#توجه #توجه
انشالله در ماه مبارک رمضان فعالیت های کانال بیشتر خواهد بود و انشالله که اعضا بیشتر شه و اعضای قبلی همینطور از کانالمون راضی باشن 😍☺️✨
یاعلی✋
#مدیر
#کانالنمازیبهافقعشق
⏳تا دقایقی دیگر
🤲 پنجمین دعای فرج ماه رمضان
🔰برای ظهور مولایت مهدی فاطمه دست به دعا شو و رو به درگاه الهی در این شب عزیز از او بخواه ظهور منجی بشریت را.
#پویش_دعای_فرج
#انتظار_و_مهدویت
#کانالنمازیبهافقعشق
🖼موضوع فعالیت | عطر انتظار (مهدویت)
🔸️مناسب: دوره #متوسطه
💠 #مهدی_شناسی
🔷️ قسمت چهارم
#ضرورت_شناخت_امام_زمان(عج)
🔶️اثر چهارم: شرط قبولی اعمال
💠 در آیه ١٨٠ از سوره مبارکه اعراف آمده است:
🔰وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ فَادْعُوهُ بِهَا
ﻭ ﻧﻴﻜﻮﺗﺮﻳﻦ ﻧﺎم ﻫﺎ ﻭﻳﮋﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻧﺎم ﻫﺎ ﺑﺨﻮﺍﻧﻴﺪ.
حال سوال اینجاست که این نام های حُسنای خداوند چه نام هایی هستند. پاسخ این سوال را امام رضا علیه السلام در حدیث زیر فرموده اند:
امام رضا علیه السلام میفرمایند : ما اهل بیت (علیهم السلام) اسمای حسنای خدا هستیم و عمل هیچ کس بدون معرفت ما قبول نمیشود (تفسیر اثنی عشری).
✅ نتیجه: شناخت امام زمان موجب قبولی اعمال است.
ادامه دارد.....
#مهدی_شناسی
#مهدی_محبی
#مهدی_باوری
#مهدی_یاوری
🔰 انتظار و مهدویت
✅ کارگروه علمی کانال
#کانالنمازیبهافقعشق
🔰 ماه گذشتن از خواستهها
🔺️ رهبر انقلاب: حدیث صحیح معتبر از پیغمبر اکرم (صلّیاللَّهعلیهوالهوسلّم) این است: «الصّوم جنّة من النّار» روزه، سپر آتش است. خصوصیت روزه عبارت است از کفّ نفس. مظهر صبر در مقابل گناه و غلبهی مشتهیات، روزه است. لذا در روایات، ذیل آیهی شریفهی «واستعینوا بالصّبر و الصّلاة» صبر را به روزه تعبیر کردهاند. روزه، مظهر گذشت از خواستههاست. ۱۳۸۳/۰۸/۰۶
#بهار_قرآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نه_به_توقف_گاندو
آمـــــاده ایم
هر دم بهر قیام 😎
جان میدهیم
با فرمان امـــآم! ❤️
🌷🤜لبیکـــ یاحـ♡ـسین🤛🌷
🌺اسڪےباذڪࢪصلوات🌺
#طنز_جبهہ😂
دردوراناسارتتقريباهمہسعےمےڪردند
نامہاے💌بنويسند✍و براےخانوادهشانبفرستند . بينبچہهاے اسيرهمعدهاےڪمسواد
وبےسوادبودند ڪہمےگفتندنامهشانرايڪےديگہبنويسہ. اونروزهاهمبراےماچندتاڪتاب📚آورده بودنددرزندانازجملہنہجالبلاغہ .
يہروزديديميڪےازبچہهاےڪمسواد اومدگفت 🗣: منيڪنامہازنامہهاے حضرتعلےرو❤️ازنہجالبلاغہڪہخيلےهم بلندنبودنوشتمرواينڪاغذ📄براےبابام 👨🏻🦳؛ ببينيدخوبہ؟ گرفتيمديديمنامہامير المومنينبہمعاويہاستڪہاينرفيقمون برداشتہبراےپدرشنوشتہ😐😅😂
#لبخندبزنبسیجے 😉
#طنز_جبهه😂🤞
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
#خنده_حلال😂
الان داشتم یه مطلب در مورد ذکر ها میخوندم نوشته بود ذکر لا اله الا الله تنها جمله ایست که در هنگام تلفظ لب تکون نمیخورد 😳😳 و دانشمندان فهمیدند که گفتن این ذکر باعث می شود بزاق دهان درست شود 😐😅 و در هنگام تشنگی با گفتن این ذکر می توان بزاق تولید کرد و مدتی کوتاهی تشنگی بر طرف شود😐😐 قابل توجه اتیئست ها که میگن خدا نیست #هیچ.کار.خدا.بی.دلیل.نیست
#حجاب_برتر🌸
تو جامعہ ای که ...
بعضی از پسـرا 🧔
چفیه میزارن و
مدافع حـ♡ــرم میشن ♥️
هسـتن دختـرایی که 🧕
چــ✿ــادر میپوشن 🌹🍃
و مــدافع حیــا میشن 😍👌
#چادرانه 🦋
ما دختریم 🧕🏼
شهدایی که ازشون کمک میخوایم ، جنس مخالفمون 🧔🏻
خب ما هم با استفاده از لفظ #رفیق_شهید داریم میگیم : من با این شهید بزرگوار دوستم …
مگه تو دین ما نمیگن : دوستی پسر و دختر گناهه ⁉️🚫
پس این نوع خطاب کردن اشتباهه !!❌
اما لفظ #برادر_شهید ↯
شما وقتی برادر داشته باشید ، حامیتون هست 🍁
کمکتون میکنه 🌱
مواظبتونه و شما هم به عنوان خواهر کوچکتر ، برادرتون رو الگوی خودتون قرار میدین 🧕🏼
ولی توی رفاقت ، رفیق الگو نیست …❌
همه جا ، رفیق حامی نیست …❌
رفیق مواظب نیست …❌
[شما هدفتون از ایجاد رابطه معنوی با شهدا ، تاثیر و الگو گرفتن از اونهاست ]
پس #برادر با #رفیق فرق داره و بهتره که برادر شهیدی انتخاب کنیم...✔
#برادر_شهید با #رفیق_شهید فرق داره ✔
#آگاهی
#برادرشهید🥀✨
#شهـღـیدانه
اولینباری که حاجحسن رفت سوریه🇸🇾
مجــــروح شد؛ زمانیکه برگشت🇮🇷
رفتــــم عیــــادتــــش🤍
بعد از کلی صحبتکردن بهش گفتم:
حاجی به نظرت بَــــس نیست؟!
اون زمان به اندازه کافی جبهه رفتی🧨
الآنم که رفتی سوریه و اینجوری شدی!
بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒
حاجحســــن اولش سکوت کرد؛
بعدش یه نگاهی به آسمون کرد⛅️
و آهی از تهِ دل کشید💔
و گفت: شما که نمیدونید
جــــوندادن رفیق تو بغلت یعنی چی!!
نمیدونید دیدن رفیقایی که بخاطر من
یا رفقای دیگهشون، خودشون رو
مینداختنــــد روی میــــن⛓⚙
که بقیــه سالم بمونند یعنی چی!!
آیا این اِنصــافــه که من بمونم‼️
راوی: دوست
#شهید_حسن_اکبری
#طڹز_جبـهہ😂
«آدم بی شر و شور»
آبادان بودیم.
محمد رضا כاخݪ سنگࢪ شد🚶♂دور تا دور سڹگࢪ ࢪو نگاھ ڪرد👀و گفت:«آخࢪش نفهمیدم کجا بخوابم⁉️هࢪ جا میخوابم مشڪلے بࢪام پیش میاכ.یڪے لگدم میکند.یڪے ࢪوم می افتہ.یڪے...»
از آخࢪ سنگࢪ داد زدم:«بیا این جا.ایڹ گوشہ سنگࢪ.یہ طرفت من و یہ طرفتم دیواࢪ سنگر. کسے ڪاری به ڪارت نداره. منم ڪھ آزارم به کسے نمیرسه😅».
کمے نگاهم کࢪد و گفت:«عجب گفتے❗️👏گوشہ ای امن و امان . تو هم ڪہ آدم آروم و بی شر و شوری هستی»و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگࢪ.خوابید و چفیه اش رو کشید رو سرش😴منم خوابیدم و خوابم بࢪכ😴
خواب כیدم با یہ عࢪاقے כعوام شده. عراقی زد تو صورتم.منم عصبانی شدم😡دستمو بࢪدم بالا و داد زدم: یا ابوالفضل علی❗️و بعد با مشت👊محکم کوبیدم تو شکمش.
همین که مشتو زدم، ڪسے داد زכ :یا حسین❗️از صداش پریدم بالا. محمد ࢪضا بود. هاج و واج و گیج و منگ🙄כوࢪ سنگࢪ ࢪو نگاھ میکرد👀و می گفت :«کی بود❓چی شد⁉️»
مجید و صالح کہ از خنده ریسه رفته بودند🤣🤣🤣گفتند:«نتࢪس؛ ڪسے نبود؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور، با مشت👊کوبید تو شکمت».
😂😂😂
💚•| اللهم صلی علی محمدواله محمدوعجل فرجهم بحق زینب س•❥
#پارت_چهلو_ششم🌹
(حجاب من)😍
نازنین_ محمد کنارت نشسته؟
آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره
فکر کنم محمد فهمیده بود دارم راجع به اون حرف میزنم آخه یه بار که برگشتم سمتش دیدم داره لبشو میگزه معلوم بود
سعی داره جلوی خندشو بگیره خدا بگم چیکارت نکنه نازنین آبرو برام نزاشتی
از اونطرف خط صدای خنده ی نازنین و طاها اومد
_ ای نامرد صدامو گذاشتی رو اسپیکر آقا طاها هم گوش داد؟
خندید_ آره. با عرض معذرت
در زدن. استاد اومد داخل
_ استاد اومد. فعال خداحافظ
طبق معمول قبل از اینکه صدای خداحافظیش بیاد قطع کردم
گوشیو گذاشتم تو کیفم دیگه از خجالت به محمد نگاه نکردم
استاد شروع کرد به حرف زدن. خودشو معرفی کرد! استاد کامرانی !
استاد کامرانی_ خب شما با من آشنا شدید حالا نوبت منه. از همینجا تک تک بلندشید اسم فامیلی سن و رشته ی
تحصیلیتونو بگین
کم کم بچه ها بلند میشدن خودشونو معرفی میکردن تا نوبت رسید به محمد
محمد_ محمد شمس هستم 21 ساله رشته ی معماری
تازه فهمیدم رشتش چیه و چند سالشه
نوبت من شداز جام بلند شدم
زینب_ زینب زارعی هستم 17 ساله رشته ی کامپیوتر
استاد سرشو تکون داد. نشستم
مریم_ مریم کریمی 17 ساله رشته ی کامپیوتر
اونم نشست
بالاخره همه خودشونو معرفی کردن
استاد از قوانین کلاسش گفت
1 -بعد از اینکه وارد کلاس شد دیگه هیچکسو راه نمیده
2 -هر جلسه امتحان پس باید اماده باشیم
3 -از هرچیزی که سر کلاس میگه باید نکته برداری کنیم
4 -موقع درس هیچ حرفی بجز درس زده نمیشه
و........... کلی چیزه دیگه که از بس زیاد بودا یادم رفت
استاد کامرانی_ خب همچیزو گفتیم. یک ساعت هم از کلاس مونده پس بریم سراغ درس.
کولمو باز کردم یه دفتر سیمی که روش عکس پیشی ملوس داشت و جامدادیمو در آوردم زیپ کولرو بستم
جامدادیو باز کردم مثل همیشه به خودکارام نگاه کردم و رنگایی که حس کردم دلم میخواد آوردم بیرون
آبی پررنگ، صورتی و بنفش...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_چهلو_هفتم🌹
(حجاب من)😍
آبی پررنگ، صورتی و بنفش
استاد شروع کرد به درس دادن منم همزمان هرچی میگفت مینوشتم دستم اونقدرام تند نیست ولی یه عادتی دارم.
دبیرستان معلما که داشتن حرف میزدن حفظ میکردم سریع و بعد مینوشتم الآنم دقیقا دارم همینکارو میکنم
سرم پایین بود و عین چی داشتم مینوشتم
نکته به نکته خط به خط همرو نوشتم
استاد کامرانی_ خب وقته کلاس تمومه خسته نباشید
مریم_ آخیش مردم اینقدر نوشتم
سرمو بالاخره از رو دفتر بلند کردم یه لحظه چشمم به محمد خورد که داشت به دفترم نگاه میکرد
نگاهم سنگین نیست ولی فکر کنم حسش کرد چون سرشو بلند کرد
وقتی نگاه سوالیمو دید به حرف اومد
لبخند زد_ ببخشید رنگارنگ بودن جزوتون نظرمو جلب کرد داشتم نگاه میکردم
خندم گرفت. همیشه بچه ها بهم میگفتن جزوه هات خیلی جالبن و به آدم روحیه میدن با اینهمه رنگی که استفاده میکنی
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم
مریم_ کلاس بعدیمون چیه؟
_فکر کنم ادبیات
مریم_ همینجا باید بمونیم؟
_نمیدونم والا
برگشتم سمت محمد_ ببخشید برای کلاس ادبیات باید همینجا بمونیم؟
دوباره برگشت سمتم_ بله استاد میاد همینجا ولی تا اون موقع یک ساعت فرجه داریم میتونید این مدتو همینجا بمونید،
برید سلف و یا تو حیاط
_سلف کجاست؟
محمد_ تو حیاط سمت چپتون یه چندتا درخت کاج میبینید از کنار همونا که برید میرسید به سلف
_باشه خیلی ممنونم
محمد_خواهش میکنم
_ مریم بریم سلف یه چیزی بخوریم گشنمه
مریم_ بریم
بلند شدیم راه افتادیم سمت حیاط
رفتیم به همون سمتی که محمد گفته بود
تو راه مریم راجع به محمد پرسید که براش توضیح دادم
_اوو ماشالا چه خبره
سلف پر از آدم بود
وایسادیم یکم خلوت شد رفتیم جلو نگاه کردیم ببینیم چی دارن
من یه چیپس فلفلی و آب معدنی و کاکائو گرفتم
مریمم مثل من....
به قلم : zeinqb.z
ادامه دارد...
#پارت_چهلو_هشتم🌹
(حجاب من)😍
مریمم مثل من
بعد از حساب کردن اومدیم برگردیم که خوردم به یه نفرو هرچی دستم بود افتاد زمین سریع خم شد برشون داشت بعد
بلند شد گرفت سمتم و عذرخواهی کرد نگاهش کردم محمد بود
_ خواهش میکنم.
ازش گرفتم و تشکر کردم
رفتم کنار از سر راهش
رفتم پیش مریم سرخ شده بودم از خجالت
مریم_ خاک تو سر دستو پا چلفتیت
_ به منچه اون خورد بهم
با هم رفتیم بیرون یه نیمکت تو حیاط دیدم همونجا نشستیم
چیپسامونو باز کردیم شروع کردیم به خوردن
وقتی همه ی خوراکی هامونو خوردیم و یکم حرف زدیم موقع اذان شد
_ مریم بریم نماز
مریم_ بریم
مریم باحجاب نیست اما همیشه نمازشو میخونه
با هم رفتیم نمازخونرو پیدا کردیم
وضو داشتم ولی نزدیک سه ساعت ازش گذشته بود
برای اطمینان منم با مریم وضو گرفتم بعد رفتیم داخل نمازخونه چادرمو با چادر نماز عوض کردم، مریمم یه چادر گذاشت و شروع کردیم به نماز خوندن
نمازم تموم شد
خیلی آروم شدم
نشستم تسبیحمو از گردنم در آوردم و شروع کردم به زدن
،اصولا جاهایی که میدونم ممکنه با دیدن تسبیح تو دستم مسخرم کنن میندازمش به گردنم.
تسبیحمو بوسیدم و دوباره انداختم به گردنم
دعا کردم. با خدای خودم دردو دل کردم
مریم_ تموم نشد؟
از جام بلند شدم مهر و چادرو گذاشتم سر جاشون و چادر خودمو سر کردم
_ بریم
مریم_ چه عجب
رفتیم بیرون که همزمان محمد از طرف مردونه اومد بیرون
ای بابا عین جن میمونه هرجا میریم هست عجب گیری کردیما.
رفت سمت کلاس که ماهم بهش رسیدیم درو باز کرد و کنار کشید مریم رفت تو بعدم من
آروم تشکر کردم
محمد_ خواهش میکنم
پشت سرم اومد تو و درو بست....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....