منتظران •مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
.
.
-وَارحَمنَا وَ اَنتَ خَیرُ الرّاحِمِینَ..
+خدایا..
هوامونُ داشته باش هیچکس جز تو
نمیتونه هوامونُ داشته باشه🤍
-آیهگرافی-🩵
منتظران •مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
وقتیمیگویَم؛مَنلِۍغیرُک،یعنی
بُریدهامازایندنیایبیارزش..
ازایندنیایبیمهدی(:!🤍
#العجلایجانِجانان
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#𝚂𝚃𝙾𝚁𝚈 ¦ #استوری
اینـــجا
سرماست...
منفی تــو سرد و بی هیج مقیاسی!
کجای زمین گرم است از داشتنِ تــو؟
‹ 😊 ›↝ #امامزمان
⊰•🔗°💒•⊱
#عاشقاݩہ
.
گر بگویم که تو در خون منی،
بهتان نیست... :))♥️🎻🌱
هدایت شده از یادگار پدری
🔹یادگار پدری
همچون پدران یاری دهنده باشیم
◾توزیع غذا بین نیازمندان
خانواده محترم شما میتوانید پنج شنبه هر هفته یک پرس تا هر چند پرس که دوست دارید کمک کنید
‼️فقط یادتان نره غذا خانگی باشه‼️
◾حالا چطوری به دست ما برسانید
شما تعداد غذا و آدرس را به شماره زیر پیام بدهید در اولین فرصت با شما تماس گرفته میشود
◾گروه ما میتواند برای راحتی شما ظرف غذا به شما بدهد و در مکان شما غذا تحویل بگیرد و بین نیازمندان پخش شود
📞شماره تماس
09016173771
https://eitaa.com/Yadgar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش به خیر عید فطر پارسال
تماس با مولوی عبدلحمید🤣
بعد هم معلوم شد چشمهای اون ادمهاش کاملا اشتباه دیده😝
عیدتون مبارک🌹
پن : براندازا ساقیهای خوبی دارن👌
منتظران •مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
یادش به خیر عید فطر پارسال تماس با مولوی عبدلحمید🤣 بعد هم معلوم شد چشمهای اون ادمهاش کاملا اشتباه دی
شیشه بکشی انقدر توهم نمیزنی بخدا😐💔
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت۸۰ 🎬
همه جای خانه را وارسی کرد,حتی زیر مبلها بالای لامپ وپرده و...اما چیزی نبود ,انگار اونا خیلی به کارشون مطمین بودند وخیالشون بابت تورات راحت بود,اما ما زرنگتراز یهودیهای خبیث بودیم,اخه مایه بچه شیعه هستیم وذکاوتمون رنگ وبوی علی ع را دارد.
علی:همه جا امن وامان است نازبانو,بفرمایید تاباهم دستی به سروروی آشیانه ی مهرمان درقلب خانه عنکبوت بکشیم.
بعداز دوساعتی تلاش,بالاخره خونه تمیزومرتب ودلخواه شد,خانه ای که با مبلهای راحتی قهوهای رنگ وپرده های کرم رنگ تجهیزشده بود.
داشتم کتابچه اهدایی ابوصالح را میخواندم که با تلنگری که به دماغم خورد متوجه علی شدم.
علی:میبینم که غرررق شدی دردنیای کتاب...
من:علی ,میترسم ,یعنی از پسش برمیام؟
علی:معلومه که برمیای ,چرا نیای؟نگاه مهربان خدا ودست با کفایت مهدی زهرا س پشتیبانت است واشاره به خودش کرد وادامه داد:این غلام حلقه به گوشت هم که همه جا میپایدت خخخخ
من:اینجا نوشته یه اسحاق انور نامی هست که باید قاپش رابدزدم,یعنی توجهش راجلب کنم وسراز کارش درارم.
علی :توکل کن ,تومیتونی,منم فردا باید به دانشگاه شیعه شناسی برم که چسپیده به دانشگاه شماست یعنی یه جاست دیگه وبعدش باید دنبال یه کاری که درامدی برامون داشته باشد,فکرش راکردم ,حمایت هم میشم...یه نقشه هایی دارم که اگر درست ازکار دربیاد ریشه ی این عنکبوتان را میکنیم...رسواشون میکنیم.
میدونستم هرچه اصرارکنم علی میزنه به مسخره بازی وفرافکنی وتا کاری راکه میگه راه نندازه ,هیچی بهم نمیگه,اما افتخارمیکردم که دارمش,علی خیلی اعتمادبه نفس داره,زرنگ وزیرک هست وتوکل واعتمادش به خدا ستودنی ست,من مطمینم کاری را که میخواد شروع کنه موفق میشه,چون مطمینه از حمایت خدا...
با گفتن بسم الله زیرلبم وارد دانشگاه شدم,مدارک من یعنی هانیه را که تطابق داده بودن به من ترم ششم خورد والانم کلاسم را پیدا کردم واز بخت خوب یابدم اولین جلسه با همون اسحاق انور, کلاس داریم.
وارد کلاس شدم,اکثر صندلیها پربود,درست مثل بقیه جاها,یک طرف مرد ویک طرف خانومها نشسته بودند,اکثر خانمها پوشیده ولباسهای گشاد داشتند اما فک میکنم من ازهمه شان پوشیده تربودم.یک مانتو مشکی بلند عربی بایه روسری سفید که یه مدل داده بودم وپشت سرم بسته بودم.
وارد کلاس شدم,همه نگاهشون برگشت طرف من,
منم بی خیال نگاهی,انداختم.وصندلی موردنظرم را ردیف اول کناردیوار که خالی بود ,انتخاب کردم ونشستم.
داشتم روسریم رامرتب میکردم که دختر کناریم گفت:هانا هستم ,تازه واردی؟خوش امدی ,شما؟
لبخندی زدم ودستش راگرفتم:منم هانیه هستم از یهودیهای عراق,تازه موفق به مهاجرت شدیم.
درهمین لحظه استاد داخل شد...وای چرا این شکلیه؟
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧