eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
•باورم نمیشه این سه شب تموم شد😭 شبایی که میگن تقدیر آدما نوشته میشه به دست آقا صاحب الزمان‌ امضا میشه ویزا کربلا تو خودِ آقا امضا می‌کنه ♥️ تک تک قطره های اشکاتو توی روضه ارباب حساب می‌کنه ...🌧 خلاصه که ... می‌نویسن و می نویسن ... آره ما که به قشنگ نوشتن خدا حسن ظن داریم ولی خب امید هم داریم که با گناهامون خرابش نکنیم و یهو نزنیم جاده خاکی :) خدایا خودت حواست به ماها باشه 🦋 شب_قدر
هرچند ڪه خسته از گناه آمده‌ام با حال بد و روی سياه آمده‌ام امشب است يقين می‌بخشی؟ با ذڪر حسين و اشڪ و آه آمده‌ام 🌙✨ 🌙✨
التماس دعاااا🤲💛
"علیه السلام" "علیه السلام"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - ماھ‌ِحرم‌ .
ࢪفقا نظــــࢪے 🌱 انتقــــــادے 🌼 پیشنہــــــــادے 🌿 انـــࢪژے مثبتـــــے 🍀 حࢪفـــ ناشـــنـاســے ✨ اگࢪ هست دࢪ خدمتیمـــ⇩🦋 https://harfeto.timefriend.net/16192805330086 یاعݪی✋🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سواد رسانه ای تکنولوژی⚠️درجهتآسان شدن امورات زندگی ماست اما اگر همین به قاتل شما تبدیل شود چه !!؟؟ روایتی از مواظب خودتان باشید⛔️این خطر را جدی بگیرید! ✾
16.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مهدویـت استاد رائفی پور🗣 ❀چگونـه گنـاه نکنیم؟! قسمت ⁴ •••✾✾•••
حتما بخونید: فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند... که ناگهان نامش خوانده شد... "چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟ دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند... او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد... نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و... التماس میکرد ولی بی فایده بود. او را به درون آتش انداختند. ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید. پیرمردی را دید و پرسید: "کیستی؟" پیرمرد گفت: "من نمازهای توام". مرد گفت: "چرا اینقدر دیر آمدی؟ چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟ پیرمرد گفت: چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی! آیا فراموش کرده ای؟ در این لحظه از خواب پرید. تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد. *نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی. خدا ميفرماید: من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم
❌متنی ساده ولی سنگین پیش آقا امام زمان بودم آقا داشت کارامو و گناهامو میدید گریه میکرد گفتم:آقا آقا گفت:جان آقا؟؟؟؟ به من نگو آقا بگو بابا سرمو انداختم پایین گفتم:بابا شرمندم از گناه آقا گفت:نبینم سرت پایین باشه ها عیب نداره بچه هر کاری کنه پای باباش مینویسن میفهمی یعنی چی؟؟؟ 😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«🖤🎬»↯ . . قصھ‌‌این‌است‌کہ‌ تاسینهـ‌ی‌ِ‌مآ‌هست؛ سید‌علے سپَـرنمیخواهد..🖐🏻!
«🧡🍊»↯ . . چآدࢪم! تاج‌بهشتي‌ست‌که‌بࢪسࢪداࢪم
بخوانیم همه با برای فرج آقا امام زمان(عج)
-تاوقتےرهبرم‌لبخندمیزنھ من‌دلم‌♥️ باهیچےنمے‌لرزھ😎 •🌱
♥️⃟🍃 سلام‌میدهم‌ازبام‌خانہ سمت‌حــرم ببخش‌نوڪرتان‌را،‌بضاعتش‌‌ایـن‌اسټ! ❤️| هر وقت خواستید حاجت خود را از امام رضا(ع) بگیرید، او را به مادرش حضرت زهرا(س) قسم دهید! (ره)🌱 ↷ ❤️
التماس دعا 🤲🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¦⇢ شب‌قدر‌هم‌گذشت! خیلیا‌مون‌توبه‌کردیم... خیلیامون‌عهدبستیم‌... فقط‌خواستم‌بگم‌حواسمون‌باشه حداقل‌به‌عهد‌خودمون‌احترام‌بزاریم(: شایدشب‌قدر‌سال‌دیگه‌نبودیم!
خدادرفطرت‌انسان جاذبھ‌ای‌از‌عشق‌خود‌گذاشتھ تااورا‌بھ‌سمت‌خود‌بکشاند ..!🌱 - !💚
شهدا،هدفشون‌شهادت‌نبود ! اونا‌فقط‌مسیر‌رو‌درست‌انتخاب‌کردن بین‌راه‌هم‌شهادت‌‌بهشون‌داده‌شد ..(: ‌ - !💙
شہــادټـــ🥀 داستان‌ِماندگارۍ آنانیسٺــ❌ ڪھ‌دانستند‌دنـیا،جاےِماندݩ‌نیسٺــ^^!🌿🕊
Sh: 🔴تلنگر! (بخونین قشنگه👌) نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر میشنیدم. پدرم بود، مادر هم او را آرام میکرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم! اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...... حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم. دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود. کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان. پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد. 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش. رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ میفهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمیدانستم که این چه معنی میتواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من میدهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان. آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بودکه خودم رفتم از او گرفتم اما برای دادنش یک شرط دارم! گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را میدانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد.
-حالم‌خوش‌نیس، دلم‌گرفته‌اززمونه‌چیکارکنم...؟💔 + امام‌حسین ِ‌خونت‌افتاده‌ صداش‌بزن‌جون‌بگیری‌رفیق((: حسین،حسین،حسین آقاجانم‌حال‌دلم‌فقط‌باتو‌خوشهـ..(: ❤️
••♥️''↯ ‌و حسیــن🖐🏻•• آغـوش‌گـرم‌خداست تا نوڪـرانـش را از گـرداب‌طـوفانےدنیـا بہ ساحـل‌آرامـش ڪربلا‌رسانـد•🙂•
🍃🌷🍂🍂طنزشهیدانه مادر شهید سعید علیزاده میگفت : سعید ببین.: برو من کاری ندارم یا شهید میشی یا سالم بر میگردی! :) من حوصله جانبازی ایناروندارم..😁🌱 ...
🔥👌🏻پیشنهاد خواندن🔥👌🏻 نصوح، چه کسی بود؟ *توبــه نصــوح* نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید۷ ما میرویم او را ببینیم. با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. این روزها و شبها در ماه مبارک رمضان درهای توبه همیشه باز هست هر کس اهل توبه نصوح هست بسم الله‌‌┄┄┅┅