|•🌸🌿•|
#چادر_یعنۍ...🦋
بگذار تا هست
همه برای تو باشد
من همین تکه پارچه مشکیام «چادر»
را میخواهم😇
و نیم نگاهی از آن بالا ها...😍
💕سلام به همه دوست داران چیزای جینگول و رنگی رنگی 🙈🦋💕🌺
و همینطور عاشقان ❤️ پروف های ست و ... مثل پروف های بالا ☺️
ما یه کانال زدیم که توش پر از این چیزای جینگول دخترونه هست 🙊
تازه از سریال های مورد علاقه تون هم پست میگذاره 🤩 مثل گاندو و نون خ و حتی کره ای 👌🍓🌈
معدن چیزای باحال برا دخترای مذهبی و عاشق خدا❥✫
با کلی فونت های اسمی برا دخمل هایی که دوست ارن اسمشون خوشگل باشه 💫✨
هز دختری دوست داره بیا تو این کانال 🌸🏃♀
شما هم بیا یه سری بزن 🌷
@Najmehsergarml
May 11
#پارت_شصتو_چهار🌹
(حجاب من)😍
نازنین_ اه شما دوتا چقدر بی احساسین
نازنین_ طاها جونم؟ عزیزم؟ طاهایی؟
طاها خندید_ مگه شما لباس اضافه آوردی خانم خانما
لباش آویزون شدن_ اه اصلا یادم نبود
و با حسرت به دریا چشم دوخت
طاها_ خب حالا ناراحت نباش دوباره چندوقت دیگه میایم هرچقدر خواستی آب بازی کن. الان دریا هم مواجه بزار یه بار
که آروم بود. باشه خانمم؟
نازنین با ناراحتی سرشو تکون داد_ باشه
بدون اینکه به حرفاشون توجه کنم به روبروم خیره شده بودم و تو افکارم غرق بودم
یه لحظه برگشتم ببینم بقیه در چه حالن که با محمد چشم تو چشم شدم متوجه شدم همزمان با من سرشو برگردونده بود سمتم نگاهمو سوق دادم سمت طاها و نازنین هنوز داشتن باهم حرف میزدن آخه من نمیدونم اینا اینقدر باهم حرف میزنن خسته نمیشن؟
سرمو برگردوندم سمت دریا غرق افکاری بودم که هیچی ازشون نمی فهمیدم فقط فکر میکردم بدون هیچ نتیجه ای
اونقدر ذهنم مشغول شده بود که از دنیای اطرافم فاصله گرفته بودم، نه صدایی میشنیدم و نه کسیو میدیدم تا اینکه
حس کردم کسی داره تکونم میده به خودم اومدم و نگاهش کردم. نازنین بود
نازنین_ کجایی تو دختر دوساعته دارم تکونت میدم کم کم داشتم نگران میشدما
_ خوبم. داشتم فکر میکردم
نازنین_ به چی؟
_ هیچی، مهم نیست. کاری داشتی؟
نازنین_ آهان پاک یادم رفته بود. میخواستم بگم طاها میگه بیاین سریعتر راه بیفتیم که تا یک ساعت دیگه برسیم به مقصد بعدی نمازمونم همونجا بخونیم.
اا راستی طاها اینا کجان پس؟ به دورو برم نگاه کردم. آهان دیدمشون چند متر جلوتر ایستاده بودن و دونفری داشتن باهم حرف میزدن
_ باشه بریم
نازنین هم سری تکون داد و راه افتادیم سمتی که طاها و محمد بودن، بهشون که رسیدیم اوناهم به جمعمون اضافه شدن و باهم همقدم شدیم.
محمد_ بابا زنگ زد گفتش که میرن تو ماشین میشینن. منتظر میمونن ماهم بریم تا همزمان حرکت کنیم.
....
بعد از یک ساعت رسیدیم به امام زاده، وقتی امام زادرو دیدم لبخند نشست رو لبم، اصلا انتظار نداشتم جای زیارتی بیایم. با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و پرواز کردم سمت حرم.
نازنین با خنده داد زد_ آجی نمیخوای وضو بگیری؟
_ وضو دارم
قبل از اومدن نهارمونو که خوردیم رفتم دستو صورتمو بشورم همونجا دوباره وضو گرفتم.
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....