eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ عادت کرده‌ایم به این جمله‌ی تکراری؛ یک هفته‌ی دیگر ... بدونِ شما گذشت❗️ همین نگاه غلط به جمعه‌هاست که حضورِ قطعی‌اش را، به ظهورش ختم نمیکند! چرا هفته‌های ما، بدونِ امامی که حاضر است و فقط ظاهر نیست ؛ می‌گذرد! اگر جمعه‌ای؛ با تمام جان، شهادت دادیم؛ که یک هفته، با او، برای رسیدن به او، برای جلب نگاه او، برای ایستادنی محکم در کنار او، نفس کشیدیم، دویدیم وخسته شدیم؛ می‌توانیم اقرار کنیم؛ یک‌هفته با امام و در انتظارش گذشت، و یک هفته به ِ امامِ مان نزدیک‌تر شدیم💫. فرهنگ انتظار، فرهنگ زیستنِ با امام، در متن همین زندگی، در زمان حضور اوست... حضوری که هست؛ فقط نیست!
پروفایل امام زمان✨😍👆🏻 ✨❤️✨❤️✨❤️
242.7K
-آمدم‌ا‌ۍشــــاه‌پنـاهـم‌بدھ -خط‌امــانـی‌‌زِگنــــاه‌هم‌بدھ🦋
ولی‌خداکنھ حتی‌اگه‌روزقیامت‌جهنمی‌شدیم؛ ‌ ماروازمسیری‌ببرن‌کھ‌امام‌حسین؏نبینہ!
مادَرون‌‌ عَیۡنُ‌شینُ‌قافِ خودرادیدِھ‌ایم داخلش‌جُز‹حاءُسینُ‌یاءُ‌نون›چیزے‌نبود
151.5K
●━━━━──── ㅤ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤㅤ من ایرانم و تو عراقی چه فراقی ↯
194.6K
خوبی‌هآی‌الڪی‌🌱 ڪآر‌هآی‌خوبی‌کھ‌‌‌…° شیطآن‌بهت‌پیشنهآد‌میده‌انجآم‌بدی‌! -
شبتون مهدوی
📚 شما که ایرانی هستی. خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙 گفتم:« نه حاج آقا! من افغانی ام ،بابام افغانیه، مادرم ایرانیه.» پرسید :« بچه کجایی؟» گفتم :«بچه مشهدم، مشهد به دنیا اومدم .مشهد هم بزرگ شدم. بابام افغانی بوده، همون اوایل زندگیشون با مادرم به اختلاف خوردند، از هم جدا شدند. بعد من با مادرم توی مشهد بزرگ شدم .رنگ افغانستان رو هم تا حالا ندیدم.😜» بعد سوالاتی از پدرم کرد . در این چند ساعتی که آنجا با افغانستانی ها بودم ،یک نفر اشنا پیدا کردم .او از بچه های پایگاه بسیج و از نیروهای خودم بود .اصلیّت افغانستانی داشت اما با مدرک قلابی وارد بسیج شده بود😊 . چون خیلی بسیج را دوست داشت و به قول معروف بچه با اخلاصی هم بود ❤️،کپی شناسنامه یک ایرانی را گرفته ، اسم خودش را جای اسم او زده و با این ترفند عضو بسیج شده بود😄 . چون مدت زیادی در بسیج بود ،در پایگاه مسولیت هم داشت🌸 . او آنجا من را شناخت و گفت :«وا.....عطایی تو هم اومدی با ما بیای 🤭؟» گفتم :« هیس! جان من تابلو نکن.🤦‍♂️» او که دوزاری دستش بود ،من را کشید کنار و گفت:« ببین! اگه اینجا ازت پرسیدند بچه کجایی ،بگو من بچه هرات هستم و محله ی دولت » کامل من را توجیه کرد☺️. وقتی آن بنده خدا از من پرسید :« بابات بچه کجا بوده؟» گفتم:«بچه افغانستان.» پرسید:« کجای افغانستان؟» گفتم:« بچه ی هرات» دوباره پرسید :« کجای هرات؟» گفتم :« دولت خونه .» دیگر چیزی نگفت 😝. با کمی تعلل پرسید:« گفت این گذرنامه رو کی گرفته؟» گفتم:« اینو بابام گرفته.» گفت :« کی!» گفتم :« سیزده سال پیش.» نگاهی به تاریخ گذرنامه کرد و گفت:« چرا عکست مثل الانته؟! این اگه مال سیزده سال پیش باشه ،باید قیافت فرق بکنه، این عکس مال الانه.» بیراه نمی گفت .چهره ام زیاد فرقی نکرده بود .من از ۲۵سالگی تا حالا که۴۰ سالم هست. نه چهره ام ، نه هیکلم و نه وزن و قدم هیچ تغییری نکرده است🤭. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا
📚 شما که ایرانی هستی. خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 گفتم: عکس مال قدیمه. اما قیافه هیچ عوض نشده ۴۰ سالمم هست. پرسید: چرا تا حالا گذرنامه را عوض نکردی🤨؟ گفتم: گذرنامه گرفتم، ولی چون پام رو از ایران بیرون نگذاشتم عوضش هم نکردم🤓. فرم ثبت نام را نگاه کرد و گفت: این عکس کیه: گفتم عکس خانمم. گفت: بچه هم داری؟ گفتم: ها، دو تا هم بچه دارم. بعد از اینکه چند بار به صورتم و تصویر گذرنامه نگاه کرد، گفت: برو سوار ماشین شو. این را که گفت: دیگر دلم قرص شد و با خود گفتم: این کار من را امام رضا حوالی کرده و دیگر مشکلی برام پیش نمیاد. رفتم سوار اتوبوس شدم. برای اینکه تابلو نشوم، رفتم ته اتوبوس، آخرین صندلی و در کنجش نشستم. می‌ترسیدم باز دوباره گیر بدهند. در همین حین، یک نفر آمد داخل اتوبوس و گفت: آقایی که حاجی سفارش رو کرده ،کجاست😰؟ بند دلم پاره شد😐 و گفتم دوباره گیر بازار شروع شد.🤦‍♂️ از جا بلند شدم و خودی نشان دادم. اشاره کرد و گفت: بیا جلو! با خودم گفتم حتما می خواد پیاده ام کنه😔. استرس زیادی داشتم. جلو که رفتم یک نفر را بلند کرد و گفت: تو برو بشین عقب! بعد من را کنار خودش نشاند. نفس راحتی کشیدم.😩 کمی با آنها عیاق شده بودم و حتی کار پذیرایی از بچه‌ها را هم من انجام می‌دادم. البته تابلو بازی هم در می‌آوردم.😆 در بین راه او یک برگه به من داد و گفت: این برگه رو بگیر، ۴۴ تا اسم و فامیل سوری بنویس، بده به من. اسم های واقعی نفرات رو ننویس. مثلا بزن حسن حسینی، محمد تقی نژاد. حواست باشه راننده متوجه نشه، بلند شو برو دو تا صندلی عقب تر این لیست را پر کن. نفهمیدم این کار برای چیست، برای بیمه بودن یا چیز دیگر، متوجه نشدم. بلند شدم رفتم دو تا صندلی عقب تر، هر اسم و فامیلی به ذهنم رسید، نوشتم .اگر هم یادم نمی‌آمد، اسم دوستانم را می‌نوشتم.😄 در عرض سه چهار دقیقه ۴۴ تا اسم و فامیل نوشتم و برگه را پر کردم و تحویل دادم. با تعجب نگاهی به برگه انداخت و گفت : تکمیل کردی؟! گفتم: بله. گفت: اسم بچه‌ها رو که ننوشتی؟ گفتم: نه، من همه رو از خودم نوشتم. از چهره اش معلوم بود خوشش آمده است.🙃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚫️ پایان فصل اول 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• [دروفاۍتوچنانم‌ڪه‌اگرخاڪشوم آیدازتـربتِ‌مـن بوۍوفادارۍِدل....🌻 حسین‌جان♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 زیارت پیامبر اکرم صلی‌الله علیه وآله در روز شنبه 🌸