کوله ریختم,چادر وروبنده ام را پوشیدم,هنوز افتاب درست سرنزده بود رفتم سرقبرلیلا,خم شدم قبررابوسیدم وگفتم:لیلا جان لااقل میدانم تواینجایی اما نمیدانم اجسادپدرومادرمان راکجا برده اند ودرکجا ارمیده اند,برایم دعا کن که بتوانم عماد راپیدا کنم خداحافظ خواهرکم...😭 با نام خدا پا داخل کوچه گذاشتم دررا پشت سرم باسیم نازکی به هم اوردم ودوباره زیر لب بسم الله گفتم با مدد گرفتن از مولاعلی ع حرکت کردم به سمت سرنوشتی نامعلوم.. با توکل برخدا راه افتادم مدام صلوات میفرستادم وسوره های کوچک قران را که توانسته بودم حفظ کنم میخواندم,اخه همه میدانستند که حکومت غارتگر داعش حکم کرده اگر داعشیها زنی را بدون مردی ازمحارمش درخیابان وانظارعمومی تنها ببینند,بدون هیچ سوال وپرسشی راحت همانجا تیرباران میشود.برای همین باید نهایت احتیاط رابکنم. سعی میکردم از گوشه وکنار کوچه حرکت کنم که اگر شخصی را دیدم بتوانم خودم راپنهان کنم. کوچه ما خلوت بود ,اصلا انگار محله ی ایزدیها خالی ازسکنه بود.کم کم به خیابان اصلی رسیدم که ناگهان صدای انفجاری مهیبی در ودیوار رالرزاند. تا زمانی که داخل خانه ابوعمربودیم ,ازبس که رنج ومحنت میبردیم هیچ توجهی به صداهای تیر وتفنگ وبمب و...نداشتیم واین چندروز اسیری در سوله ها هم باعث شده بود این صداها برایمان عادی شود. میدانستم که عمده ی,شهردست داعشیها است اما من باید به قلب داعش بروم تا شاید بتوانم خبری ازبرادرم کسب کنم ,بااین وجوداگر به سمت شمال حرکت میکردم ,تجمع داعشیها بیشتر بود...بااحتیاط حرکت کردم.چند متر جلوتر مسجدی بود چون میدانستم الان احتمالا ان اطراف داعشیهایی که برای نماز صبح امده بودند,وجود دارند,مجبورشدم داخل کوچه شوم وراه دور بزنم به طوریکه از چندکوچه بالای مسجد سردراوردم,احتمال میدادم اگر ازخیابان اصلی بروم زودتر به هدفم میرسم...شکرخدا تاحالا مشکلی برایم پیش نیامده بود.... رفتم ورفتم که یکدفعه احساس کردم صدای گریه ی بچه ای راشنیدم ,کمی مکث کردم وگوشهایم راتیز کردم....اخی درست میدیدم,چندمترجلوتر پسرک کوچک هم قدوبالای عماد روی سکویی نشسته بود ومادرش راصدا میزد... تعجب کردم این بچه این موقع صبح اینجا چه میکند؟؟ نکند پدرومادرش راکشته اند؟نکند از اسارت فرارکرده...بااین فکر خودم رابدو به پسرک رساندم.... ... 💦⛈💦⛈💦⛈
🎬 کنارپسر بچه نشستم وگفتم:چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟اسمت چیه عزیزم؟؟ پسرک:ف ف فیصل هستم....خرگوشم رامیخوام,مادرم رامیخوام... بغلش کردم وگفتم:خوب گریه نکن الان باهم میگردیم وخرگوش ومادرت راباهم پیدا میکنیم. فیصل کوچک انگار که من معجزه گر قهاری هستم ,محکم گردنم راچسپید وگفت:باشه گریه نمیکنم حالا بریم پیداشون کنیم من:خوب حالا بگو خونه تان کدوم طرفه؟ فیصل:نمیدونم.... من:خوب بگو از کدوم طرف اومدی؟ فیصل قسمت بالای خیابان را نشان داد وما حرکت کردیم. هرکوچه ای که رد میشدیم ,میبردمش سرکوچه وخوب همه جا رانشانش میدادم ومیگفتم :هیچ کدام خونه شما نیست؟؟ وهمه اش جواب فیصل نه ...بود. کم کم سروکله ماشینها ومغازه دارها هم پیدا میشد ومن مجبور میشدم بااحتیاط بیشتری حرکت کنم,همینجور که میرفتم گردن فیصل روی شانه ام افتاد ,متوجه شدم بچه خواب افتاده. حیران وسرگردان ماندم که چه کنم که ناگهان یک تویوتای دوکابین که پشتش یک تیر بار بود جلوی من به شدددت ترمز کرد...فهمیدم ماشین مجاهدان داعشی هست. رنگ از رخم پرید ومحکم فیصل راچسپیدم.. که ناگهان راننده تویوتا... راننده ماشین یه زن بانقاب ویک کارت که روی سینه اش چسپانده, بود.کارتی که مخصوص اعضای داعش بود وزمانی که داخل سوله ها بودیم,زنان داعشی که مسولیت داشتند ازاین کارتها به سینه شان میچسپاندند. زن داعشی امد جلو ومن عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار.... زن دستش رااورد طرف فیصل وپسرک را از بغلم محکم کشید بیرون وگفت:با پسر من چکارداشتی هااا؟چرا دزدیدیش؟؟ من:نه ....نه....من دزد نیستم به خدااا...بچه داشت گریه میکرد ,خواستم بهش کمک کنم...دنبال خرگوش وشما بود,اگر فکر میکنی دروغ میگم بیدارش کنید وازش بپرسید... در ماشین راپارک کرد ودرهمین حین گفت:ببخشید ,اشتباه کردم,فیصل پسرشیطانی هست حتما دنبال خرگوشش راه افتاده وگم شده.من امده بودم مسجد برای نماز, فیصل بیدارشد وخواست همراهم باشه وبعدازنماز متوجه شدم نیست ,الان بیشتراز دوساعته کوچه های شهررا دنبالش میگردم....خداراشکر سالم هست ,من چون خیلی عصبانی بود به شما پرخاش کردم,ببخشید خواهر,شما این وقت صبح بدون مردی همراهت ,اینجا چه میکنی؟ سرم راانداختم پایین وگفتم:مردمن,مجاهد داعشی بود که شهید شده وپسری داشتم هم قدوبالای پسرشما که گمش کردم ,چندین روزه هرجا را میگردم اثری ازش نمیبینم. زن داعشی سرش راتکان دادوگفت:هیچ دردی بدتر از گم کردن اولاد نیست,خدا رحمت کند شوهرت را,من درکت میکنم,بیا بشو سوارماشین ,تا جایی بتونم کمکت میکنم تا پسرت راپیدا کنی,اخه منم مثل تو شوهرم شهید شده واشاره کرد سوارشوم.... خوشحال ازاینکه بالاخره خدا یک راهی برام بازکرده وتوکل کردم به خدا وسوارشدم. دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈
دو پارت از رمان تقدیم نگاهتون 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یاعلی
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
روز پنجم آمد و روز کریم بن کریم روزه امروز ما احلی عسل گردیده است🤍🌱"
• آفتِ‌ انسان هواۍ نفس است و بس .💔
افتخار‌نسل‌ما‌اینہ‌ کہ‌داریم‌توعصرےزندگےمیکنیم کہ‌قراره‌اسرائیل‌‌تو‌اون‌دوره بدست‌ما‌نابود‌بشہ(:🤞🏿'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای هر روز رمضان - روز ششم♡ 🤲خدایا مرا به جهت گناهانم خوار نکن..
1_1483813040.mp3
8.36M
🌸دعــــــــــاۍ‌عــــــــــــــــــــــھد🌸 صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ آقاۍ دݪتنگۍ💔 صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ آقاۍ تنهایۍ💔 قرار‌صبحگاھے‌موݩ💕:) العجݪ‌‌العجݪ‌یآ‌صاحب‌الزماݩ 🍀
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
صوت زیارت عاشورا🌿♥️ 🎙با صدای علی فانی ••🗓ششمین‌روز‌از‌چله‌زیارت‌عاشورا•• التماس دعا 🕊 مثل حُر منو بخر امام حسین...🌱
میان اینهمه بودن،نبودنت سخت است......!
[💙⃟☁️] • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راننده‌تـاکسی‌ازایــن‌لـاتـای‌قـدیمـی‌بود گفتـم‌بـبخشیدمخاطــبِ‌ایـن‌جـمله‌کیــه؟ بالحنِ‌لــاتی‌گفت هرکـئ‌‌یـه‌عشـقی‌داره مام‌عشقمون‌اربابمونـه‌‌ایـنـونـوشتـم‌ك‌اگـرشبـی نصـفه‌شبـی‌آقـاسـوارمـاشیـن‌مـاشدونـشناختـم حمل‌بـربـی‌‌ادبـئ‌نبــاشـه ..! ‌• 💙⃟☁️¦⇢
تا روانـم هسـت ، خواهـم رانـد نامت بـر زبان♥️ . .
..♥️.. برای نفس خودتون نقشه بکشید؛ وگرنه نفستون براتون نقشه میکشه!
بسم رب الحسین💚 💚🌿
🎬 ام فیصل ,پسرش را کابین عقب خوابانید واشاره به من کرد که جلوسوار شوم. سوارشدم وحرکت کردیم. ام فیصل:اسم من ناریه است ونگاهی به فیصل کردولبخندی زد وادامه داد,خداراشکر پیدایش کردم,داشتم سکته میکردم,راستی اسمت چیست؟پسرت چندسال دارد وکی گم شده؟ من:سلما هستم ,اسم پسرم عماداست وتازه وارد چهارسالگی شده الان چندین روز است که گمش کردم,متاسفانه پسرم لال است به اینجای حرفم که رسیدم با به یاداوری چهره ی عماد واخرین تلاشش برای حرف زدن وکمک خواستن هق,هقم بلندشد واشک کل صورتم را پوشانید. ناریه با یک دستش فرمان راگرفته بود وبادست دیگرش دستم رانوازش کرد وگفت:نگران نباش ام عماد...من امروز تمام وقتم را برای پیدا کردن پسر تومیگذارم,نمیدانم چرا مهرت به دلم نشسته شایدچون مثل خودم شوهرت کشته شده وپسرت گم شده وشاید ...نمیدانم چرا ,فقط میدانم که میخواهم کمکت کنم,من تمام مراکز داعش دراین شهر را مثل کف دستم میشناسم,درست است که سعودی هستم ,مال این کشور نیستم اما اززمان برپایی حکومت اسلامی دراین شهر به حکومت خدمت میکنم ولبخندی زد وگفت:به قول شوهرشهیدم,آچارفرانسه هستم گاهی به زنان اموزش نظامی ,گاهی اموزش دینی وخیلی وقتها هم درسطح شهر جزء گروه امر به معروف هستم...خلاصه هرجا حکومت نیازمند کمک باشد من هم هستم..... باخودم فکر میکردم که ایا این زن هم درجنایات دیگرداعش سهیم است؟ایا دستش به خون کسی الوده شده؟ که با حرف ناریه به خودامدم:ببین خواهر,نمیخواهم ناامیدت کنم اما اگر پسرت زنده باشد وبه دست نیروهای حکومت افتاده باشد ,فقط دوجا میتوان ان را جستجو کرد,یکی پایگاه جنب مسجدجامع است ودیگری اردوگاه تموز که بیرون شهر موصل بنا کردیم.. از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدم....قلبم به شدت میتپید ,اصلا به این فکرنمیکردم که بعداز پیداکردن عماد چگونه ازچنگ داعش بگریزم,فقط میخواستم عماد راپیداکنم. بااین حرفهای ناریه,دستش رامحکم فشاردادم وگفتم:اگر پسرم راپیدا کنی تا ابد کنیزیت رامیکنم. ناریه لبخندی زد وگفت:چون مثل خودت مادرم,درکت میکنم,زنی که شوهرش شهید شده لایق کنیزی نیست,دوست داشتی باهم همکارمیشویم..... همینجور که حرکت میکردیم متوجه شدم مسیرمنتهی به مسجدجامع رامیرود.... یعنی عمادرا پیدا میکنم؟؟.... خدایا توکل کردم به تو... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈
🎬 جلوی پایگاه داعش ازماشین پیاده شدیم,کوله ام راداخل ماشین گذاشتم,فیصل خواب بود,ناریه درهای ماشین راقفل کرد وگفت:این حالا حالاها خواب است ,اصلا بیشترعمرش دراین شهر راعقب همین ماشین خواب بوده😄 داخل پایگاه شدیم,به محض اینکه ناریه وارد اتاق مسوول پایگاه شد,مردک داعشی ازپشت میز به احترام ناریه بلندشد انگار ناریه واقعا سرشناس بود ومن اشنایی بااو رافقط وفقط ازالطاف خدا وعنایت مولاعلی ع میدانستم. داعشی:سلام ام فیصل...پسرک مجاهدت کو؟بفرمایید بگویم پذیرایی بیاورند,قهوه که میخورید؟ ناریه با تحکمی درصدایش خیلی جدی گفت:نه برادر,برای خوردن قهوه نیامده ام,دنبال پسر این خواهرمجاهدهستم,چندین روز است گم شده وهرچه تلاش کرده پیدایش نکرده,گفتم شاید اینجا باشد... داعشی:همانطور که خودتان میدانید اینجا فقط یک کلاس وخوابگاه برای بچه ها است,عمده بچه هایی که پیدامیکنند رابه اردوگاه تموز,میبرند. نشانی خاصی دارد؟ ناریه:نامش عماد است وگویا لال است,نزدیک چهارسال دارد.. داعشی دستی به ریشش کشید وگفت:ده ,دوازده تا چهارساله اینجا هست که ازبلبل بهترچهچه میزنند ونام هیچ کدامشان عمادنیست وهمه شان از بچه های,هم قطاران خودمان هستند,بچه ای که نتواند خودش رامعرفی کند ,احتمالا به اردوگاه وقسمت اسیران جنگی میبرندشان.... دلم هرری,ریخت پایین ,این یعنی ,عماد اینجا نیست...خدای من نام اسیران جنگی؟؟؟برای پسربچه های چهارپنج ساله زیادی بزرگ است. ناریه خداحافظی کرد وباهم سوار ماشین شدیم. ناریه:نگران نباش ام عماد...اردوگاه را اشنایی کامل دارم,اخه من وفیصل انجا یک اتاق داریم,اخه با بمباران گاه وبیگاه شهر,اردوگاه امن تراست.بازهم میگویم اگر عماد زنده باشد وبا ماموران حکومت برخورد کرده باشد,حتما الان سالم وسرحال در اردوگاه است. ماشین وارد خیابان اصلی شد,نگاهی به فیصل کردم,بچه مثل فرشته ها خواب بود,درست است که پدرش داعشی خبیثی بوده ومادرش هم به داعش خدمت میکرد,اما خودش بچه بود,مثل عماد,گناهی نداشت وازهمه ی اینها گذشته اگر عمادراپیدا میکردم,باعث وبانیش همین فیصل کوچک بود. درهمین افکاربودم که ناریه روبه من گفت:از لهجه ات مشخص است ازعربهای عراق هستی,من که گفتم ازعربستان امدم تو مال کجایی؟نام شوهرت چیست وکجا شهیدشده؟اگر از نیروهای نام نویسی شده عراق قبل ازورود داعش به موصل باشد شاید بشناسمش امااگر ازنیروهای مردمی که باورود ما به موصل,به داعش پیوسته اند,چون سازمان دهی نشدند,احتمالا ناشناس است... ناریه دید جوابی ندادم دوباره نگاهی به من کرد وگفت:نام شوهرت چیست؟ دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈
دو پارت از رمان تقدیم نگاهتون 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان،سروران، لحظه‌لحظه‌ماه‌مبارک‌رمضان‌نور‌ است ✨ _استاد‌مهدوی🎙
رفقا سحری خواب نمونید 👀 عذرمیخوام خیلی طول کشید خوشحال شدم درخدمتتون بودم التماس دعا رفقای دل 💚 در پناه حق✨