#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_سیوسوم
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
ـــ خانم رضایی آروم باشید لطفا
مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند .
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد .
که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد .
مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد :
ــــ داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود .
ـــ بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت
شهاب صدایش را بالا برد
ـــ مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید
محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد
ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو بگم ؟؟
بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتون و گرفته زدید ناکارش کردید . دختره ی خراب
شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند .
ــــ ببند دهنتو ببند
رو به مریم گفت ببریدشون داخل
مریم و شهین خانم مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن .
بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند .
محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد
شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد
مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود .
با اومدن محمد آقا و شهاب عطیه سراسیمه از جایش بلند شد .
محمد آقاــ سلام دخترم خوبی
عطیه ـــ خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت
ـــ نه دخترم این چه حرفیه
ـــ مریم اروم تر خو .سلام حاج آقا منم خوبم
محمد آقا و شهین خان خندیدند .
ـــ سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که مهیا محکم زد رو دست مریم
ــای بابا ارومتر
مریم باشه ای گفت و ریز خندید .
ـــ حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است .
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_سیوچهارم
رو به عطیه گفت :
قحطی شوهر بود ؛ با این ازدواج ڪردی
مریم چسب را روی زخم زد
ـــ اینقدر حرف نزن بزار کارمو تموم کنم
محمد آقا لبخندی زد .
ـــ مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن
مریم اخم بامزه ای کرد
ـــ داشتیم بابا
مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد
ـــ ایول حمایت
شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید .
مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد
ـــ میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه
مهیا دستی به زخمش کشید
ـــ تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم
مهیا بلند شد مانتوش را تکوند .
ـــ عطیه پاشو امشب بیا پیشم
ــــ نه ممنون میرم خونمون
ـــ تعارف نکن بیا دیگه .
شهین خانم دست عطیه رو گرفت
ــــ راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما
عطیه لبخندی زد
ــ چشم میرم پیش مهیا
همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند
عطیه ـــ شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز
مهیاـــ شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه
شهین خانم با خنده گفت
ـــ ای دختره بلا .فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم
ـــ واقعا ؟؟میشه دوستمم بیارم
ــــ آره چرا ڪه نه
ـــ خب پس شب بخیر
مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشنت تو کیفش کلید را پیدا کرو و در را باز کرد
ــــ بیا تو عزیزم
باهم وارد خانه شدند
ـــ برو تو اتاقم الان میام
مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یاداشتی روی در پیدا کرد .
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_سیوپنجم
مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن .
مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد .
عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد .
ـــ شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم ؛ مهیا لگدی به پاهای عطیه زد .
ـــ جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور .
ــــ اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند؛ بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون
مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت
ـــ بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم .
برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتتو بخور
مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد
ـــ بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم
عطیه از روی تخت بلند شد
هر دو سر جایشان دراز کشیدن .
برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست
ـــ عطیه
ـــ جانم
ـــ دعوات با محمود سر چی بود
عطیه آه غمناکی ڪشید
ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار
لبخند تلخی روی لبانش نشست
ـــ منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشهـــ ای بابا
دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست
ـــ عطیه
ـــ ای بابا بزار بخوابم
ـــ فقط همین
ـــ بگو
ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست .
همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود .
ــــ اها بخواب دیگه
ـــ اگه بزاری
مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت .
چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون
رفت .
مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش امد .
باحال ترین لطیفه دنیا
خیلی قشنگه...😂😂😂
سؤال و جواب در كلاس درس.😃
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)،
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄
استاد: ان شاء الله! 😕
به نظر شما چرا حضرت محمد…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐
دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻♀
استاد: حضرت محمد!😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!!
😆😆😆😆😆😆😆😆
حال كردين؟؟؟
اصلأ حواستون بود؟4 تا صلوات فرستادین؟؟
ثواب این صلوات ها 90تاش مال خودتون ده تاش هم براي من و اموات .
اگه خوشت اومد بفرستش واسه دیگران.😊😊
امواتتون منتظرن
به خاطر ظهور آقا برای دیگران بفرست..❤️
#یا_سیدالشهدا❤️
حیران شده ام کار مرا آسان کن
صحرای غمم قسمت من باران کن
یا مرگ بده تمام کن کارم را
یا باز مرا در حرمت مهمان کن
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا🖤
بھ بھ🙃
خوش اومدین 🌸✨
رفقاۍ گلل و گلاب اومدم بگم ڪه بخش مدیࢪیت فعاڵ شد ☺️🌱
میتونید به بیوگࢪافی ڪانال مراجعھ و با بخش مدیࢪیت ارتباط بگیرید 😊🌸
-یاعڵی مدد 🖐🏾
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_سیوششم
وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه
احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد
ــــ آروم مامان عطیه خوابیده
ـــ عطیه ??
ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم
روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد
ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی .
ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگاه کنم عطیه کتک بخوره
ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار
مهیا لبخندی زد
ــــ من برم بخوابم
به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد
و روی تخت دراز کشید
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
.....
ـــ شهاب
ـــ جانم بابا
ـــ پوستراتون خیلی قشنگه
ـــ زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
ـــ دستت درد نکنه دخترم
ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
ـــ واقعا. ؟احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشامنش برداشت
ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ؟دانشجوعه؟؟
با این حرف شهین خانم
مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
ـــ واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
ـــ خب کار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد .