eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
مومن بسیار توبه می‌کند و خدا به همین خاطر او را دوست دارد؛ "إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین"🌱 هرچه اتاق تمیزترشود، آشغال‌های ریزتربه چشم می‌آیند. دل مومن با استغفار پاک می‌شود. آن‌گاه گناه‌های ظریف‌تردیده می‌شود و لذا مجدداً استغفار می‌کند
اَسـیر شُمآ شُدنـ خوب اَسٺ اَسـیرِ |شُھدٵ| شدن رامیگویم خوبے اَش بہ ایـن اسـٺ کہ ازاسـآرٺِ دُنیـآ آزاد میشوۍ ♥️ 📿
حاج حسین یکتا می‌گفت: توصیه می‌کنم جوان‌ها اگر بخواهند از دستِ راحت شوند عشق به را در وجود خود زنده نگه دارند... . . بقولِ شهید حاج امینی خُدایا عاشقم کن ...
🌛خيلی از شبها آدم تو منطقه خوابش نمی برد 😴😬 وقتی هم خودمون خوابمون نمی برد، دلمون نمی اومد ديگران بخوابن 😈🙄 یه شب یکــی از بچه ها سر درد عجيبی داشت و خوابيده بود.🤕 تو همين اوضاع یکی از بچه ها رفت بالا سرش و گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱 🧐 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟ چی شده؟؟ 😰 🤢 🌱 گفت: هيچی...🤫 🍉 محمد می خواست بيدارت کنه🤪 ❌ من نذاشتم!😐😂 😂
° ° 👀 من نمی دانم این لفظ اعتماد به نفس از ڪجا آمده است چرا اعتماد انسان به نفس باشد قرآن می گوید به خدا اعتماد ڪن نفس را زیر پا بگذار این نفس را فدای پروردگار ڪن آن نفسی ڪه نورانی و آیت خدا باشد اگر به او اعتماد ڪنید اعتماد به خداست... بايد رو عزت نفست كار كني
🍂 اگر جایی از مسیر عاشقی عقب ماندی!در جای دگر فرصت جبران هست🤚🏼 مثل مختار،گر چه از قافله عشق جا ماند،اما در قیام او نه عمر سعد گندم ری را خورد،و نه قاتلین حسین(ع) زندگی کردند. مرد جهاد میخواهد این مسیر عشق❤️ ♥️
🌱| 🔅شناخت‌جایگاه‌واجبات‌ومستحبات ﴿هرگاه مستحبات به واجبات زيان رساند آن را ترك كنيد.﴾ ✨|
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد ؛ سر جایش نشست . ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش . محمد آقا پدر مریم به سمت دخرتش آمد . شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دختر و ببرن با خودشون یه کاری بکن . محمد آقا نزدیک شد ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم ما از این خانم شکایتی نداریم ـــ ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد ـــ هر چی ما راضی نیستیم ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن . خیلی ممنون مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود . ـــ مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد . مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود ؛ دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد . مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد . آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش ر ا بیشتر در آغوش مادرش غرق کند .
آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید . همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد و محمد آقا چرخید . ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم . دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم . ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن . مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخرتش گفت ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ؟؟ ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان ؛ اونجا دونستم . مهلا خانم با تعجب پرسید ــــ شما رسوندینش ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش . مهیا زیر لب غرید ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند . مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد . با صدای در به خودش آمد ـــ بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد . بیدارت کردم بابا مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت . _بهتری بابا ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده . پسر رعناییه ــــ اهوم ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خواستیم بریم عیادتش تو میای . مهیا سرش را پایین انداخت ــــ نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت شبت بخیر دخترم ـــ شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد . ـــ بابا ـــ جانم ــ منم میام احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد . ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی . مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت . آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی شهاب چطو ر با او رفتار می کند . ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه ــــ اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت .
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود . به سمت ایستگاه پرستاری رفت ـــ سلام خسته نباشید ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی پرستار چیزی رو تایپ کرد ـــ اتاق ۱31 ـــ خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در رازدن و وارد شدن مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد . ـــ اوه اوه اوضاع خیطه جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانم و داد و در جواب سر تکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد . مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد . ـــ مریم معرفی نمی ڪنی؟؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت . مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه . مهیا لبخندی زد ــــ خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم . به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد .
خواندݩ‌هࢪپارٺ‌تنهاباذڪر‌¹صلواٺ‌بھ‌نیٺ‌تعجیڵ‌دࢪ‌فرج‌آقامجازمۍباشد
-از نام اوست حڪایت زندیگیم 🌱🌸 -ڪه نامش اللّٰھ😍✋
🚶🏻‍♂ چقدر زود رنگ و لعاب بعضیامون عوض شد بابا محرم هنوز تموم نشده تازه اسارت و راه حسین ادامه داره درسته هیئت ها بعضا تعطیله ولی توان توام تعطیله!؟ یه حرکتی بزن یه تحقیق کتابی سخنرانی خلاصه نذار اینقدر راحت بگذره فک کن مثلا مادر خودت .. همینقدر راحت برخورد میکردی!؟ 『 @moharam31
هدایت شده از خیالات‌مبھم!'
‌‌. ـ طرحِ حامۍ ! ( حمایت ) • . ‌‌ ـ لطفاً با دقت بخوانید : باشیوه‌ی جدید طرح حامی . . درخواست‌ها صفر شد. کانال‌های قبلی که برایِ حمایت درخواست داده بودند هم می‌توانند، برای شیوه‌ی جدید حامی ثبت نام کنند ❕ . ¹ آمار مناسب برایِ حمایت : ‌-200 ‌‌ + این سقفِ آماری بھ‌زودی تغییر خواهد کرد. ‌‌ ² براۍ مراجعین دوبار تب حامے در نظر گرفته شده ‌‌ ³ شرایط و قوانین رو از آیدۍِ مُندرج دریافت کنید. • . ثبت نام کنید : ➺ @Sarbazgomnam_255 . -هَدیھ‌ی‌هیئتِ‌ ڪانال ‌بھ‌شما . . - 🌿 '
- ماھ‌ِحرم‌ .
‌‌. ـ طرحِ حامۍ ! ( حمایت ) • . ‌‌ ـ لطفاً با دقت بخوانید : باشیوه‌ی جدید طرح حامی . . درخواست‌ها
سلام خدمت همگی 🌱 رفقا باز هم طرح حامی فعال شد میتونید به ایدی مُندرج برید و ثبت نام کنید ☺️ فقط یڪ بار بنر طرح حامی را مطالعه فرمایید😍
این هم نرجس دختر عمه مریم ـــ خوشبختم گلم ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ ـــ من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم سارا با ذوق گفت ــــ وای مریم بدو بیا مریم جعبه کیکو کنار گذاشت ـــ چی شده دختر ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه مریم ذوق زده گفت ـــ واقعا کی هست؟ ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه ـــ جدی مهیا ــــ آره ــــ حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد . ـــ بله خانم مهدوی ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنر ها رو برامون بزنه ـــ جدی ڪی ـــ مهیا خانم به مهیا اشاره کرد مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد . دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود مهیا لبخندی زد ـــ زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم . حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی مهیا آروم روبه مریم گفت ــــ برا چی این همه نگران بود ؟؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوستر ها رو طراحی کنه
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند . مهیا چسبید به دیوار ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی همه مشغول صحبت بودند . که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن . مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت : ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل . همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد ــــ خانم رضایی شمام بمونید مهیا چشامنش را بست و زیر لب غرید : ـــ لعنت بهت مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند . حالتوڹ خوبہ؟؟ مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم . شهاب با تعجب پرسید ـــ شوڪه برا چے؟ ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم شهاب سرشش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه . ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
با صدای مامو سرشان را طرف سروان برگرداندند . مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد ــــ سروان اشکان اصغری ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم . یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد . ـــ خانم رضایی گفنت ڪه شمام قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟ ـــ بله درسته رسوان سری تکون داد ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران مهیاــ بله ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد . ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا . ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه ـــ نخیر یادم نیست ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست مهیا ڪه از دست این سروان خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه رسوان گفت ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم . شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد . ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه . سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد . ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری ـــ بله در خدمتم ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید . شهاب تشڪری ڪرد پرستار رو به مهیا گفت ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد . مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند . مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت . ـــ شهاب .. منظورم آقای برادر ـــ بله ـــ خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید ـــ خواهش میڪنم اما مهیا وسط صحبتش پرید ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن شهاب سرش را پایین انداخت ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود . مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد . ـــ خاڪ تو سرت مهیا بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند .
خواندݩ‌هࢪپارٺ‌تنهاباذڪر‌¹صلواٺ‌بھ‌نیٺ‌تعجیڵ‌دࢪ‌فرج‌آقامجازمۍباشد
-بسمڪ یاحسین♥
میشود نیمه شبی گوشه بین الحرمین😔✋
⋱⸾💔✨⸾ ✍️.. ؛ میگفت:↓ فڪرت‌كھ شد امـام زمان،، دلـت‌میشھ امـام زمانے عقلـت‌میشھ امام‌زمانے تصمـیم‌هات‌میشھ امام زمانے تمام‌زندگیت میشھ امام‌زمانے رنگ آقارومیگیرےكم‌کم... فقط اگه توے فكرت‌دائم امـام‌زمانـت‌باشه... خودتودرگیرامام‌زمان‌کن‌رفیق تا فکر گناه هم طرفت نیاد!!
تادستش را جلو آورد✋ یادش آمد که دست راست آقایش😔........ لبـیکـ یـا خـامـنهـ‌اے 🇮🇷💪🏼 🖤🥀 .ماسڪ.میزنم😷
حجاب های اُمُّل😏😏😏 "اُمُّــلِ واقــعــی کــیــه ؟"😶 مطلبے کہ امروز گذاشتم گفتہ هاے یہ دختر چادرے و محجّبہ ست کہ همیشہ مورد بے احترامے خانواده و دوستاے بے حجابش قرار میگرفت😔 اون دختر میگہ مثل همیشہ آمادهء شنیدن🙁 متلک هاے ضدّ حجاب و ضدّ چادر بودم وارد دانشگاه شدم 👩🏻‍🎓 چند تا دختر عیّاش کنارِ چند تا پسرِ عیّاش تر نشستہ بودن خیلے وضع بدے داشتن😒 نمے دونم چطورے از درب دانشگاه وارد محیط دانشگاه شده بودن !😖 منو کہ دیدن موضوع حرفاشون عوض شد بہ من گفتم اُمُّل اُمُّل😔😔 بعد زدن زیر خنده خیلے ناراحت شدم میخواستم مثل همیشہ بهشون اعتنایے نکنم اما نتونستم...! رفتم جلوشون گفتم کے اُمُّله‼️‼️ من یا شما؟ یکے از این دخترا کہ مانتوش تازه مد شده بود با عشوه و ادا گفت : 🙂 وااا معلومہ دیگہ اُمُّل تویے با این چادر مشکیت...!😕 بعد زدن زیر خنده و چند تا از این پسرا براش دست زدن 😒 گفتم دختر خوشگل من! اُمُّل بہ چے میگید؟ گفت بہ آدماے قدیمے بہ جوونایے کہ عین مادربزرگا میگردن!! بہ شما چادرے هاے صورت گرفتہ میگیم اُمُّل ! گفتم پس اُمُّل به قدیمے ها میگید؟😏😂 با خنده و به صورت هماهنگ همگے گفتند : بعـلہ گفتم 1434 قدیمے تره یا 1500 سال؟ پسره با عشوه گفت: وا مگہ ریاضی رو پاس نکردے؟ 1500 سال قدیمے تره دیگہ! با لبخند گفتم پس شما اُمُّلید دیگہ..! گفتند : اِ وا چرا ما؟ 🙁 گفتم شما میگید قدیمے ها اُمُّل هستند حضرت محمّد 1434 سال پیش مبعوث شد لزوم چادر و حجاب رو بعد از بعثت اعلام کرد امّا قبل از بعثتِ حضرت محمّد (ص) عرب هاے جاهل بے حجاب بودن😏 یعنے حدود 1500 سال پیش حالا بگید شما اُمُّل هستید یا ما چادرے ها؟ به عشق چادریا پخشش کنین🌹🍃😍 ببینم‌ چیکار میکنین😉
🌸•°•🌸 !😐☕️ تو گردان شایعه‌شد نماز نمے خونه! گفتن،تو ڪه رفیق‌شی.. بهش تذکر بده.. باور نکردم و گفتم: لابد می‌خواد ریا نشه.. پنهانی مےخونه..! وقتےدو نفری‌توی‌‌سنگرکمین‌جزیره‌مجنون ²⁴ ساعت‌نگهبان‌شدیـم.. با چشم‌خودم‌دیدم‌که‌نمازنمی‌خواند!! توی‌سنگر کمین،در کمینش‌بودم تا سرحرف‌را باز کنم .. گفتم : ـ تو که برای‌خدا می‌جنگے.. حیف‌نیس‌نماز نخونی؟! لبخندے(: زد و گفت : +یادم‌میدے‌نمازخوندن رو؟ ➖ بلد نیستے❓ ➕نه..تا حالا نخوندم --_ نمازخواندن رو توی‌توپ‌وآتش‌دشمن یادش دادم . . ‌‌اولین نماز‌صبحش‌را با من‌اول‌وقت‌خواند. دو نفر نگهبان بعدی‌آمدندو جاےماراگرفتند ماهم‌سوار قایق‌شدیم‌تا برگردیم.. هنوز مسافتےدورنشده‌بودیم‌که‌خمپاره نشست،توی‌آب‌هور‌ ،پارو از دستش‌افتاد آرام‌‌کف‌قایق‌خواباندمش،لبخندکم‌رنگےزد🙂 با انگشت‌روی‌سینه‌اش‌صلیب†کشید وچشمش‌به‌آسمان‌،با لبخند به.. شهادت🕊♥️رسید . . . اری،مسیحے بودکه‌مسلمان شد و بعد از اولین‌نمازش‌به‌شهادت‌رسید... به‌ یاد 🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
-بسمڪ یا رقیھ 🖐🏾
ساعت به وقت حاج قاسم 😕 20 : 1
-بسمڪ یا زینب !♥