eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• مَرا‌باتو‌وِصآل‌اِی‌جآن‌مُیَسَّرڪِی‌شَوَد؟هَرگِز..🌿 ڪه‌مَن‌اَزخود‌رَوَم‌آن‌دَم‌ڪه‌گویَندَم‌تو‌مے‌آیی..♥️ ‌(ڪُپے) = عرف فوروارد🔥 ارتباط‌بامدیرکانال: @Mahed_iro
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️دشمن شاد کن نباشید رهبر معظم انقلاب: آقایان نامزدها در مباحثات خود از اظهارات دشمن شادکن پرهیز کنند. ۱۴۰۳/۴/۲ 👌علاوه‌ بر نامزدها،ما طرفداران نامزدهای هم باید این اخلاق را رعایت کنیم
اینجا رو دارید دیگه؟
#𝙿𝚁𝙾𝙵𝙸𝙻𝙴 ¦ دلم هوای نجف کرده ‌است؛می‌دانید هوا چیدن یک خوشه از هوای علی..! ‹ 💛 ›↝ ‹ 🌱 ›↝
و همچنان _جهت خوشگل شدن پروفایلاتون✨🌿🥺 🩶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش. تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد. یهو داد زد: +فاطمه جونم و پرید سمتم و بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود. دلم میخواست بدونم چیشده! که یهو مامان گف: +الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه. دیدی گفتم؟ نمیفهمیدم منظورشو. دقت کردم که گفت +مژده بده که قبول شدی !!!! این حرف و ک زد دلم هری ریخت. دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه‌ فقط صداش تو سرم اکو میشد "مژده بده که قبول شدی " وای خدا باورم نمیشد. یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟ من واقعا قبول شده بودم؟ وای یا حضرت زهرا. مامان هولم داد و +هییی تبریک میگم بت قشنگم تازه به خودم اومدم. بابا چند قدم اومد نزدیک تر. نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم. صورتم از ترس جمع شده بود. دوباره میخواست بزنه؟ صورتمو بین دوتا دستاش گرفت برگشتم سمتش. چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه. دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه. دقیقا همونجایی که زده بود. دست دراز کرد سمتم +مبارکت باشه دخترم. بهت تبریک میگم وای خدایا باورم نمیشد. این بابام بود؟ همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟ خم شد سمت صورتم. منو بوسید. +ببخشید خانم دکتر. من ازتون عذر میخام بابت رفتارم. مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت. هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو +تو باعث افتخار مایی عزیزکم. عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم. یهو شدم مایه افتخار. یه پوزخند یواشکی زدم. بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون. مامان خم شد و سرمو بوسید. یه شیرینی گذاشت تو دهنم. خواست از اتاق بره که جیغ زدم _وایییییی منننن قبول شدممممم پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت. تخت بالا پایین شد. وایستادم و دو سه بار پریدم روش. مامان با تعجب داشت نگام میکرد. +وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه‌ .خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی‌ وگرنه ابرومون میرف پیششون. با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد. ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت. صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد. با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم. اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف : +یا لَل عجب. تو چرا انقد خلی؟ جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم. وای خدایا شکرت. من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل‌. همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد. بیخیال خل بازی شدم. لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش. شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد . با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم. رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم ریحانه بود _الو سلام ریحوننن!!! +سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟ نکنه قبول شدی؟؟؟ جیغ کشیدم و _ارهههههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم. قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟؟؟؟ +بح بح چه کردی تو دختر. مبارکت باشه الهی. هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم‌ . _علوم آزمایشگاهی؟ +اره دیگه. چه کنیم. مثل شما خرخون نیسیم که. البته شبانه قبول شدما! _اها. منم تبریک میگم بهت. الهی همیشه موفق باشی. میای بریم بیرون؟ +میای مگه؟ _ارره. بریم سر مزار بابات. +عه؟باشه. _با کی میای؟ +من تنها دیگه! _داداشت چی پس؟ +نه اون تهرانه ک! از جوابش پکر شدم. ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم _خیلی خب. کی بریم؟ +پنج عصر خوبه؟ _عالی! +باشه پس میبینمت. _حتما پس فعلا. +فعلا عزیزم. خدانگهدار. _خداحافظ. تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم. _
به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم. گوشیم رو برداشتم. این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم‌نگه دارم به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم. امروز بهتر از روزای قبل بودم‌ نصف مسیر رو پیاده رفتم. هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم. داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم و پیاده شدم با شوق رفتم طرف ریحانه نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبود کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم با دیدنم یه لبخندی زد و گفت: + سلام با کی اومدیی؟ _سلام بر تو ای دختر زیبای من .با پاهایم آمده ام +خداروشکر که خل شدی دوباره خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم. یهو یاد چیزی افتادم وزدم رو صورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم‌ بزارم رو مزار شهدا +خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر _اخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟ +داره ولی خیلی نزدیک نیستا. _اشکالی نداره میرم زود میام. چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظه ام‌کنار نمیرفت برگشتم به یکی از بزرگترین آرزهام رسیده بودم حق داشتم خوشحال باشم دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه با تعجب نگام کرد و گفت : +فاطمهه کل مسیر رو دوییدی؟ _نهه چطور؟ +خیلی زود رسیدی خندیدم و دوباره نشستم کنارش گوشیم رو گذاشتم کنارش و چندتا شاخه گل تو دوتا دستم گرفتم بلند شدم ک گفت : +کجا؟ _میرم اینارو بزارم رو سنگ قبر شهدا. توهم بقیه رو بزار . +آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید. به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رو مزارش. وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه. گلای تو دستم تموم شده بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه. وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت باید عجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره. چند قدم رفتم‌جلو سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد. داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم . با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت و تمام سعیش ،رو پنهان کردنش بود نگام کرد چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم فکر میکردم توهم زدم .خیلی هل شده بودم. چرا میخندید؟ تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم غرور الکی وقار الکی خانومی الکی وخلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودگ همه از یادم رفت سرش رو انداخت پایین و سلام کرد با صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم. ریحانه شرمنده گفت : +فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد. جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن .صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم : _اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم. +باشه راستی گوشیت زنگ خورد. _عه ندیدی کی بود؟ +مادرت بود ولی جواب ندادم. خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد‌. گوشیم رو سنگ قبر بود سریع برداشتمش و جواب دادم _سلام +سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان .بیام‌دنبالت؟ _الان؟ +اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلا افتاد وگفتم: _آخه الان که... دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. ولی چاره ای نداشتم: +باشه بیا +چند دقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ ناراحت گوشیم رو قطع کردم دوباره توجه ام به محمد جلب شد حس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت و با دیدن من ادامه نداد. ریحانه گفت: +چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت ؟ با لب و لوچه ای اویزون گفتم : _اره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید رئیسی: دوست قدیمی ما تمام وقت خودش را برای کمک به دولت می‌گذارد! - شهید آیت الله رئیسی: آقای جلیلی الان با ما همکاری می‌کند‌. بنده خدا تمام ایده‌ها و برنامه‌ها و وقت خودش را می‌گذارد و کار می‌کند. - من دو سه بار مسئولیت رسمی به ایشان پیشنهاد کردم منتهی ایشان گفت من اینجوری راحت‌تر هستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#𝙿𝚁𝙾𝙵𝙸𝙻𝙴 ¦ -قسم به ذات و صفات خدای لَم یَزَلی سرم اگر برود دل نمی‌کنم زِ علی.. ‹ 🌱 ›↝ ‹ 💚 ›↝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتک زدن مامور پارک به علت تذکر به سگ گردانی داخل پارک😡 مرده بیشتر از سگ حیوون بود مشهد، پارک خورشید، تاریخ ۲۴ /۳/ ۱۴۰۳ اگه فردا گرفتنش و اومد گفت معذرت میخوام از سگ کمتره بی شرف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔 قدر بودنت را ندانستیم،حال حیران به دنبال کسی شبیه تو میگردیم!😞 ☘️ساعت بوقت حاج قاسم 1:20 بود 😔چه ساعتی برای شما لحظه شماری کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پرونده حقوقی جرج جرداق مسیحی: کتاب الغدیر را دقیق خواندم و متوجه شدم در تاریخ جز علی علیه السلام، مظلوم تر نمی شناسم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا